میروم پیش مادر اصلی مان حضرت زینب (س)
یک روز مانده به پیروزی جبهه مقاومت اسلامی، به شکسته شدن آخرین سنگر داعش در منطقه البوکمال، کانال های تلگرامی و صفحه های پرطرفدار در اینستاگرام ، پر از تصاویری متفاوت از یک جوان مدافع حرم دهه هفتادی شد؛ جوانی با ظاهری شبیه مدل های سینمایی که می گفتند در سوریه شهید شده؛ شهید مدافع حرمی به اسم بابک نوری هریس.
به گزارش گروه فضای مجازی ، قصه شهید بابک نوری هریس، از همین جا شروع شد، از وقتی عکس هایش یکی یکی در فضای مجازی منتشر شدند و روی قضاوت خیلیها خط کشیدند، قضاوتی که معیار و اندازه اش چشم آدمها بود؛ خط کشی که نمیتوانست عکس آخرین سلفی بابک در سوریه را کنار عکسهای قبل از اعزامش بگذارد و بپذیرد که قهرمان هر دو عکس یک نفر است.
حالا، اما بابک شده یک نماینده خوب برای دهه هفتادیها، برای همه آنهایی که متهم میشوند به وصل بودن به این دنیا، بابک از همه دلمشغولیهای این دنیایی اش دل بریده و برای دفاع از مرزهای اسلام، پرکشیده سمت سوریه؛ سمت حرم حضرت زینب (س) و همانجا شهید شده؛ جوانی که حالا خیلیها به او لقب زیباترین شهید مدافع حرم و شهید لاکچری را داده اند. ما به بهانه شهادت بابک، با محمد نوری هریس، پدر او که یکی از چهرههای سرشناس شهر رشت است، به گفت و گو نشستیم؛ پدری که میگوید: ما بابک را دیر شناختیم.
آقای نوری فکر میکردید بابک یک روزی شهید بشود؟
واقعیتش را بگویم، ما اصلا بابک را نشناختیم، الان که بابک شهید شده میبینم که پسرم چقدر در انجمنهای خیریه فعال بوده، میبینم همه جا او را میشناختند، اما انگار فقط ما هنوز او را نشناخته بودیم.
فرزند چندمتان بود؟
بابک کوچکترین پسرم بود، به جز او دو پسر و دو دختر هم دارم.
متولد چه سالی بود؟
بابک من ۲۱ مهر سال ۷۱ به دنیا آمد و ۲۸ آبان ۹۶ هم شهید شد.
چطور شد که بابک این راه را انتخاب کرد؟
نه اینکه بابک پسرم باشد و این را بگویم نه. ولی بابک یکی از فعالترین جوانهای شهرمان بود. سرشار از زندگی بود و همیشه در برنامههای مختلف پیش قدم بود. اصلا هم تک بعدی نبود و بواسطه سن و سالش جوانی میکرد و از همه قشری هم دوست و رفیق داشت. یعنی هم دوست باشگاهی داشت هم دانشگاهی هم مسجدی و هیئتی. هم از فعالین هلال احمر بود و هم در بسیج فعال بود، هم در کارهای خیر در بهزیستی شرکت میکرد، حتی بعد از شهادتش من فهمیدم که کارهای ساخت بنای یادبود شهدای گمنام در پارک ملت رشت را هم خودش انجام داده، رئیس بنیاد شهید دیروز که به خانه ما آمده بود به من گفت که میدانستی پسرت چقدر برای اینکه اینجا ساخته شود زحمت کشید؟! من اینجا تازه فهمیدم که زمان ساخت این بنا، بابک به مسئولان گفته بود که چه شما بودجه بدهید چه ندهید روح این شهیدان اینقدر بلند و پر خیر وبرکت است که این بنای یادبود ساخته میشود و بعدا شما حسرت خواهید خورد که در این ثواب شرکت نکردید. بجز این فعالیتهای فرهنگی، بابک یکی از دانشجوهای فعال دانشگاه تهران هم بود. ذاتش جوری بود که میخواست در همه ابعاد رشد داشته باشد و تک بعدی نباشد.
دانشجوی چه رشتهای بود؟
بابک دانشجوی ارشد حقوق در دانشگاه تهران بود، اما همه اینها را ول کرد و عاشقانه قدم در این راه گذاشت.
خب این اتفاق چطور افتاد؟
به خاطر اعتقاداتش. بابک قبل از اینکه به سوریه اعزام شود هم در دورهای که سرباز حفاظت اطلاعات بود، دوبار داوطلبانه به کردستان عراق اعزام شده بود، اما ما خبر نداشتیم و بعد از شهادتش متوجه شدیم. امسال پسر بزرگ من در رشت کاندیدای شورای شهر شده بود و تمام مسائل مالی و تدارکات را هم به بابک سپرده بود، یک دفعه در بحبوحه انتخابات و درست وسط تبلیغات من دیدم که بابک نیست، پرس و جو کردم فهمیدم که رفته اعتکاف. سه روز در مراسم اعتکاف بود و بعد برگشت پیش ما. من گفتم بابک جان چرا در این موقعیت رفتی اعتکاف، میماندی سال دیگر میرفتی، الان کارهای مهمی داشتیم. گفت: نه اصل برای من همین اعتکاف است، انتخابات و ... فرعیات است، بعد هم شاید من سال دیگر نباشم که به مراسم اعتکاف برسم... حتی همان روزها من و مادرش حرف ازدواجش را مطرح کردیم، یک دختر از خانواده نجیب و خوبی انتخاب کرده بودیم که میدانستیم بابک را هم دوست دارد، اما بابک موافقت نکرد. به من گفت که بابا شما به تصمیمات من اعتماد داری یا نه؟ پس بگذار من براساس برنامه خودم پیش بروم... فعلا برنامه و مسیر من چیز دیگری است. الان که فکر میکنم میبینم بابک خودش هم میدانست که چه مسیری را میخواهد برود و به ما هم این پیام را میداد، اما ما متوجه نمیشدیم.
شما از ماجرای اعزامش به سوریه خبر داشتید؟
به طور مستقیم با من این موضوع را مطرح نکرد، اما میدانستیم که شش ماه است در سپاه بست نشسته و هر روز میرود و میآید و اصرار میکند که من را اعزام کنید. تا اینکه بالاخره با اعزامش موافقت شد و فکر میکنم واقعا این موافقت هم کار خدا بود. بابک یک روز قبل از اعزامش، در مسجد باب الحوائج بلوار شهید انصاری رشت که مسجد آذریهای مقیم رشت است و همه بابک را آنجا میشناسند، از همه نمازگزاران مسجد بعد از نماز خداحافظی کرده بود، به همه گفته بود که من یک مدتی نیستم میخواهم بروم خارج از کشور. آن موقع همه فکر میکردند میخواهد برود آلمان.
چرا آلمان؟
چون من و برادرانش خیلی اصرار داشتیم که برود آلمان ادامه تحصیل بدهد، حتی موقعیتش را هم برایش فراهم کرده بودیم، اما خودش قبول نمیکرد برود. آن روز مردم فکر کرده بودند که بالاخره اصرارهای ما جواب داده و بابک راضی شده به آلمان برود.
اما به جای آلمان از سوریه سردرآورد؟
بله همین طور است... بابک همه را شوکه کرد.
از شما و بقیه اعضای خانواده چطور؟ اصلا خداحافظی کرد؟
بله ما در جریان بودیم که میخواهد به سوریه اعزام شود. روزی که میخواست برود، من داشتم تلویزیون نگاه میکردم که بابک آمد خانه رفت اتاقش و بعد با یک کوله پشتی رفت بیرون و چند دقیقه بعد بی کوله پشتی برگشت. بعد هم به مادرش گفت که با اعزامم موافقت شده. او هم از روی احساسات مادرانه خیلی گریه کرد شاید که بابک منصرف بشود، اما بابک تصمیمش را گرفته بود، گفت: من حضرت زینب (س) را خواب دیدم دیگر نمیتوانم اینجا بمانم باید بروم سوریه. این قضیه رفتنم هم مال امروز و دیروز نیست، من چند ماه است که تصمیمم را گرفته ام. حتی شنیدم که به او گفته اند که چطور میخواهی مادرت را تنها بگذاری و بروی، بابک هم گفته مادر همه ما آنجا در سوریه است، من بروم سوریه که بی مادر نمیمانم، میروم پیش مادر اصلی مان حضرت زینب (س).
با شما خداحافظی کرد؟ شما مخالفتی نکردید؟
نه به من چیزی نگفت. از همان دور به من نگاه کرد، من به او نگاه کردم و این شد آخرین دیدار مان.
کی اعزام شد؟
همان اوائل آبان. فکر میکنم دوم یا سوم بود.
یعنی فاصله اعزام تا شهادتش ۲۶ روز بود؟
بله ... میبینید چقدر برای شهادت عجله داشت، من ۵۰ ماه سابقه جبهه دارم، اما شهید نشدم، ولی این پسر آنقدر با همه وجودش شهادت را میخواست که به یک ماه نکشیده طلبیده شد و رفت.
وقتی سوریه بود با هم صحبت میکردید؟
اوائل فقط به مادر و خواهر هایش زنگ میزد، با من صحبت نمیکرد. اما یک روز دیدم موبایلم زنگ خورد وشمارهای هم که افتاد ناشناس بود، فکر کردم بابک است، وقتی تلفن را جواب دادیم دیدم آن طرف خط یکی از دوستان و همرزمان خودم در زمان جنگ است. سلام و علیک کردیم و من پرسیدم حاج حسن کجایی؟ گفت: سوریه ام. بیشتر بچههای گردان میثم هم الان اینجا هستند. بعد هم گفت: پسرت هم اینجاست چرا به من نگفته بودی پسرت مدافع حرم است؟! بعد هم گوشی را داد به بابک و با هم صحبت کردیم. از آن به بعد در این مدت کوتاهی که سوریه بود بابک دیگر به من زنگ میزد. حتی آخرین مکالمه هم بین من و او بود.
در این آخرین مکالمه چه چیزهایی به همدیگر گفتید؟
آن روز وقتی بابک تماس گرفت من از تهران داشتم برمی گشتم رشت که بروم مشهد. بابک تا شنید من میخواهم بروم مشهد گفت: آقا جان قول بده من را دعا کنی. من گفتم: پسرم، قربانت بروم، قربان صدایت بشوم تو باید من را دعا بکنی ... گفت: نه آقا جان قول بده ... هردو از هم التماس دعا داشتیم و این شد آخرین حرفهای بین من و بابک. نکته جالب اینجاست که بابک همان روز از من خواست که از دوستان شهیدم بخواهم شفاعتش را بکنند و این اتفاق یک جور عجیبی افتاد و بعد از شهادتش من اصلا خبر نداشتم که مزارش را کجا در نظر گرفته اند، اما وقتی که برای تشییع او رفتیم دیدم که خانه جدید بابک درست کنار بچههای عملیات کربلای دو و کربلای پنج است که همگی دوستان و همرزمان من بودند و در جبهه شهید شدند. دیدم بابک با دوستان من همجوار شده. همان موقع به او گفتم بابک جان، بابک زیبای من دیدی خدا خودش تو را به خواسته ات رساند... خودش آرزویت را برآورده کرد؛ تو باعث افتخار من شدی.
بعد از شهادت هم چهره بابک را دیدید؟
بله در معراج شهدا من و بقیه خانواده صورت زیبایش را دیدیم. بابک من علاوه بر اینکه چهره زیبایی داشت سیرت زیبایی هم داشت و این زیبایی بعد از شهادتش واقعا در صورتش موج میزد. باور کنید با اینکه جانی در بدنش نبود، اما اصلا رنگ صورتش عوض نشده بود، صورتش جوری آرام بود که انگار خوابیده باشد. حتی من وقتی صورتش را بوسیدم احساس کردم لب هایش هنوز گرم است.
یک روز بعد از شهادت بابک، خبر پیروزی جبهه مقاومت در رسانهها منتشر شد، از شنیدن این خبر چه احساسی داشتید؟
من واقعا خوشحال شدم... خوشحال شدم که این اتفاق افتاد و خون مبارک و مقدس فرزند من و بقیه شهدای مدافع حرم به ثمر نشست و ریشه داعش در سوریه کنده شد. الان هم به عنوان پدر شهیدی که جوانترین شهیدمدافع حرم استان گیلان است، شهیدی که زیباترین بوده، عاشقترین بوده، این پیروزی را به همه مسلمانان تبریک میگویم.
در این چند روز از بابک عکسهای مختلفی با تیپ و قیافههای مختلف منتشر شده، شما کدام را بیشتر دوست دارید؟
بله خبر دارم که خیلیها از روی این عکسها فکر کرده اند بابک مدل بوده، اما نه این طور نیست اینها همه عکسهای شخصی بابک است و برای دل خودش گرفته بود. من همه آنها را دوست دارم، اما بابک یک عکسی دارد با لباس سفید در کنار دریا، که دست هایش را از هم باز کرده؛ وقتی این عکس را میبینم احساس میکنم بابک همین جا دست هایش را به سوی خدا باز کرده و این عکس را خیلی دوست دارم.
منبع:جام جم آنلاین
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *