روایت ایسـتادگـی ۱۱ ایرانـی در مقابل ۶۰۰ نفـر نیـروی دشـمن
«حسن مشهدی قربانعلی» معروف به «حسن قربانی» متولد پنجم آذرماه در تهران و در حال حاضر بازنشسته سپاه است. گفتوگوی او با «فرهیختگان» را در ادامه میخوانید:
زمان جنگ تحمیلی تا مقطعی به عنوان نیروی بسیجی به جبهه میرفتم و اواخر جنگ بود که جزء نیروهای سپاه شدم. سال 60 یا 61 برای اولین مرتبه به جبهه رفتم.
حدود 11 نفر بودیم که از طرف مسجد عازم جبهه غرب شدیم که تعدادی از آنها شهید شدند. در پادگان ابوذر، نزد یکی از دوستانمان که بعدها شهید شد، به نام «حمید توتونچی» رفتیم.
در ابتدا در روابط عمومی آنجا بودم و بعد کم کم به دژبانی رفتم و سپس کار رزمی شروع شد. بعد از آنکه آموزشهای نظامی و رزمی را دیدم، وارد لشکر 27 محمد رسولا... و عملیاتها شدم.
والفجر یک، اولین حضور در عملیاتها
بعد از یک دوره آموزشی، مدتی در بیت امام (ره) پست دادم و بعد وارد تیپ سیدالشهدا شدم. بعد از آن وارد گردان مقداد لشکر 27 محمد رسولا... و سپس وارد گردان انصارالرسول شدم. بیش از یک سال از زمانی را که در منطقه بودم در گردان انصارالرسول(ص) گذراندم. خاطرم هست اولین عملیاتی که شرکت کردم، عملیات والفجر یک بود.
در عملیات والفجر مقدماتی جزء نیروهای پشتیبانی بودم و ابتدا قرار بود به خط برویم که به مشکل برخورد و نشد. در عملیاتهای والفجر چهار و هشت، کربلای یک و پنج و نصر یک شرکت داشتم. همچنین در چندین پاتک مثال پاتک مرصاد حضور داشتم. برخی عملیاتها نیز ایذایی بود که نام نمیبرم.
عملیات والفجر 8 و دفاع 11 نفری در مقابل دشمن
در عملیات والفجر هشت، از طریق گردان انصارالرسول لشکر 27 محمد رسولا... به عنوان رزمنده بسیجی شرکت کرده بودم.
در این عملیات، نیروهای ما، به مدت یک ماه در منطقه درگیر بودند. این خاطرهام مربوط به حدود هشت روز بعد از شروع عملیات است. نیروهای گردان انصارالرسول در منطقهای به نام پیشانی فاو درگیر بودند و حد و حدودی که به گردان انصار داده بودند، جاده فاو- امالقصر بود که مهمترین جادهای بود که اگر به مشکل میخورد، کل فاو سقوط میکرد.
بعد از چند روز از شروع عملیات، نیروهای دشمن، پاتک خیلی سنگینی زدند و در این پاتک تعداد زیادی مجروح و شهید شدند. در منطقه پیشانی فاو حدود 11 نفر از نیروها مستقر بودیم. یک دسته از نیروهای پشتیبانی حدود دو کیلومتر عقبتر از ما مستقر بودند. همچنین دسته دیگری از نیروهای پشتیبانی، عقبتر از آنها، در پایگاه موشکی مستقر بودند.
در یکی از شبها، دشمن از سمت راست و چپ وارد جاده شد و با هم درگیر شدیم و این درگیری تا صبح طول کشید. نیروهای دشمن حدود 600 نفر بودند و ما فقط 11 نفر بودیم.
شب قبل از این درگیری، بارندگی شدیدی گرفته بود و اسلحهها دچار مشکل شده بودند، تا جایی که بیم داشتیم سلاحهایمان حتی یک تیر هم شلیک کند.
من آن شب اسلحهام را با روغن تن ماهی در حد مقدور تمیز کردم و به نگهبانی رفته بودم. ارتفاع پیشانی نسبت به جاده سه تا چهار متر بود. در آنجا، سه تا سنگر وجود داشت و ما در آنها مستفر بودیم.
قسمت راست آن مسلط به باتلاقها و کارخانه نمک بود و قسمت روبهرو مسلط به جاده بود و دیدهبانها آنجا قرار داشتند. قسمت چپ به خورالعبدا... مسلط بود و چون دشمن بیم داشت ایران از سمت فاو حمله کند، تیرآهنهای ایستاده گذشته بود تا نیروهای ما نتوانند از آن نقطه حمله کنند.
از چند شب قبل از آن درگیری، دشمن خیلی کاتیوشا میزد و ما تعجب کرده بودیم که این کاتیوشا و مینیکاتیوشا فقط به محیطهای بیهدف مثل باتلاقها، نمکزار و در آب برخورد میکند ولی در جاده و جایی که مشخص بود که نیروها ممکن است در آنجا مستقر باشند، اصابت نمیکرد.
برای ما سوال پیش آمده بود که چرا این کار را میکنند. تا اینکه بعد از چند روز، یک سکوت و آرامشی در منطقه ایجاد شد. به نوعی آرامش قبل از توفان بود. دلهرهای داشتم که چرا هیچ خبری نیست و همچنان برای ما سوال بود که چرا دشمن، کاتیوشا را به طرف مناطق پرت، زده است و به هدفهایش نمیخورد.
در آن شب با یکی از دوستانم که الان جانباز 70 درصد است به نام «امیر حاجعلی» نگهبانی میدادیم و بقیه بچهها خواب بودند. همانطور در سنگر نشسته بودم؛ میدانستم هر کسی سرش را از سنگر بیرون بیاورد، تیر میخورد.
حدود ساعت 10 شب بود که خمپاره منور زده شد. بعد از زدن خمپاره منور، بلند شدم تا اوضاع را نگاه کنم و ببینم چه خبر است. حدود سه متر پایینتر از خاکریز من، دیدم نیروهای دشمن با تجهیزات و کلاهخود نشستهاند و تا جایی که چشم کار میکرد دشمن با ستون آماده شروع یک حمله بود. ما فقط 11 نفر بودیم که به غیر از ما دو نفر نگهبان، بقیه خوابیده بودند.
از حضور این تعداد نیروی عراقی در پایین سنگرمان، فقط من اطلاع داشتم و دوستم که طرف مقابل نگهبانی میداد، نمیدید.
میخواستم عکسالعملی نشان دهم و چیزی بگویم که زبانم بند آمده بود. شرایط عجیبی بود، نه میتوانستم داد بزنم و نه میتوانستم حرکتی بکنم. میدانستم دشمن وقتی منور زده قطعا من را هم دیده بود.
همه اینها در عرض چندثانیه کوتاه اتفاق افتاد تا اینکه خدا کمک کرد و یکی دو تا نارنجک به سمت پایین خاکریز انداختم.
به حدی نارنجک را نزدیک انداختم که حتی ترکشهایش از بالای سر خودم رد شد. بعد از آن بلند شدم و شروع به تیراندازی کردم و داد زدم. وقتی بچهها متوجه شدند، درگیری شروع شد و تا ساعت حدود 3 نیمه شب، در مقابل نیروهای دشمن ایستادیم.
رفیقم که در سمت مقابل نگهبانی میداد، به کمک من آمد. به قدری زمان در آن لحظه برای ما مهم بود که دو سه نفر فقط خشاب پر میکردند و در هر سنگر، یکی دو نفر، تیراندازی میکردند. آرامش برقرار شد.
احساس کردیم که نیروهای دشمن یا کشته شدند یا عقب نشینی کردند. رفیقم که سمت چپ نگهبانی می داد و مسلط به خورعبدا... بود داد زد که: «داداش حسن بیا این طرف.. ..» رفتیم دیدیم که در خورالعبدا... هم نیروهای دشمن تا زانو در آب هستند و از سمت چپ پیشانی میآیند.
عرض پیشانی اندازه یک جاده بود و خیلی راحت همدیگر را میدیدم و صدا میزدیم. آنجا هم درگیری خیلی شدید شد، تا اینکه نزدیکیهای صبح شد و آسمان به سمت گرگ و میش شدن رفت ولی کماکان میدان دید واضح نبود.
متوجه شدیم این همه کاتیوشایی که دشمن زده بود، برای این بوده که چالههایی درست کند و در آنجا پنهان شوند که اگر موقعیت از سمت راست مساعد شد، حمله را شروع کنند. تا صبح بچه ها، دفاع کردند و نیروهای دشمن را با تک تیرانداز زدند تا بالاخره آنها فرار کردند.
شهید حلاجی، دانشجوی شهید
آنچه مد نظر من از بازگو کردن این خاطره کوتاه بود؛ یادبود شهیدانی مثل شهید «علی حلاجی» است که در این ایستادگی خیلی تلاش کرد. او یکی از دانشجویان خوشفکر و خوب از گردان انصار بود. آنجا هر کسی هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد. رسته دقیق شهید حلاجی را به خاطر ندارم ولی در آن عملیات کار امداد نیز انجام میداد.
حین درگیری یک خمپاره کاتیوشا نزدیکیهای من اصابت کرد که یک جسم سنگین به دستم خورد و دستم بیحس شد، فکر کردم که ترکش خوردهام ولی وقتی شهید حلاجی را صدا زدم، آمد و نگاه کرد و گفت «هیچی نیست.»
در همین حین که میدوید رفیق دیگری صدایش زد حلاجی وقتی میخواست از آن سنگر به سنگر دیگر برود، فقط صدای انفجار را شنیدیم و دیدیم که یک نفر در هوا چرخید و به زمین افتاد. چند نفر به طرفش دویدیم و دیدیم که یک توپ مستقیم به او اصابت کرده است و از قسمت زیرگلو تا سر را ندارد. رگهای گردنش مشخص نبود و پلاکش هم نبود و افتاده بود. فقط بدن داشت و سر نداشت. خیلی شرایط برای ما سخت بود، چون یک نفر دیگر از دوستانمان را از دست داده بودیم و هر لحظه ممکن بود یک پاتک دیگر زده شود.
نیروی الهی به ما قدرت داده بود
حالا که سالیان سال از آن روزها میگذرد از خودم میپرسم خداوند چه نیرویی به ما داده بود که در آن شرایط ماندیم و دفاع کردیم. در آن لحظات، وقتی میخواستم از سنگر سرم را بالا بیاورم و رگبار ببندم، شعری را میخواندم که حاج منصور سال 60 در مسجد جامع تهران میخواند. به قدری تیراندازی شدید بود که هر کس سرش را بالا میآورد، تیر میخورد ولی من میخواندم که «در وادی الهی، خدا خودش میدونه/ محبت تو مولا، زد از دلم جوونه» و گریه میکردم و تیراندازی میکردم. به خاطر بارش باران، اسلحههایمان هم کارکرد لازم را نداشت و مملو از گل و خاک بود. همه ما 11 نفر، چنین شرایطی را داشتیم و دلشکسته بودیم ولی باید مقاومت میکردیم و اگر جاده سقوط میکرد، دشمن حتما وارد فاو می شد و از پشت، نیروها را محاصره میکرد و راهی برای گریز نبود.
خدا وحشت به دل دشمنان انداخته بود
قبل از عملیات به ما گفته بودند که باید بتوانید یک ماه بدون آذوقه در منطقه بجنگید ولی از نوع عملیات اطلاع نداشتیم.
صبح آن شب، شهید دستواره به همراه دو تا از فرماندهان لشکر آمدند و منطقه را بازدید کردند و دیدند که تانکهای دشمن تا کجا جلو آمدند.
همه ما واقعا دلشکسته بودیم ولی 11 نفر جانانه ایستادگی کردیم. الان که فکر میکنم، به خودم میگویم اگر در حال حاضر در آن شرایط بودم راهی جز فرار کردن نداشتم ولی انگار آنجا ما خودمان نبودیم. اگر عقل نیروهای دشمن کار میکرد، آن شب ما دو نگهبان را از بین میبردند و به راحتی آن منطقه را اشغال میکردند و بقیه هم که از ما عقبتر بودند.
من با دل شکسته و شعر خواندن تمام قد تیراندازی می کردم و اشک میریختم و از خدا کمک میخواستم. خدا هم به دل دشمنان وحشت انداخته بود. در این درگیری و مقاومت، شهید احمدی نصب از فرماندهان دسته، هم تلاش زیادی کرد. همه بچهها با شجاعت و ایستادگی توانستند جاده فاو را تثبیت کنند.
منبع:تسنیم