صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

داستان عجیب نجات جان آیت الله مرعشی نجفی توسط امام زمان (عج)

۱۴ مهر ۱۳۹۶ - ۲۳:۲۱:۰۱
کد خبر: ۳۵۵۱۴۷
تعداد نظرات: ۳ دیدگاه
امام زمان (عج)، آیت الله مرعشی نجفی را در سرداب مقدس از مرگ نجات دادند.

 به گزارش گروه فضای مجازی ،  کتاب «تشرفات مرعشیه» شامل چهار حکایت از تشرف آیت الله سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی خدمت امام زمان (عج) است که در ادامه، داستان تشرف ایشان در سرداب مقدس خدمت حضرت صاحب الزمان (عج) را به نقل از خود ایشان می‌خوانیم.

شبه به نیمه رسیده بود و خواب به چشمانم نمی‌آمد و درگیر فکر و خیال شده بودم. با خود گفتم: «شب جمعه شایسته است که به سرداب مقدس بروم، زیارت ناحیه مقدسه را بخوانم و حاجات خود را از آن حضرت بخواهم. با آن که کمی خطرناک است و امکان دارد از ناحیه کسانی که دشمنی قلبی با اهل بیت پیامبر(ص) و شیعیان دارند مورد تعرض واقع شوم. هر چند که بهتر است با چند نفر از همراهان به آنجا بروم ولی این موقع شب شایسته نیست باعث اذیت دوستانم بشوم و اگر تنها بروم بهتر امکان درد و دل با آقا را دارم.»

با این افکار از جایم برخاستم، وضو گرفتم و به آهستگی از حجره خارج شدم. شمع نیم سوخته‌ای که به روی طاقچه راهرو بود را در جیب گذاشتم و به سمت سرداب مقدس راه افتادم. همه جا تاریک بود و سکوت مرگباری را در سرتاسر مسیر احساس می‌کردم. قبل از ورود به سرداب مقدس، لحظه‌ای ایستادم و درگی نمودم. درب سرداب را به آهستگی به داخل هل دادم و پا به داخل گذاشتم و با احتیاط از پله‌ها پایین رفتم. انعکاس صدای پایم، مرا کمی به وحشت انداخت. به کف سرداب که رسیدم شمع را روشن کردم و مشغول خواندن زیارت ناحیه مقدسه شدم.

بعد از مدت کمی صدای پای شخصی را شنیدم که از پله‌ها پایین می‌آمد. صدای پاهایش درون سرداب می‌پیچید و فضای ترسناکی ایجاد می‌کرد. خواندن زیارت ناحیه را رها کردم و رویم را به سمت پله‌ها برگرداندم. مرد عرب ژولیده و درشت هیکلی را دیدم که خنجری در دست داشت و از پله‌ها پایین می‌آمد و می‌خندید؛ برق چشمان و دندان‌ها و خنجرش، ترس مرا چند برابر کرد و ضربان قلبم را بالا برد. دستم از زمین و آسمان کوتاه بود و عزرائیل را در چند قدمی خود می‌دیدم. احساس می‌کردم لب‌ها و گلویم خشک شده‌اند؛ عرق سردی بر پیشانی‌ام نشسته بود و نمی‌دانستم چکار کنم. پای مرد خنجر به دست که به کف سرداب رسید،‌ نعره زنان به سوی من حمله کرد و در همان لحظه شمع را خاموش کردم و پا به فرار گذاشتم. آن مرد نیز در تاریکی سرداب به دنبال من دوید و گوشه عبای من را گرفت و با قدرت به سوی خود کشاند.

در آن لحظه به امام زمان (عج) توسل نمودم و بلند فریاد زدم: «یا امام زمان». صدایم درون سرداب پیچید و چندین بار تکرار شد که در همان لحظه مرد عرب دیگری در سرداب پیدا شد و رو به مردم مهاجم فریاد زد: «رهایش کن» و بلافاصله مرد عرب قوی هیکل، بی‌هوش بر زمین افتاد و من نیز که تمام توانم را از دست داده بودم دچار ضعف شدم. در حالی که می‌لرزیدم به زانو درآمدم و به روی زمین افتادم.

کمی بعد احساس کردم فردی مرا صدا می‌زند. چشمانم را که باز کردم دیدم شمع روشن است و سرم به زانو مرد عربی است که لباس بادیه نشینان اطراف نجف را بر تن دارد. هنوز در فکر مرد مهاجم بودم، نگاهم را که برگرداندم، دیدم همچنان بی‌هوش در وسط سرداب افتاده است. خواستم برخیزم و بنشینم اما رمق نداشتم. مرد عرب مهربان، چند دانه خرما در دهانم گذاشت که‌ هرگز خرما یا هیچ غذای دیگری با آن طعم و مزه نخورده بود.

در حالی که سر به زانوی آن مرد داشتم به من گفت: «خوب نیست در مواردی که خطر تو را تهدید می‌کند ‌تنها به اینجا بیایی، بهتر است بیشتر احتیاط کنی. اگر تعدادی از شیعیان حداقل روزی دوبار به حرم عسکریین مشرف شوند باعث می‌شود که همه شیعیان با آرامش و امنیت بیشتری بتوانند به زیارت بیایند.» سپس در مورد کتاب «ریاض العلماء» میرزا عبدالله افندی گفت: «ای کاش این کتاب ارزشمند پیدا شود و در اختیار اهل علم و دیگر مردم قرار گیرد.»

حرف‌هایش که به اینجا رسید، یک لحظه در فکر فرو رفتم که چگونه ممکن است فردی به یک‌باره در این سرداب تاریک ظاهر شود و نام مرا بداند و حتی چطور ممکن است که فردی بادیه نشین، میرزا عبدالله افندی و کتابش را بشناسد؟ و چطور توانست با یک نهیب، آن مرد قوی هیکل را آنگونه نقش بر زمین کند؟. هنوز در این افکار غوطه‌ور بودم که ناگهان متوجه شدم از آن مرد مهربان خبری نیست. به خود آمدم و فریاد زدم: «ای وای، سرم در دامان آقا، مولا و مقتدایم حضرت حجت بن الحسن المهدی(عج) بوده و ساعاتی نیز با او حرف زده‌ام اما او را نشناخته‌ام. غم عالم بر دلم نشست، با دیده‌ای اشکبار، از سرداب به قصد زیارت حرم عسکریین خارج ‌شدم تا بلکه یار را در آن‌جا بجویم در حالی که هنوز مرد غول پیکر مهاجم عرب، بی‌هوش در کف سرداب افتاده بود.

منبع: کتاب تشرفات مرعشیه، تألیف حسین صبوری



نظرات بینندگان
امیر
|
|
۱۳:۰۸ - ۱۴۰۳/۰۵/۲۴
یا اباصالح پس کی میایی چقدر زیبا و پند آموز بود
سادات نسل غدیر
|
|
۱۰:۲۷ - ۱۴۰۲/۰۲/۱۹
السلام علیک یااباصالح یاحجت ابن الحسن (عج)خدایا ترابه عظمت قسم که ظهورآقاامامزمانرامحقق فرما
سعید
|
|
۱۷:۵۷ - ۱۴۰۲/۰۱/۲۹
السلام علیک یا صاحب زمان عجل الله تعالی فرجه
یا صاحب زمان التماس دعا
التماس دعا
اللهم عجل لولیک الفرج بحق محمد و آل محمد
سید علی جان دعا بفرمایید
نرگس اقایی
|
|
۱۹:۰۸ - ۱۴۰۰/۱۱/۰۴
عالیه خیلی قشنگه
حسین
|
|
۱۵:۳۵ - ۱۴۰۰/۰۴/۲۸
صل الله علیک یا مولای یا صاحب الزمان عج.یا صاحب الزمان ادرکنی. خدا رحمتش کنه این عارف بزرگ و نورانی
ناشناس
|
|
۰۳:۴۹ - ۱۴۰۰/۰۲/۰۲
عالیی
ناشناس
|
|
۱۷:۳۳ - ۱۳۹۹/۱۱/۲۰
خیلی عالی بود ممنون
زهرا
|
|
۲۳:۲۳ - ۱۳۹۹/۱۰/۲۴
عالی
ناشناس
|
|
۱۸:۵۹ - ۱۳۹۹/۱۰/۱۱
سلام قربون امام مظلومم بشوم که مارا در هیچ حالی رها نمی کند برای سلامتی وظهورش صلوات اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم..
فاطمه
|
|
۱۷:۳۸ - ۱۳۹۹/۰۹/۱۶
یک داستان عالی بود ممنونم
نرگس
|
|
۱۵:۴۱ - ۱۳۹۹/۰۹/۰۴
خیلی زیباست
ناشناس
|
|
۰۰:۴۵ - ۱۳۹۹/۰۱/۰۶
یا صاحب الزمان ادرکنی
ناشناس
|
|
۲۱:۲۲ - ۱۳۹۸/۰۸/۰۳
سبحان الله چه زیبا
مهیندخت عاجلی
|
|
۰۴:۴۶ - ۱۳۹۸/۰۳/۱۲
ای کاش امام زمان ظهور کند چشمان ما به دیدارشون روشن شود به امید ان روز
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *