صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

دژبانی که مامور خدا بود!

۱۱ مهر ۱۳۹۶ - ۱۷:۰۸:۰۴
کد خبر: ۳۵۴۳۶۸
مرحوم محمدرضا آقاسی ویژگی‌های منحصر به فردی داشت؛ وقتی اشعارش را می‌خواند، حماسه بود و بصیرت و هیجان! کلاً دل سوخته بود؛ زجر کشیده و نامرادی دیده! حساب درد دل که وسط می‌آمد، روضه‌های جانسوزی برایت داشت! یک روز چند ساعت با من حرف زد؛ دلش از همه چیز گرفته بود.

به گزارش خبرنگار گروه فضای مجازی ، سید عزت الله ضرغامی رئیس اسبق سازمان صدا و سیما با تسلیت شهادت علی ابن الحسین، امام زین العابدین(ع) در اینستاگرامش نوشت: سرهای مبارک قدسیان بر نیزه‌هاست و در میان آنان رأس مطهر و نورانی حسین فاطمه مانند خورشید فروزان می‌درخشد. از بهترین دل گفته‌ها، سروده‌ مرحوم محمدرضا آقاسی است که اینگونه با مولای خود مغازله می‌کند ...

مشعر حق! عزم منا کرده‌ای؟
کعبه شش گوشه بنا کرده‌ای؟
تیر تنت را مصاف آماده‌ست
تیر سرت را به طواف آمده‌ست
بر سر نی زلف رها کرده‌ای؟
با جگر شیعه چه‌ها کرده‌‌ای

پست قدیمی مربوط به این شاعر دردمند و ولائی را مجددا در پی نوشت آوردم.

*پی نوشت*

مامور خدا !

ویژگی های منحصر به فردی داشت. وقتی اشعارش را می خواند، حماسه بود و بصیرت و هیجان! کلاً دل سوخته بود؛ زجر کشیده و نامرادی دیده! حساب درد دل که وسط می آمد، روضه های جانسوزی برایت داشت! یک روز چند ساعت با من حرف زد؛ دلش از همه چیز گرفته بود. خیالاتی داشت! وقتم تمام شد؛ گفتم حاجی من باید بروم مجلس؛ دیر شده؛ اگر بخواهی می‌توانیم با هم برویم؛ در راه ادامه بده؛ بعد هم ماشین را بردار و به خانه برو. کنار دستم نشست؛ راه افتادم. از درب شرقی منطقه حفاظتی پاستور که می‌خواستیم وارد شویم، دژبان جلو آمد و گفت: کارت شناسایی! گفتم: من فلانی هستم. گفت: نمی شود؛ کارت! گفتم: من ده سال است که معاون وزیرم! کارت هم دارم ولی همراهم نیست؛ عجله دارم! گفت: نمی‌شود! خیلی عصبانی بودم؛ جلسه کمیسیون هم آن روز خیلی حساس بود. مستأصل مانده بودم که دژبان نگاهی به داخل ماشین انداخت. همینکه چشمش به «آقاسی» افتاد، چهره‌اش باز شد؛ سلام کرد و با لحن مؤدبانه‌ای گفت: بفرمایید! و زنجیر را انداخت! لحظه‌ای به سکوت گذشت؛ وقتی ترمز زدم که او پشت فرمان بنشیند، گفتم: حاجی دیدی چه آبرویی بین بچه بسیجی‌ها و جوان‌ها داری؟ مگر فقط متعلق به خودت هستی؟ اشک در چشمانش جمع شد. احساس غرور می‌کرد و دلش شاد بود. هیچ نگفت.
آن دژبان مأمور خدا بود، نبود؟!

: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *