ما نمیگذاریم ضریح به این زودی برود
حاجآقای تکیهای پسر را نشاند و نشست روبه رویش. گذاشت پسر حرفهایش را بزند. جوان با بغض میگفت: «ما نمیگذاریم ضریح به این زودی برود. میخواهی مردم بگویند شوشتریها به امام حسین ارادت نداشتند؟ خواهرم، که میشود همشیرهٔ من, سر کار است. ساعت یک تعطیل میشود. میخواهی خواهر من، پدر من نیایند زیارت؟ مردم کاردارند با این ضریح. میخواهند شفا بگیرند. اینجا محرم قیامت بود. آنقدر گوسفند قربانی کردند که داشت نسل گوسفند منقرض میشد. دریای خون راه افتاد. مردم شوشتر در عاشورا گاو زمین میزنند بلانسبت شما! گاومیش زمین میزنند. آنوقت شما میخواهی ضریح را ببری؟» حاجآقا الکی دستش را روی صورتش گرفته بود که یعنی منقلب شده است. ما هم از حرفهای بیربط جوان خندهمان گرفته بود، ولی جلوی خودمان را گرفته بودیم.
جوان ادامه داد: «... من به خانمم گفتم من میروم بمیرم. داشتم میمردم. مردم بلندم کردند. من نگفتم مردم مرا روی دوششان بگیرند. خودشان بلندم کردند. شما میخواهید ما ضریح را از خانهمان، از شهرمان بیرون کنیم؟ شما دیگر چرا حاجآقا؟..."