مادری كه شفايش را از پسر شهيدش گرفت
خانم منتظری كه در محافل رسانهای قم، بانوی شناختهشدهای است و منزلش در اين شهر مقدس به محل جمعآوري جهيزيه و سيسمونی مستضعفان تبديل شده، قصه جالبی دارد كه مبنای تمام كمكهای او به مردم به ويژه خانوادههای محروم است. بد نيست بدانيد كه او با حمايت جمعی از مومنين در ايران، حدود ۶۰۰ خانوار را تحت پوشش دارد و روزانه دهها نفر برای گرفتن تربت سيدالشهدا عليهالسلام به خانهاش مراجعه ميیكنند.
همه اين قصه از فرزند نوجوان او شروع ميیشود؛ شهيد محمد معماريان كه در ۱۲ سالگی به بسيج پيوست، در ۱۳ سالگی به جبهههای نبرد اعزام شد، در ۱۶ سالگی به شهادت رسيد و سه سال بعد، مادرش را شفا داد و ماجرايی عجيب آفريد.
گريه سحرگاه
مادر شهيد محمد معماريان میگويد: «محمد، ۸ سال داشت. يك روز صبح از خواب بيدار شده بود و گريه میكرد. تعجب كردم. فكر كردم خواب بدی ديده يا جايی از بدنش درد میكند. كنارش رفتم و نوازشش كردم. گفتم: چرا گريه میكنی؟ گفت: هوا روشن شده و من نمازم را نخواندهام. انگار خواب مرگ رفتهام كه نمازم قضا شد. در حالی كه محمد فقط ۸ سال داشت، اما نمازش هيچ وقت قضا نمیشد.»
اسمش را در بسيج نمینوشتند
خانم منتظری ادامه ميدهد: «خودم مدتها سابقه مسئوليت در بسيج را داشتم و پايگاه حضرت زهرا سلامالله عليها در قم را مديريت ميكردم. ولي اسم محمد را در بسج نمينوشتند و ميگفتند سناش كم است. خودم دستش را گرفتم و به پايگاه بسيج رفتم. گفتم: حالا يك بچهاي هم ميخواهد پناهنده اسلام شود، شما نگذاريد. دوست داريد ما مادرها بچههايمان را توي بغل بگيريم؟ پس چه كسي از اين مملكت مواظبت كند؟ اصرار كردم. قبول نميكردند. گفتم: امام حسين عليهالسلام هم زن و بچهاش را به كربلا برد و فداكاري كرد. حالا شما اين پسر نوجوان را قبول نميكنيد، روز قيامت جواب سيدالشهدا عليهالسلام را چه خواهيد داد؟ به هر زحمت و زوري بود، اسم او را در پايگاه بسيج مسجد المهدي قم نوشتند. تقريبا ۱۳ ساله بود كه پايش به جبهه باز شد. در حالي كه پدرش هم از پنج سال قبل در جبهه خدمت ميكرد.»
خطشكن كربلاي ۴
مادر شهيد نوجوان قمي ميگويد: «محمد در جريان دفاع مقدس، ۵ روز در محاصره دشمن قرار گرفت و در باتلاقهاي نمك جزيره «فاو» گير كرد. وقتي نجات پيدا كرد، بعد از سه ماه حضور در جبهه به خانه آمد. در كربلاي ۴ هم وقتي از بين هزار نفر نياز به خطشكني ۳۰۰ نفر بود، او نامنويسي كرد و باز بعد از سه ماه جنگ، ۵ روز به خانه آمد. وقتي برگشت، سحر بود. در را كه باز كردم، گفتم: انتظار آمدنت را نداشتم محمد! خنديد. توقع چنين حرفي را از من نداشت. من هم خنديدم. گفتم: هر خوني لياقت شهادت ندارد. انگار بهش برخورد كه وقتي ميخواست براي آخرين بار به جبهه برود، هي ميرفت جلوي در و ميآمد تو. بيتاب بود. بيقراري را در چشمهايش ميديدم. عاقبت جايي در خانه تنها شديم. پرسيدم: چيزي ميخواهي بگويي كه اين دست و آن دست ميكني. من مادرم و اين چيزها را ميفهمم. چشمهايش برقي زد و خوشحال شد. دست انداخت گردنم و گفت: آره مادر. حرفهاي زيادي دارم كه با شما بزنم. گفتم: شب همه دور هم مينشينيم و حرف ميزنيم. قبول نكرد و گفت: بابا طاقت ندارد. فقط با خودت بايد صحبت كنم. شب، همه خوابيدند و من و محمد، تنها شديم. نشستيم به حرف زدن تا صبح.»
وصيتهاي سحرگاهان
خانم منتظري با نقل خاطرات آن شب ميگويد: «محمد گفت كه من ديگر از جبهه برنميگردم و اين آخرين ديدار ماست. به احتمال زياد جنازه من برنميگردد و ممكن است اگر برگشت، سر نداشته باشم. فقط دعا كن كه از امام حسين عليهالسلام جلو نيفتم. اگر شهيد شدم و راضي بودي، آن كفني را كه از مكه براي خودت آوردهاي و با آب زمزم شستوشويش دادهاي، به تنم بپوشان و شال سبزي را كه از سوريه آوردهاي به گردنم بياويز. گريه نكن و اگر گريه كردي جلوي چشم ديگران نباشد. در تنهايي هر چه خواستي گريه كن.»
قرص و محكم، تمام حرفهايش را شنيدم. صبح شده بود. نماز خوانديم و رفتيم دنبال كار و بارمان.»
برو بچه جان!
مادر شهيد نوجوان قمي از روزي كه محمد براي آخرين بار خانه را ترك كرد، ميگويد: «وقتي آماده شد كه برود، نگاهي به من كرد و گفت: محمدت را خوب نگاه كن. چيزي نگفتم. نگاهش كردم. از نگاه قاطعم فهميد كه اهل گريه و زاري نيستم. رفت و در قاب در خانه قرار گرفت. بلند گفت: ديدار ما به قيامت. محمدت را نگاه كن! گفتم: برو بچهجان! تو را به علياكبر امام حسين عليهالسلام بخشيدم. رفت و كمي آنطرفتر ايستاد. باز گفت: رفتم ها! نميخواهي محمدت را براي بار آخر نگاه كني؟ داد زدم: برو بچه! تو را به قاسم و علياصغر بخشيدم. قرار نيست وقتي چيزي را دادم، پساش بگيرم. رفت. ۲۱ روز بعد، خبر شهادتش را آوردند. در حالي كه ۱۶ سال و ۳ ماه داشت.
خودم پسرم را به خاك سپردم
اين مادر شهيد، خاطرات تكاندهندهاي از روز دفن محمد دارد. ميگويد: «وقتي جنازه را آوردند، سه روز در نهر خيّن در شلمچه مانده بود. سه روز هم در معراجالشهدا نگه داشته بودند تا پدرش از جبهه برگردد. يك روز هم طول كشيد تا كارهاي تشييع و تدفينش انجام شود. يعني جمعاً ۷ روز از شهادتش ميگذشت. كاسه سر محمد خالي بود و فقط صورت داشت. توي كاسه خالي سرش، پر بود از پنبه كه دندانها و زبانش لابهلاي پنبهها بود. جنازه را خودم توي قبر گذاشتم و خودم تلقينش را خواندم. وقتي دستم را از زير سرش برداشتم، خون تازه دستم را رنگين كرد. دستم را نشان جمعيت دادم و گفتم: ببينيد بعد از هفت روز خون تازه از سر محمدم جاري است. اما گريه نكردم. محكم و استوار همه كارهايش را انجام دادم و آمدم بيرون. بعد هم كه دفن شد، روي قبر ايستادم و با استعانت از عمهام حضرت زينب سلامالله عليها، سخنراني كردم. به اين اميد كه در ساعات آخر عمر ما خانم از ما راضي باشد.»
جالب اينجاست كه خودش قبل از اعزام آخر به دامادمان گفته بود كه اين قبر من است و دقيقا در همان نقطه به خاك سپرده شد
ماجراي شفا
دو سال و نيم بعد از شهادت محمد در سال ۶۸ (تقريباً ۲۸ سال قبل) حاج خانم از ناحيه پا دچار آسيبديدگي ميشود. خودش مايل نيست پايش را براي معالجه به دست پزشكان بسپارد. ميگويد كه اولين كار آنها برداشتن چادر از سر مريض است. راضي نميشود. پيش شكستهبندهاي محلي و تجربي ميرود، اما باز هم نتيجه نميگيرد و همچنان درد ميكشد. خودش اين ماجرا را اينگونه توضيح ميدهد: «از اول محرم كه دچار شكستگي پا شده بودم، به مسجد المهدي هم رفت و آمد ميكردم، اما نميتوانستم كار كنم. برنجها و سبزيهاي ناهار روز عاشورا مانده بود و متولي هيات ميگفت: اينجا كار زياد است، اما كاركن كم داريم. مشغول كار شدم و زنها را جمع كردم. بالاخره برنجها و سبزيها را پاك كرديم و آماده عاشورا شديم.»
خانم منتظري از صبح عاشوراي سال ۶۸ ميگويد و يك روياي صادقه كه سروصداي عجيبي در قم به پا كرد: «من بعد از ۱۰ روز درد و ناراحتي، خوابيده بودم. در عالم رويا، ديدم دسته عزاداري جوانهاي محل به مسجد نزديك ميشود. پيشاپيش دسته، سعيد آلطه داشت سينه ميزد. يك دفعه يادم افتاد كه سعيد، شهيد شده است. بعد، خوب دقت كردم. ديدم تمام بچههاي دسته عزاداري، شهداي محله هستند. محمد من هم در ميانشان بود. آنها سينهزنان وارد مسجد شدند. من با زنهاي محل يك گوشه ايستاده بودم. محمد، دسته دوستانش را دور زد و آمد پيش من. دست انداخت گردن من و مرا بوسيد. بهش گفتم: چقدر بزرگ شدي؟ گفت: اينجا همه ما بزرگ شديم. يكي از بچههاي محل به نام شهيد آزاديان هم آمد پيش ما و گفت: خدا بد نده حاج خانوم! محمد با تعجب گفت: مادر من چيزيش نيست. بعد، شال سبزي را كه در دست داشت، از صورتم تا پا كشيد و بست دور مچ پايي كه آسيب ديده بود.»
اين روياي صادقه به عالم واقع هم سرايت ميكند و يك اتفاق عجيب و غريب رقم ميخورد: «از خواب بيدار شدم و با تعجب ديدم كه همه باندهايي كه به پايم بسته بودم، كنار افتادهاند و همان شال سبزي كه محمد در عالم خواب به پايم بسته بود، همچنان روي پاي من است. پايم درد نميكرد و از آن درد خلاص شده بودم.»
خانهاي براي كار خير
حالا بعد از اين همه سال، همان شال سبز در منزل خانم اشرفالسادات منتظري قرار دارد و مردم با اطلاع از ماجراي شهيدي كه مادرش را شفا داد، به آن مراجعه ميكنند. به جز اينها منزل شهيد محمد معتمدي در محله بلوار امين قم، محل كارهاي خيري است كه زوجهاي جوان و خانوادههاي كمبرخوردار و محروم از آن منتفع ميشوند. اين مادر شهيد، با حمايت خيرين مختلف، ۶۰۰ خانوار را زير پوشش دارد.
منبع: دفاع پرس