صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

دوستانش خواب دیده بودند «بی سر» شهید می​شود

۳۱ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۹:۵۵:۰۲
کد خبر: ۳۴۱۴۴۱
«خیلی​ها خواب شهادتش را دیده بودند؛​ خواب دیده​ بودند سرش می​رود، بی​سر شهید می​شود. وقتی خبر شهادتش را شنیدیم، اولین چیزی که پرسیدیم این بود: همان طور که خواب دیده بودند شهید شد؟ گفتند همان طور بی سر...»

به گزارش گروه فضای مجازی ، ظهر یک روز گرم تابستانی در شهرک ولیعصر تهران مهمان خانه شهید مدافع حرم بهرام مهرداد می​شوم؛ 40 روز بعد از شهادتش.

مهمان همسر و دو دخترش. خانه هنوز از مهمان​هایی که می ​آیند و می​روند خالی نشده. پای حرف​های خانواده ​اش که می​نشینم، چشم​ها پر از اشک می​شوند، اشک بعضی وقت​ها امان نمی​دهد، سرازیر می​شود و می​ آید پایین. اشک، می​شود حرف دلشان، نشان دلتنگی​شان. نشان دلتنگی دو دختر خانه برای بابا. دلتنگی ریحانه 8 ساله و زینب 20 ساله.

این اولین بار نیست مهمان خانه یکی از شهدای مدافع حرم کشورمان هستم و دختر این خانه هم همنام صاحب همان حرمی است که حالا خیلی​ ها مدافعش هستند و در راه این دفاع سر می​دهند. این را به خودشان هم می​گویم و رعنا خاکزاد، از ارادت همسرش به حضرت زینب (س) می​گوید؛ ارادتی که آخرش او را در سوریه به آرزوی همیشگی ​اش یعنی شهادت رساند.

 

با بهرام مهرداد چطور آشنا شدید؟

ایشان نوه خاله من بودند.ما هردو بچه آذربایجان شرقی هستیم، روستای سفید کمر شهرستان شبستر. البته آن موقع ایشان ساکن تهران بود اما برای خواستگاری و ازدواج با من به شهرستان برگشت. وقتی هم که بحث خواستگاری مطرح شد دیدم هر دو در یک خانواده مذهبی بزرگ شدیم. آن موقع برای من هم همین مذهبی بودن یک ملاک مهم بود، اینکه همسرم ایمان قوی ای داشته باشد، اخلاق خوبی داشته باشد و البته خوش قیافه هم باشد. بهرام همه اینها را با هم داشت. بگذارید از ایمان و ارادتش به اهل بیت یک خاطره تعریف کنم. همسرم آنقدر به اهل بیت ارادت داشت و آنقدر اهل هیئت رفتن بود که شب عروسی مان که مصادف بود با ولادت حضرت زهرا (س)، رفته بود هیئت. آنجا دوستانش او را دیده بودند، گفته بودند تو اینجا چکار می کنی؟ مگر مجلس عروسی نداری؟ بالاخره راهی ​اش کرده بودند خانه.

چند سال با هم زندگی کردید؟

22 سال... ما سال 74 ازدواج کردیم ، الان که نگاه می​کنم می​بینم چقدر این 22 سال زود گذشت.

از همان اول عضو سپاه بودند؟

بله همان موقع که به خواستگاری من آمدند سپاهی بودند. یادم است که همان شب خواستگاری به پدرم گفتند که من ماهی 20 هزارتومان حقوق دارم؛ این همه سرمایه من است. پدرم هم گفتند خداراشکر که دستت روی زانوی خودت است و نان حلال به خانه می​ آوری.

بعد از ازدواج آمدید تهران؟

بله و واقعا یک زندگی خیلی خیلی ساده را با همدیگر شروع کردیم. یعنی همه زندگی ما خلاصه می​شد در یک اتاق 9 متری. آن موقع رفتیم خانه مادرشوهرم و 5 سال اول زندگی مان را همانجا در یک اتاق زندگی کردیم. بعد هم رفتیم مستاجری تا قبل از تولد ریحانه که بالاخره موفق شدیم خودمان اینجا را بخریم.

به ماموریت رفتن ​هایش عادت داشتید؟ بالاخره ایشان بواسطه شغل و مسئولیتی که داشتند ماموریت زیاد می رفتند.

اتفاقا خودش همیشه می​گفت که تو باید به نبودن من عادت کنی و خودت مستقل کارها را انجام بدهی. همیشه هم من را تشویق می​کرد که در خیلی از کارها استقلال داشته​ باشم. ما تازه یک ماه بود که عروسی کرده بودیم، ایشان اولین ماموریتش را بعد از ازدواج رفت، فکر کنم 20 روز طول کشید. یعنی ماموریت رفتن​ های ایشان در زندگی ما کاملا حل شده بود. هردو با این موضوع کنار آمده بودیم. حتی وقتی که زینب به دنیا آمد، یادم است من و بچه را از بیمارستان رساند خانه و خداحافظی کرد و رفت ماموریت. بعد که زینب یک ساله شد،​ دوباره رفت ماموریت. این دفعه ماموریتش شش ماهه بود. وقتی برگشت زینب اصلا او را نمی​شناخت و غریبی می​کرد. اما یک اخلاق خیلی خوبی که داشت این بود که از وقتی که به خانه می​رسید سعی می​کرد نبودن هایش را جبران کند؛ خیلی خیلی زیاد برای من و بچه ها وقت می​گذاشت.

اسم زینب را چه کسی انتخاب کرد؟

پیشنهاد همسرم بود. سر اسم زینب ما ماجراها داشتیم. بزرگترها دوست داشتند اسم این نوه​ تازه به دنیا آمده، ستاره باشد، حتی این را چند بار به ایشان گفتند، اما بهرام می​گفت: نه اسم دختر من فقط باید زینب باشد حتی بعد از تولد، باز بزرگترها گفتند اسمش توی شناسنامه زینب باشد، ما ستاره صدایش بزنیم. باز بهرام گفت: نه من به اهل بیت ارادت دارم و افتخارم این است که اسم دخترم زینب باشد.

چطور شد که مدافع حرم شدند؟

به خاطر همان ارادت به اهل بیت از همان ابتدا که بحث جنگ در سوریه مطرح شد، داوطلب اعزام شده بود. می​گفت برهمه ما واجب است که برویم و از اسلام دفاع کنیم. برای اینکه برود عجله داشت که زینب را زود شوهر بدهد و بعد با خیال راحت برود سوریه.

وقتی گفت می‌خواهد به سوریه برود واکنش شما چه بود؟

من اول خواستم مخالفت کنم بعد دیدم خودش چقدر طالب رفتن است،​ چقدر دوست دارد برود. همیشه می گفت اگر نروم شرمنده حضرت زینب(س) می شوم، تو که دوست نداری شرمندگی من را ببینی؟!

اولین بار کی به سوریه اعزام شد؟

دوسال پیش. یعنی دقیقا بعد از اینکه زینب عقد کرد و خیالش از بابت او راحت شد رفت سوریه. اول آذر 94 بود که اولین بار اعزام شد و 18 دی ماه بعد از 48 روز برگشت.

کجا بود؟

حلب بود اما به ما می​گفت من دمشق هستم. اینطوری می​گفت که ما نگرانش نشویم. ولی من با توجه به روحیاتی که از او سراغ داشتم می​دانستم که پشت جبهه نیست. هربار هم که زنگ می​زد می​گفت نگران نباشید جای من خوب است، من هم می​گفتم نه تو پشت جبهه نیستی. من می​دانم تو طاقت نمی ​آوری، خودت هم با همرزمانت می​روی جلو. آن مدتی که نبود، چون هم زینب تازه ازدواج کرده بود، هم ریحانه خیلی بهانه پدرش را می گرفت من افسردگی گرفتم. به خاطر همین وقتی که برگشت همگی از او خواستیم که حداقل اگر می خواهد دوباره برود کمی دیرتر برود. حتی یک بار اسفند بود که بحث اعزام دوباره اش مطرح شد. من چمدانش را هم آماده کردم . اما بنا به دلایلی ماموریتش عقب افتاد تا 26 اردیبهشت که برای دومین بار اعزام شد.

 

دخترها مانعش نمی شدند؟ مخصوصا ریحانه که کوچکتر هم هست؟

بچه​ ها هم دیگر پدرشان را می​شناختند، از علائق او خبر داشتند. اتفاقا ریحانه تنها کسی بود که او را تا دم در خانه بدرقه می​کرد، ما دلش را نداشتیم توی کوچه از او خداحافظی کنیم. همیشه ریحانه می​رفت پایین، پشت سرش آب می​ریخت. ما همین جا از پنجره آشپزخانه نگاهش می​کردیم. بعد ریحانه برمی​گشت بالا و شروع می کرد به گریه کردن. جلوی پدرش اصلا گریه نمی​کرد...

این دفعه کی برگشت؟

فردای عید فطر . فکر کنم هفتم تیرماه بود. ساعت چهار و نیم صبح رسید فرودگاه و خودمان رفتیم پیشوازش. گفت یک مرخصی کوتاه دارم ، بعد دوباره می​روم. اما این سری یک حال و هوای دیگری داشت. رفتار ریحانه هم عجیب شده بود. همه این چند شب را کنار پدرش می​خوابید، او هم برایش قصه حضرت رقیه(س) و حضرت زینب (‌س) را تعریف می​کرد. در این چند روزی که بود ما را خیلی جاها برد،​ جاهایی که قبلا نرفته بودیم. این دفعه خداحافظی​مان هم سخت تر بود. ریحانه اصرار می​کرد که بابا نرو. او هم می​گفت می روم برایت سوغاتی می​ آورم. ریحانه می​گفت نه من سوغاتی نمی​خواهم ، تورا می​خواهم. حتی طوری شد که ریحانه این دفعه نرفت بدرقه پدرش. از همین بالا از او خداحافظی کرد . من خودم رفتم جلوی در. پشت سرش آب ریختم. بعد دیدم تا برسد سرکوچه هی برمی گردد پشت سرش را نگاه می کند...نمی دانستم که دیدار آخرمان است.

آخرین بار چه روزی اعزام شد؟

18 تیرماه بود که رفت. این سری انگار سرش خیلی شلوغ بود چون فرصت نمی​شد با هم تلفنی صحبت کنیم. یعنی از یکشنبه که رفت تا چهارشنبه 21 تیر فقط ما یک بار باهم صحبت کردیم. حتی در این یک بار هم ریحانه با پدرش صحبت نکرد، می​گفت بابا من با تو قهرم... همه باباها پیش بچه​هایشان هستند، تو پیش من نیستی، که این آخرین تماس ما بود. فردای آن روز ساعت 9:30 صبح بود که شهید شد. من آن روز از سر صبح خواب آشفته می​دیدم. یاد حرفهایش می​ افتادم، همیشه می​گفت من شهید می​شوم. خیلی​ ها برایم خواب شهادت دیده​ اند، گفته​ اند که اول سرم می​رود. در این ماموریت آخرش هم می​گفت یکی از دوستانم خواب دیده که من شهید شده ​ام و یک دوست مشترک دیگرمان من را داخل قبر می​گذارد که این اتفاق هم افتاد و دقیقا همان شخص ایشان را داخل قبر گذاشت.

وقتی از شهادت حرف می​زد شما چه واکنشی نشان می​دادید؟ ناراحت نمی​شدید؟

نه ...من همیشه دعا می​کردم می​گفتم خدا نکند تو به مرگ عادی از دنیا بروی... واقعا حیف بود که ایشان به مرگ طبیعی از دنیا برود. وقتی می​دیدم که اینقدر آدم خوبی است ، اینقدر به اهل بیت ارادت دارد، اینقدر طالب شهادت است، می​گفتم خدایا خودت هوایش را داشته باش ، نگذار آرزو به دل بماند. حتی این مرخصی آخرش که تهران بود با هم رفتیم بهشت زهرا قطعه شهدا. رفتیم قطعه 50 که شهدای مدافع حرم هستند . حاج آقا دفعه​ های قبل هیچوقت جلو نمی ​آمد، همیشه از همان دور فاتحه می​خواند. من هم همیشه می​رفتم سر مزار دوستان شهیدش مثل شهید علیرضا مرادی می​گفتم مراد حاج آقای ما را هم بدهید دیگر... این سری که رفتیم بهشت زهرا، همسرم آمد جلو ، درست زیر پای شهید مرتضی کریمی نشست و فاتحه خواند و الان هم همانجا مزارش شده است. انگار که خودش می​دانست این قطعه از بهشت زهرا نصیب او می​شود.

 

خبر شهادت چطور به شما رسید؟

شب همان روز. البته از صبح انگار در اینترنت پخش شده بود و ما خبر نداشتیم. من از عصر با بچه ها رفته بودم بیرون گوشی ام را هم جا گذاشته بودم. اما دلشوره داشتم. مدام به زینب می گفتم بگذار من برگردم خانه پدرت زنگ می زند کسی نیست جوابش را بدهد. زینب هم می گفت اگر بخواهد زنگ بزند به موبایل من زنگ می زند. وقتی برگشتیم خانه دیدم چند نفر ازاقوام مان آمده اند. با خودم گفتم چه خبر شده که همه اینجا جمع شده اند اما باز حدسش را نزدم که حاج آقا شهید شده. تا ساعت 12 شب که دیدم یکی دونفر از دوستان حاج آقا هم آمدند و گفتند که ایشان زخمی شده... اما من همان موقع فهمیدم که شهید شده... اولین چیزی هم که من و زینب پرسیدیم این بود: همان طور که خواب دیده بودند شهید شد؟ گفتند همان طور.

چه احساسی داشتید؟

فقط دعا کردم پیکرش برگردد. به خاطر بچه ​ها دعا کردم، مخصوصا به خاطر ریحانه که چشم انتظار نماند که خداراشکر این اتفاق افتاد. دوستانش گفتند با تلاش رزمندگان در شب حادثه و با استفاده از تاریکی شب پیکر بهرام را برگرداندند عقب البته به ماشینی که حاج آقا داخلش بود موشک اصابت کرده بود، تقریبا چیزی از آن قد و قامت رعنای حاج آقا نمانده بود. من از شهید شدنش غافلگیر نشدم، اصلا شهید شدن بهرام، نقل حرف های ما در خانه بود. همیشه باهم که بودیم هر مراسمی که بود عکس می انداختیم یا خودش می گفت این عکس شهادتی است یا زینب می گفت بابا این عکس خیلی شهادتی است به درد اعلامیه می خورد. خیلی وقت ها هم خودش می​گفت زینب جان! بابا ! یک عکس شهادتی از من بینداز...

 

ریحانه فرزند 8 ساله شهید مهرداد:

 

من دعا می​کردم بابایم سوریه نرفته باشد. فکر می​کردم رفته شیراز ماموریت. شنیده بودم سوریه جنگ هست ، داعش هست می​ترسیدم بابا شهید بشود. اما الان دیگر می​دانم که بابای من قهرمان بود. مامانم گفته که بابا فرشته شده و همیشه پیش من است... من فقط خیلی دلم می​خواست صورتش را ببینم وقتی که شهید شده بود اما نگذاشتند ، صورت بابا را به من نشان ندادند.

زینب فرزند 20 ساله شهید مهرداد:

وقتی تهران عملیات تروریستی شد ، پدرم سوریه بود. من زنگ زدم به بابا به شوخی گفتم بابا برگرد بیا تهران . از این به بعد باید مدافع تهران بشوی. بابا گفت: نه امکان ندارد یک بار دیگر پای داعشی ها به تهران برسد. این آخرین بارشان بود. محال است بگذاریم دوباره بیایند.

الان اما یک حرف هایی می​شنوم که دلم می​شکند. می​گویند که مدافعان حرم برای پول می​روند و شهید می شوند. هرکسی که این طور فکر می​کند عزیزش را بفرستد سوریه. همسرش را بفرستد، برادرش را بفرستد. چقدر پول ارزش جان یک آدم را دارد؟! چند تا سهمیه دانشگاه ارزش جان یک آدم را دارد؟!

یادم است که وقتی به بابا گفتم برای چه می​خواهی بروی سوریه؟ دوتا دلیل آورد. یکی همان اشاره ای که رهبر معظم انقلاب داشتند، اینکه اگر ما آنجا نجنگیم، بعدها باید در ایران مقابل تکفیری ها بجنگیم. دلیل دومش این بود که شیعه یک بار از غفلتش ضربه خورده. یک بار امام حسین(ع) را تنها گذاشته . الان هم اگر به فریاد کمکی که آنجا بلند است جواب ندهد باز ضربه می خورد. یک تجربه مگر چند بار باید تکرار شود؟!

منبع: جام جم انلاین

 


: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.

 



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *