صبر نام دیگر این مرد است/ آرزویم زیارت رهبرم است
چند لحظه، فقط چند لحظه به تصویر این جانباز دفاع مقدس نگاه کنید، به قامتی که ۳۳ سال نایستاده، ننشسته. قامت رعنائی که ۳۹۶ ماه است دراز کشیده روی تخت، به روی سینه. دقیقتر نگاه کنید، به سری که همیشه بالاست، دستهایی که نای تکان خوردن ندارند، پاهایی که جامانده اند.
آقای آملی چند ساله بودید که جنگ شروع شد؟
تقریبا ۱۵ ساله بودم.
کجا زندگی میکردید؟
من ساری به دنیا آمدم و در این سالها هم همیشه در ساری زندگی کردم.
چه سالی به جبهه رفتید؟
اولین بار سال ۶۲ بود، یعنی ۱۸ ساله بودم.
چه انگیزهای شما را در این سن و سال به جبهه کشاند؟
شاید آن موقع خیلیها فکر میکردند که نوجوانها و جوانها به عشق تیر و اسلحه به جنگ میروند، اما در واقع اینطور نبود، پشت صحنه رفتنها یک بحث اعتقادی مطرح بود. من هم به عشق اسلام و دفاع از وطن بود که به جبهه رفتم البته در این تصمیم، تشویقهای برادر بزرگم خیلی موثر بود، ایشان زودتر از من به جبهه رفت و مروج من بود. همیشه برایم از فضای جبهه میگفت و اینکه رزمندهها چقدر فداکاری دارند و این فضا چقدر متفاوت است.
خودتان بعد از اینکه رزمنده شدید این فضا را چطور دیدید؟
خیلی خیلی خاص. اصلا آن فضایی که در آن دوره بین رزمندهها در جبههها حاکم بود دیگر تکرار نمیشود. هرچقدر من الان بخواهم از آن روزها تعریف کنم که منطقه این جور بود، آن جور بود، فایده ندارد. فقط کسی معنویت این فضا را درک میکند که خودش آن را تجربه کرده باشد. آنجا رفاقت اصلا مطرح نبود، هرچه بود برادری بود. یعنی رزمندهها با هم برادر بودند، میخواهم بگویم اینقدر به هم نزدیک بودند. شاید حتی بین برادرها اختلاف بوجود بیاید، اما در جبهه محال بود بین رزمندهها اختلاف باشد. بچهها نسبت به هم فداکاری زیادی داشتند، مثلا همه ما شنیده ایم که قمقمه آب شان را به هم میدادند و خودشان ساعتها تشنه بودند... اتحاد خاصی در جبهه بین رزمندهها بود. آنجا محبت حاکم بود، صمیمیت حاکم بود، عشق موج میزد، بچهها برایشان فرقی نمیکرد در چه شرایطی باشند، زیر انداز داشته باشند، یا نه، غذا داشته باشند یا نه؟ آب باشد یا نباشد... همه رفته بودند جانشان را فدا کنند و همین انگیزه یک اتحاد خاصی بین شان بوجود آورده بود که زیبا مینمود.
شما کی جانباز شدید؟
۱۷ خرداد ۶۳.
یعنی الان ۳۳ سال از جانبازی شما میگذرد.
بله ... اگر خدا قبول کند ۳۳ سال است که جانباز هستم.
کدام منطقه جانباز شدید؟
منطقه مریوان کردستان. من قبل از اجرایی شدن عملیات والفجر ۴ به کردستان اعزام شدم و در والفجر ۴ شرکت کردم. بعد با بقیه رزمندهها در یک عملیات ضربتی شرکت کرده بودیم که من تیر خوردم و از ناحیه گردن قطع نخاع شدم. بعدها به خاطر پیشرفت بیماری اول پای راستم قطع شد و بعد پای چپ. از سال ۸۶ هم یک روز درمیان دیالیز میشوم و فعلا با این شرایط افتخار جانبازی نصیبم شده است.
تحمل این شرایط سخت نیست؟ شما ۳۳ سال است که روی سینه خوابیده اید. از این همه دارویی که هر روز میخورید خسته نشدید؟
سخت نیست ... صبرش را خدا خودش به من داده. من روزی حداقل ۲۰ تا قرص میخورم، یک کیسه بزرگ پر از قرص همیشه همه جا همراهم است؛ داروهای شیمی درمانی هم که اضافه شده اند، اما من هیچوقت ناامید نشدم. حتی تا وقتی پاهایم را قطع نکرده بودم، امیدوار بودم که دوباره راه بروم، همیشه امیدوار بودم. ناامیدی مال شیطان است، همه ما باید همیشه به لطف خدا امیدوار باشیم.
وقتی رفتید جبهه هیچوقت فکرش را میکردید که این جور جانبازی سرنوشت تان باشد؟
وقتی آدم میرود جنگ، به این فکر میکند که ممکن است جانش را از دست بدهد، من به شهادت فکر میکردم، این جانبازی که در مقابل آن، دیگر چیزی نیست، در مقابل از دست دادن جان که چیزی نیست. حالا هم افتخارم همین جانبازی است.
در این ۳۳ سال، این روزهایی که بر شما گذشته قطعا راحت نبوده، هیچوقت از مسیری که انتخاب کردید پیشمان نشدید؟
خدا نکند که پشیمان بشوم؛ همه اینها خواست خداست... لطف خدا به بندگانش زیاد است. در مورد من هم مصداق آن شعر معروف که «خدا گر ز. حکمت ببندد دری، ز. رحمت گشاید در دیگری» اینقدر در این سالها برای من دوستان خوب و با معرفت فرستاده که همه خلاءهای زندگی من را پر کرده اند و هیچوقت احساس تنهایی نکرده ام.
احمدی قاجاری (همسر جانباز): صبر همسر من خیلی زیاد است، یعنی اصلا به زبان نمیتوانم بگویم که چطور سختترین شرایط را تحمل میکند و اصلا صدایش در نمیآید، که چقدر تحمل دارد. حتما دیده اید که خیلیها که مریض هستند، به زمان و زمین بدوبیراه میگویند، اما من از زبان ایشان یک بار حتی یک بار گله و شکایت نشنیدم. حتی خیلی وقتها شده که من گفته ام چرا تو اینقدر صبوری؟! انگار خدا به ایشان با این جانبازی، یک صبری هم داده که تمام نمیشود. ایشان با همین معلولیت ادامه تحصیل داد، با همین دستها، منبت کاری را یاد گرفت و هیچوقت دربرابر مشکلات کم نیاورد.
خانم احمدی چند سال است که با آقای آملی زیر یک سقف زندگی میکنید؟
تقریبا ۲۰ سال میشود، ما سال ۷۶ باهم ازدواج کردیم.
یعنی وقتی با هم ازدواج کردید، آقای آملی جانباز بودند و همین وضعیت را داشتند؟
بله همین طور است. من کاملا نسبت به شرایط ایشان آگاه بودم، بواسطه رفاقتی که بین ایشان و برادرم بود ما با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. حسین و برادرم موسی با هم در جبهه همدوره بودند، حسین سال ۶۳ جانباز شد و برگشت، موسی سال ۶۶ شهید شد. بواسطه این دوستی ما با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم و من خودم با علم و آگاهی زندگی با ایشان را انتخاب کردم.
آن موقع چندساله بودید؟
تقریبا هجده ساله.
خانوادهها مخالف نبودند؟
خیلی سختی کشیدم تا آن چیزی که میخواستم بشود، طبیعی است شاید هر خانوادهای راحت راضی نشود که دخترش با یک جانباز قطع نخاع از گردن ازدواج کند، آن موقع من هم خیلی جوان بودم و همه میگفتند که شاید تصمیمت احساسی باشد. اما این طور نبود البته من اولش با عشق آمدم جلو، ولی وقتی وارد زندگی شدم دیدم ماندن در این زندگی چیزی بیشتر از عاشق شدن میخواهد. زندگی ما شیرینی و معنویت خودش را دارد، اما سختی هم دارد، اگر در این زندگی با خدا ارتباط نگیری، ارتباط و اعتقادت درونی نباشد یک جایی میبُری ... اما اگر به خدا توکل کنی هیچوقت کم نمیآوری... من هم همین کار را کردم. بارها پیش آمد که من با حسین بیرون رفتم، خیلیها نگاه کردند، پچ پچ کردند که چرا شوهرش این شکلی است؟! من همه این حرکات را میبینم، من نگاههایی که به ما میشود را میبینم، اما اصلا برای من مهم نیست، چون من با یکی دیگر معامله کرده ام و وارد این زندگی شده ام... خدا خودش قبول کند انشالله. یک وقتهایی فکر میکنم اگر خدای نکرده من یک روزی ایشان را از دست بدهم، چطور دوام بیاورم؟ حسین بزرگترین سرمایه زندگی من است، اوست که دست من را گرفته و با خودش بالا میبرد...
آقای آملی خدا شما را خیلی دوست داشته که خانم احمدی را سر راه شما قرار داده.
صد درصد.. ایشان، همسر من، دوست من، پدر، مادر، برادر و همراه من است. جای همه هوای من را دارد. من با برادر همسرم رفاقت زیادی داشتم و قسمت شد که بعداز شهادت ایشان با هم فامیل هم بشویم. البته همان موقع در جبهه هم هرکسی ما را باهم میدید میگفت: شما باهم برادرید؟! ما هم به شوخی میگفتیم نه پسرخاله ایم. چون از نظر چهره هم به هم شبیه بودیم. همیشه و همه جا هم با هم بودیم. جای همدیگر نگهبانی میدادیم... البته خیلی وقتها موسی شیفت خودش را نگهبانی میداد و بعد جای من هم میایستاد...
الان که سالها از پایان دفاع مقدس میگذرد، هنوز یاد آن روزها میافتید؟
خیلی زیاد... من با خاطره آن روزها زندگی میکنم، اما معتقدم که جنگ ما تمام نشده، ما الان در یک جبهه دیگر به فرمایش رهبر، درحال جنگ هستیم. آن موقع جنگ ما رودررو بود، دفاع مستقیم بود. اما الان دشمن از همه طریق به ما حمله کرده است. از موبایل، از روزنامه ها، مجلات، ماهواره، اینترنت، ما الان باید هشیارتر باشیم فکر نکنیم که جنگ تمام شده.
بعنوان یک جانباز هفتاد درصد، چه آرزویی دارید؟
خیلی دلم میخواهد با حضرت آقا دیدار خصوصی داشته باشم، یک بار ایشان را در یک مراسم در حد چند لحظه دیدم، اما علاقه قلبی ام واقعا این است که ایشان را از نزدیک زیارت کنم. رهبر، پدر معنوی همه ما هستند، پدر معنوی ملت هستند، ما الان در زمان غیبت امام زمان (عج) هستیم و لیاقت دیدار ایشان را نداریم، اما وظیفه داریم نایبش را زیارت کنیم و امیدوارم من هم به این آرزو برسم.
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
منبع: فارس
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *