صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

صلواتی که جان محمد را نجات داد

۲۱ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۴:۳۳:۳۱
کد خبر: ۳۳۸۰۷۹
برای شناسایی منطقه‌ای رفته بود. با دوربین نگاهش کردم، داشت از نزدیکی خط عراق بر می‌گشت، ناگهان متوجه شدم ایستاد، دوربین را به سمت دیگر چرخاندم چند گراز سد راهش ایستاده بودند.
به گزارش گروه فضای مجازی ، شهید «محمدمهدی سخی» یک از شهدای اطلاعات لشکر ۴۱ ثارالله می‌باشد. در ادامه به بخشی از خاطرات زندگی، خصوصیات رفتاری و وصیتنامه این شهید بزرگوار می‌پردازیم.

شهید «محمدمهدی سخی» بیست و چهارم آذر ۱۳۴۳، در شهرستان کرمان به دنیا آمد. پدرش اکبر، کارمند شرکت نفت و نام مادرش سلطان بود. تا چهارم متوسطه درس خواند. پاسدار بود، سی‌ام مهر ۱۳۶۲، در مریوان بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.

چرا شما می‌ترسید من بمیرم؟

پدر شهید می‌گوید: جنگ که شروع شد محمد دائم جبهه بود و زیاد خانه نمی‌آمد. چند مرتبه مجروح شد، یک بار در عملیاتی ترکش، عصب دستش را قطع کرده بود. آمد مرخصی تا مداوا شود، چند روزی خانه بود تا اینکه روزی آمد درب مغازه و گفت:من فردا می‌خواهم بروم جبهه.

معترضانه گفتم: هنوز دستت خوب نشده اجازه نمی‌دهم بروی. بدون اینکه حرفی بزند از مغازه بیرون رفت. شب وقتی برگشتم خانه، مادرش کنارم نشست و گفت: امروز محمد خیلی ناراحت بود و می‌گفت: اجازه نمی‌دهی برود جبهه.

گفتم:محمد به اندازه کافی جبهه بوده و خدمت کرده با جراحت‌هایی که داره صلاح نمی‌بینم برگردد. ممکنه خدایی ناکرده بلایی سرش بیاد.

همان لحظه محمد وارد اتاق شد و رو به من کرد و گفت: شما چطور چنین حرفی می‌زنید؟ تو این موقعیت جوان‌های مردم جلوی توپ و تانک دشمن برای دفاع از اسلام و کشور ایستادند. جانشان رو کف دست گذاشتند آن وقت شما نگران حال من هستید، می‌گویید نروم؟ مگه من با آن‌ها چه فرقی دارم؟ چرا نباید بروم؟ چرا شما می‌ترسید من بمیرم؟ اگر تقدیر من این باشد آنجا بمیرم، شما نمی‌توانید جلوی مرگ من را بگیرید؟ حتی اگر حرف شما را قبول کنم و بمانم مطمئن باشید به راه دیگری می‌میرم. به نظر شما کدام بهتر است؟ شهادت یا مرگ طبیعی؟.

خواندن نماز شب با بدن مچروح

وقتی خانه بود هیچ‌گاه ندیدم نماز شبش ترک شود. توی یکی از عملیات‌ها مجروح شد و چند روزی در بیمارستان بستری بود. شبی تا صبح کنار بسترش ماندم. نیمه‌های شب از خواب بیدارم کرد و گفت: پدر بلند شو نماز شب بخوان. وقتی بلند شدم و نگاهش کردم، نورانیت عجیبی در چهره‌اش بود. معلوم می‌شد قبل از اینکه بیدارم کند با همین حال بیمارش نماز خوانده بود.

یکی از دوستانش هم تعریف می‌کرد: در جبهه که بودم شبی از سنگر بیرون آمدم ناگهان متوجه شدم کسی پشت سنگر ایستاده است. اول فکر کردم عراقی است با احتیاط جلو رفتم. با دیدن محمدمهدی تعجب کردم در دل تاریکی شب بی‌توجه به محیط پیرامون خود ایستاده بود و نمازشب می‌خواند.

صلواتی که جان محمد را نجات داد

همرزم شهید می‌گوید: برای شناسایی منطقه‌ای رفته بود. با دوربین نگاهش کردم، داشت از نزدیکی خط عراق بر می‌گشت، ناگهان متوجه شدم ایستاد، دوربین را به سمت دیگر چرخاندم چند گراز سد راهش ایستاده بودند. محمد در موقعیت حساسی قرار گرفته بود، اگر برای نجات جانش با اسلحه به سمت گراز‌ها شلیک می‌کرد عراقی‌ها با شنیدن صدا از وجودش مطلع می‌شدند و اگر هم شلیک نمی‌کرد طعمه گراز‌ها می‌شد. خیلی نگران حالش بودم، نمی‌دانستم در این لحظه حساس چه کاری از او برمی‌آید. چند دقیقه که گذشت محمد شروع به حرکت کرد و جلو آمد. دیگر اثری از گراز‌ها نبود. وقتی به ما رسید پرسیدم: چطور به سلامت رسیدی؟ با خونسردی گفت: ایستادیم و همدیگر را نگاه کردیم، بعد من چند صلوات فرستادم و سوره حمد را خواندم آن‌ها هم رفتند.
 
اصرار محمد برای رفتن به خط

همرزم شهید می‌گوید: عملیات والفجر ۴ آغاز شده بود، من و محمدمهدی در مقر اطلاعات و عملیات منطقه مریوان بودیم و قرار بود فردای آن شب آمبولانس را به منطقه ببریم.

محمدمهدی خیلی اصرار داشت همین امشب خودمان را به خط برسانیم. قبول نکردم و گفتم: ما اجازه نداریم و باید تا فردا صبر کنیم و آن وقت خودمان را به خط برسانیم. قانع شد. کنار سجاده‌اش به دعا و مناجات مشغول شد. نزدیک سحر از خواب بیدارم کرد و گفت: تا صبح چیزی نمانده، بهتر نیست حرکت کنیم؟ من نگرانم. بلند شدم گفتم: باشه، نماز صبح را که خواندیم حرکت می‌کنیم.

وقت خواندن نماز دقیق نگاهش کردم، با آرامش خاصی مشغول نماز خواندن بود، انگار روحش در عالم دیگر سیر می‌کرد. ناگهان دلم آشوب شد نکند مهدی با این همه اصراری که دارد هر چه زودتر به خط برویم قرار است شهید شود؟ به خودم نهیب زدم این چه حرفی است؟ خدا نکند چنین اتفاقی بیفتد. مهدی هنوز سن و سالی ندارد، از طرفی با هوش و ذکاوتی که دارد باید در عملیات‌ها بماند و خدمت کند.

بالاخره بعد از خواندن نماز صبح به سمت خط حرکت کردیم. نزدیک خط که رسیدیم آتش دشمن خیلی سنگین بود و گلوله‌ها بی‌وقفه اطراف ماشین به زمین می‌خوردند. رو به مهدی کردم و گفتم: بهتر است کمی صبر کنیم تا آتش دشمن کمتر شود.

خیلی بی‌تاب بود و گفت: نگران نباش جلوتر که برویم آتش کم می‌شود. میان دود و آتش دشمن با هر مشقتی که بود خودمان را به خط پدافند رساندیم. آنجا نیرو‌ها به فرماندهی حاج مهدی کازرونی مستقر بودند، قرار بود حاج مهدی تعدادی نیرو جلو بفرستد. من و مهدی همانجا منتظر ماندیم تا همراه نیرو‌ها به خط برویم. یک لحظه به خود آمدم دیدم مهدی از من فاصله گرفت و به سمت کازرونی رفت. همان لحظه شهید حمید نصری به همراه خلیل زحمتکش با موتور از راه رسیدند. حمید از موتور پیاده شد و به سمت کازرونی و محمدمهدی رفت. در همان حین ناگهان گلوله خمپاره‌ای کنار محمدمهدی، کازرونی و حمید نصری به زمین اصابت کرد و هر سه نفر همان لحظه با بدنی پاره پاره به شهادت رسیدند.

چند سفارش قبل از شهادت

امیدوارم که خداوند تمام گناهان مرا بیامرزد و تمام براداران و کسانی که مرا می‌شناسند برای آمرزش گناهانم دعا کنند و از همه می‌خواهم که مرا ببخشند و برای طول عمر امام دعا کنند

هر چند نتوانستم خود را یک فرد اسلامی کامل بکنم، ولی شما را وصیت می‌کنم به تقوای الهی و به پدر و مادرم سفارش می‌کنم به صبر و استقامت، امیدوارم که مرا ببخشند و برای آمرزش گناهانم دعا کنند، امیداوارم که ما هم مورد شفاعت شهیدان قرار بگیریم و از تمام کسانی که مرا می‌شناسند، امیدوارم مرا ببخشند.

 
 
 
 : انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
 
منبع: دفاع پرس


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *