خبرنگاری که با اصرار فراوان مجوز حضور در جبهه را گرفت
خبرنگار شهید «غلامرضا جعفرکرمانیپور» با اصرار فراوان مجوز حضور در جبهههای نبرد حق علیه باطل را گرفت و توفیق شرکت در این جهاد مقدس را در دو نوبت به دست آورد. وی سرانجام در سحرگاه ۱۹ اسفندماه ۶۵ در منطقه فاو به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
شهید غلامرضا جعفرکرمانیپور در هجدهم آبانماه سال ۱۳۳۷ هجری در کرمان به دنیا آمد. قبل از رفتن به مدرسه، قرائت قرآن را در مکتب یاد گرفت. دوران دبستان را در مدرسه ملی اسلامیه کرمان گذراند. تحصیلات دوره دبیرستان را در مدرسه دکتر شریعتی آغاز و در همین ایام بود که در کنار درس به امور سیاسی و فرهنگی پرداخت.
وی پس از اتمام تحصیلات دبیرستان در کنکور ورودی سال ۵۵ در رشته ریاضی دانشگاه شهید بهشتی قبول شد و، چون خانواده قادر به تامین مخارج تحصیل و زندگی او نبودند، روزها کار و شبها تحصیل میکرد.
آغاز تحصیل در دانشگاه، مقارن با اوجگیری نهضت اسلامی به رهبری امام خمینی (رضوانالله تعالی علیه) بود و برای پیشبرد اهداف انقلاب، با خرید ماشین تایپ با کمک یکی از دوستانش اقدام به چاپ و تکثیر اعلامیههای حضرت امام (ره) نمود و بارها در معرض دستگیری عوامل رژیم قرار گرفت. در سال ۶۴ موفق به اخذ مدرک لیسانس ریاضی از دانشگاه باهنر شد و در عرصه مطبوعات نیز مدیر مسئولی نشریه معراج را به عهده گرفت.
شهید با اصرار فراوان مجوز حضور در جبهههای نبرد حق علیه باطل را گرفت و توفیق شرکت در این جهاد مقدس را در دو نوبت به دست آورد و بالاخره در سحرگاه ۱۹ اسفندماه ۶۵ در منطقه فاو دیدار حق را لبیک گفت و به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
از شهید سه فرزند پسر به نامهای مرتضی، مصطفی و مجتبی به یادگار مانده است.
«سلطان دانایی» مادر شهید روایت میکند: روز سهشنبه ۱۹ اسفند ماه، حالم دگرگون شده بود. احساس عجیبی داشتم. شب قبل خواب دیده بودم که سه تا ماهی در حوض خانه است، ماهی بزرگ یک دفعه خودش را از آب به بیرون پرت کرد و جان داد.
خیلی نگران بودم، رفتم خانهاش که همسرش را ببینم شاید او خبری از غلامرضا داشته باشد. وقتی که به آن جا رسیدم او هم خبری نداشت. بچه کوچکش هم مریض شده بود نگرانی من بیشتر شد. به خانه دختر خواهرم (همسر شهید ایرانمنش) رفتم و همچنان ناآرام بودم.
تا اینکه در روز ۲۷ اسفندماه متوجه شدم از صبح زود همه اقوام و خویشان که در خانه حاج آقا ایرانمنش بودند، نگرانند و همه آهسته آهسته با هم صحبت میکنند.
از آنها سوال کردم چرا امروز همه ناراحتند؟ در جواب گفتند: قرار است از مشهد برایمان میهمان بیاید. نزدیک ظهر وقتی رفتار آنها را دیدم، گفتم: پس چرا میهمان شما نمیآید، نکند میهمان شما «رضای من» باشد که همه زدند زیر گریه.
من دیگر چیزی متوجه نشدم. وقتی به هوش آمدم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ متوجه شدم فرزندم در همان روز و همان ساعتی که حال من منقلب شده بود به شهادت رسیده است.
به روضهخوانی علاقمند بود
از همان کودکی با بچههای دیگر فرق داشت بسیار ساکت و مودب بود، علاقه عجیبی به روضهخوانی داشت. به طوری که اکثر اوقات چند متکا را روی هم میگذاشت و خودش بر بالای آنها مینشست و روضه میخواند.
دوران ابتدایی را در مدرسه اسلامی شهر کرمان با رتبه عالی به پایان رساند. دوره متوسطه را در رشته ریاضی در مدرسه دکتر شریعتی فعلی به تحصیل پرداخت و در همه دوران تحصیل شاگرد ممتاز بود و در کنار تحصیل، تابستانها هم به کار در کتابفروشی و صحافی کتاب مشغول بود. زمانی که دیپلم خود را گرفت در آزمون ورود به دانشگاه هم شرکت کرد و در همان سال در رشته انفورماتیک دانشگاه تهران پذیرفته شد.
از شهید مفتح راهنمایی میگرفت
زمان تحصیل در مسجد قائم که نزدیک خانه بود حضور فعال داشت و بیشتر اوقات پای درس مرحوم حاج آقا حقیقی پیش نماز مسجد میرفت و با پیشنهاد حاج آقا حقیقی، کتابخانه مسجد قائم را راهاندازی کرد.
همزمان با ورود ایشان به دانشگاه تهران، مبارزه علیه رژیم پهلوی تقریبا به صورت آشکار آغاز شده بود، او هم مانند اکثر جوانان مسلمان به مبارزه علیه رژیم شاه برخاست از جمله این که با همراهی چند تن از دوستان خود نوارهای سخنرانی امام (ره) را تهیه میکردند و متن سخنرانیها را روی کاغذ مینوشتند و با دستگاه تکثیری که با همکاری یکی از دوستان خودشان که سرباز بود و از همدان خریداری کرده بودند، اعلامیهها را تکثیر و بین مردم تقسیم میکردند. در همین ایام با شهید بزرگوار مفتح آشنا شد و ایشان در پیشبرد انقلاب آنها را راهنمایی میکردند.
در روستاهای دور افتاده خدمت میکرد
دوران سخت انقلاب را در تهران در کنار دوستان خود در مبارزه علیه رژیم، سپری کرد و چند تن از بهترین دوستان ایشان هم در این مبارزات به شهادت رسیدند.
در این زمان غلامرضا جزو نیروهای انتظامات آن روز بود، بعد از اینکه انقلاب به پیروزی رسید و حکومت اسلامی تشکیل شد، دانشگاههای کشور به دلیل انقلاب فرهنگی مدتی تعطیل شدند و در زمان تعطیلی دانشگاهها، غلامرضا در کمیته انقلاب اسلامی مشغول به کار شد و در ضمن به صورت حقالتدریسی در مدارس شهر تهران تدریس مینمود. تابستان هم با توجه به صحبت امام (ره) مبنی بر اینکه الان فصل سازندگی است در یکی از روستاهای دور افتاده شهر کرمان در جهاد سازندگی مشغول به خدمت شد.
به گفته یکی از دوستان، شهید همیشه به دنبال کارهای سخت بود. کارهایی که هیچ کس داوطلب انجام آن نبود و ایشان با کمال خوشرویی متقبل میشد و به نحو بسیار عالی کار را انجام میداد.
خبر شهادت
پروین آشورزاده همسر شهید روایت میکند: زمانی که به جبهه اعزام میشد فرزند دومم بسیار گریه کرد به محض این که به جبهه رسید زنگ زد و احوال بچهها را جویا شد و در تماس تلفنی گفت: ما باید به منطقهی فاو اعزام شویم و از آنجا تماس گرفتن بسیار مشکل است نگران من نباشید.
حدودا ۱۰ الی ۱۵ روز بود از ایشان خبری نداشتیم. شب ۱۹ اسفندماه بود خواب دیدم که در خانه خدا هستم و همسرم با لباس احرام، تنها، دور خانه خدا در حال طواف کردن است و من و سه فرزندم گوشهای از مسجدالحرام نشسته بودیم.
صبح که شد دلهره عجیبی بر من غالب شد اولین کاری که کردم با اداره تماس گرفتم، ولی آنها اظهار بیاطلاعی کردند چندین دفعه با اداره تماس گرفتم، ولی هر بار جواب منفی شنیدم.
تا اینکه روز ۲۷ اسفندماه ساعت ۱۴ بود که در خانه را زدند و چند تن از دوستان ایشان به همراه تعدادی از اقوام و خویشان به آنجا آمدند. با ورود آنها متوجه شدم که اینها حامل خبری از طرف غلامرضا برای من هستند و اینگونه بود که متوجه شهادت همسرم شدم.
بسیار صبور بود
در زندگی بسیار صبور بود و هر وقت ناراحتی داشت در درون خود پنهان میکرد حتی بیماری خود را بروز نمیداد که باعث مزاحمت برای کسی و یا ناراحتی نشود.
یک روز در حیاط در حال تعمیر موتور خود بود که دستش بین زنجیر موتور رفته و سر انگشت شصتش کنده شده بود.
بدون اینکه حرفی بزند تکه انگشت خود را برداشته بود و خیلی آرام پدرم را بیرون صدا زد و گفت: من برای موتور به وسیلهای نیاز دارم شما مرا میرسانید.
وقتی در مسیر راه میرفتند قضیه را برای پدرم گفته بود و از پدر خواسته بود ایشان را به بیمارستان برساند.
آرامش عجیب
معمولا دو روز در هفته، بعد از نماز صبح در محل حوزه علمیه کرمان حاضر میشد و در فراگیری دروس حوزه مانند شرح لمعه، عربی و ... شرکت میکرد در ضمن از استاد بزرگوار مرحوم حاج آقا مصحفی تقاضا کرده بود که یک روز بعد از نماز صبح پای درس ایشان حاضر شود که حاج آقا موافقت کرده بودند و پای درس تفسیر قرآن ایشان هم حضور پیدا میکرد با این همه کار هیچ وقت کسی ایشان را خسته نمیدید و آرامش عجیبی داشت.
تحمل ماندن در شهر و خانه و زندگی را نداشت
چندین دفعه از مسئول اداره تقاضا کرده بود که با اعزام ایشان به جبههها موافقت کند. ولی هر دفعه مخالفت میشد. تا این که در خردادماه سال ۶۴ با خواهش بسیار زیاد نظر مسئول اداره را جلب کرد و با همراهی چند تن از دوستان خود روانه جبهه شد و بعد از آموزش ۴۵ روزه در جبههها حضور یافت و به گفتهی خودشان مسئولیت آموزش مسائل عقیدتی را برای عزیزان رزمنده بر عهده داشت.
بعد از برگشت از جبهه روحیه رزمندهها چنان روی ایشان اثر گذاشته بود که تحمل ماندن در شهر و خانه و زندگی را نداشت و در ضمن میگفت: من، چون تعهد خدمت دادهام و به سربازی نرفتهام این قدر به جبهه میروم تا مدت دو سال سربازی را در جبهه خدمت کنم.
۲۷ بهمن ۶۵ گروهی از منافقین، حاج آقا ایرانمنش (داماد خاله ایشان) مدیرکل آموزش و پرورش وقت را به شهادت رساندند. شهادت این بزرگوار هم تاثیر زیادی روی ایشان گذاشت و مصممتر از قبل برای رفتن به جبهه اقدام کرد به طوری که روز ۵ اسفندماه که مصادف با هفتمین روز شهادت شهید ایرانمنش بود از خانه حاج آقا روانه جبهه شد و روز ۱۹ اسفند ماه سال ۶۵ به شهادت رسید.
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
منبع: دفاع پرس
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *