رونمایی «روزهای بیآینه» در شب خاطره حوزه هنری
به گزارش گروه فرهنگی به نقل از پایگاه خبری حوزه هنری، مراسم رونمایی از این کتاب در مراسم «شب خاطره» در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد و از نویسنده و راوی کتاب تقدیر شد.
منیژه لشکری با اشاره به زندگی کوتاه خود با شهید لشکری قبل از اسارت گفت: با اینکه دوری ایشان برای من بسیار سخت بود ولی قابل مقایسه با سختی های پس از شهادت ایشان که آغاز جدایی دوباره بود، نیست.
در این مراسم که دوستان و همرزمان شهید نیز حضور داشتند خانم لشکری پس از ذکر خاطراتی از همسرشان بعد از بازگشت از اسارت، متن یادبودی را بر روی پوستر رونمایی کتاب نوشت و پس از آن نویسنده و دوستان شهید نیز عباراتی را بر پوستر کتاب یادداشت کردند.
در پایان خانم لشکری و گلستان جعفریان با باز کردن گنجینه کتاب از این اثر فاخر ادبیات دفاع مقدس رونمایی کردند.
در ادامه بخشی از این کتاب را می خوانید:
«ساعت سه و نیم یا چهار بود که وارد سالن شدند. عکس حسین را دیده بودم؛ همین که وارد شد شناختمش. از فاصله خیلی دور می دیدمش؛ وسط ایستاده بود و دو خلبان در سمت راست و چپش بودند. همین که چشمم به صورتش افتاده انگار نه انگار این مردی بود که سالها از من دور بوده است. کاملا می شناختمش و دوستش داشتم. احساساتم جان گرفته بود. آن همه حس غریبگی که نسبت به عکس ها و تن و لحن صدایش داشتم دیگر نبود. نمی دانم چه شده بود؛ حس دختری را داشتم که برای اولین بار همسرش را می بیند؛ هم خجالت میکشیدم و شرم داشتم، هم خوشحال بودم، هم می خواستم کنارم باشد. زیر لب زمزمه کردم: خدایا من چقدر این مرد را دوست دارم. حسین نزدیک شده، خیلی نزدیک.
همه فامیل و دوست و آشنا در دور او ریخته بودند و ماچش می کردند. یکی آویزانش میشد، یکی دستش را می گرفت، یکی به پایش افتاده بود. کاملاً احساس میکردم که حسین از بالای سر همه آن ها به دنبال کسی می گردد. فقط به او خیره شده بودم. میدیدم آدم ها لاینقطع از جلوی من میروند و می آیند اما هیچ صدایی نمی شنیدم. زانوهایم حس نداشت. نمیتوانستم از جایم بلند شوم. برادر بزرگم، که همیشه در جمع و شلوغی متوجه من بود آمد سراغم و گفت: «منیژه چرا نشستی؟! بلند شو!» زیر بغل مرا گرفت و با صدای بلند گفت: «لطفا برید کنار، اجازه بدید همسرش اون رو ببینه». دریای جمعیت کنار رفتند و برای من راه باز کردند. خبرنگارها با دوربین هایشان دویدند. رو به روی هم قرار گرفتیم؛ دستم را گرفت و گفت: «حالت چطوره؟» گفتم: «خوبم!» پیشانیم را بوسید و یکدفعه سیل جمعیت من و حسین را از هم جدا کرد.