صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

حمله به زنبورها با جارو

۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۲۰:۴۹:۰۱
کد خبر: ۳۰۷۳۳۶
نمی شود که آتش نشان نتواند چند زنبور را بکشد،اما هرچه می کشیم اینها تمام نمی شوند و کل ساختمان را پر کرده اند.
به گزارش گروه جامعه ،پیرزن با سرو صدای زیاد ازپله‌های طبقه دوم فرود می‌آید. چادری را که در دست دارد،دور سر می‌چرخاند و با هر دو دست محگم به در ورودی طبقه اول می‌کوبد.

- بیایین بیرون، ببینین چه خبره! گرفتین خوابیدین؟

زنبورهای زرد، ورودی طبقات و پله‌ها را اشغال کرده اند و با صدایی آزاردهنده پرواز می‌کنند. پیرزن باروسری همه صورتش رامی پوشاند و همچنان با تکان دادن چادر از نیش زنبور‌ها می‌گریزد.

در ورودی طبقه اول گشوده می‌شود وپیرزن دیگری جارو به دست مقابل درمی‌ایستد. ناگهان یکه می‌خورد و از ساختمان بیرون می‌دود.

- اینجا که بیشتره، فرار کن بریم بیرون

 هر دونفر، در حالیکه زنبور‌ها را از خود دور می‌کنند به طرف کوچه می‌دوند وپس از خروج از ساختمان در رامحکم می‌بندند. زن دوم باتعجب وترس، به صورت زن اول نگاه می‌کند. خوشبختانه هیچکدام گزیده نشده اند.

 - ببینم نیشت نزدن که.
- نه، ولی اینقدر چادر و چرخوندم که از کت و کول افتادم. چطور تو نفهمیدی؟

 - چند تایی تو خونه بودن. اول تعجب کردم. بعد حشره کش زدم. پنجره طرف حیاط رو بستم، اومدم توآشپزخانه دیدم اوه. چه خبره... 

- پس چرا به من خبر ندادی؟
- چه می‌دونستم فکر کردم فقط تو خونه منه. داشتم با جارو می‌کشتمشون که صدای تو رو شنیدم.

یکی از همسایه‌ها به آن‌ها ملحق می‌شود و با دیدن سر و وضع آن‌ها با تعجب می‌پرسد:
- سلام! چرا اینجوری؟

- زنبور‌ها حمله کردن به خونه ما.

- زنبور؟! چه جوری حمله کردن؟
- چه جوری نداره، تمام پله‌ها و اتاق‌ها پر زنبور شده.

- طبقه سوم چی؟ از اونا خبر ندارین؟
- اونجا بیشتره. ولی خوشبختانه خونه نیستن. رفتن مسافرت

- خوب پس چرا معطلین؟

- چیکار کنیم؟
- زنگ بزنین به ۱۲۵، آتش نشانی

- آنیش نگرفته که ... زنبور اومده...

- هر گرفتاری داشته باشی، اونا کمک می‌کنن. من میرم از خونه خودمون زنگ می‌زنم.

همسایه به سرعت به طرف خانه می‌رود و زن ها، لباس خود رامرتب می‌کنند. آنگاه بانگرانی، نمای بیرونی ساختمان سه طبقه را از نظر می‌گذرانند. پنجره کوچک طبقه سوم باز است وتعدادی زنبور، در اطراف پنجره پرواز می‌کنند.

در گرمای تابستان محوطه ایستگاه ۷۱ آتش نشانی خلوت است وآتش نشانان داخل ساختمان، به مرور برنامه‌های روزانه مشغولند. «معاون فرمانده» و «رضا مهرورز» شتابان از ساختمان بیرون می‌آیند و درحالی که کپسول‌های خاموش کننده در دست دارند به سمت نیسان لوله کشی می‌دوند. کپسول‌ها را جاسازی می‌کنند وچند لحظه بعد، خودروی نیسان به سرعت ایستگاه را ترک می‌کند وبه خیابان می‌پیچد. خودرو‌ها راه را می‌گشایند وچند لحظ بعد خودروی آتش نشانی پشت خودروهای دیگر گم می‌شود.

در محله نارمک خودروی آتش نشانی میدان کوچک رادور می‌زند. «رضا مهرورز» در جستجوی ساختمان سه طبقه به اطراف نگاه می‌کند. دو پیرزن و زن جوان همسایه مقابل ساختمان ایستاده اند و به نزدیک شدن خودرو نگاه می‌کنند. زن همسایه با افتخار، آن‌ها رانشان می‌دهد.

- بفرمایین. دیدین اومدن. پنج دقیقه هم نشد.

زن صاحبخانه به جای آنکه جواب اورا بدهد، به سوی آتش نشانانی می‌دود که سوار بر خودرو، به آرامی شماره پلاک‌ها را از نظر می‌گذرانند و بادیدن او لبخند می‌زنند.

- همین جاست. نیگه دارین. ما زنگ زدیم. 

خودرو، مقابل ساختمان توقف می‌کند. «رضا مهرورز» و «معاون فرمانده» به سرعت پیاده می‌شوند وبا برداشتن خاموش کننده‌ها به سمت ساختمان می‌روند. زن دوم به جستجوی کلید بر می‌آید و با زن اول صحبت می‌کند.

-من کلید ندارم. حواسمون نبود درو بستیم.

- من دارم.

کلید را بیرون می‌آورد و قفل در را می‌گشاید، اما آن را بازنمی‌کند.

- همه جا پرزنبوره. تمام راه پله‌ها تا طبقه سوم

- فعلا درو باز نکنین. کس دیگه‌ای هم توی ساختمون هست؟
- نه بچه‌ها رفتن سر کار. طبقه سوم هم رفتن مسافرت.

- بسیار خوب. اجازه بدین من لباس بپوشم. بعد کلید و بدین به من. خودتون هم کنار وایسین که
صدمه نبینین.

"رضا مهرورز" و معاون فرمانده، لباس می‌پوشند، دستکش به دست می‌کنند و پس از گذاشتن کلاه ایمنی با نگاه به یکدیگر برای شروع عملیات، اعلام آمادگی می‌ کنند. پیرزن در را می‌گشاید و آتش نشانان‌خاموش کننده را به دست می‌گیرند. هیچکدام تا کنون این همه زنبور را یکجا ندیده اند و تجربه‌ای هم درخصوص راندن زنبور ندارند. برابر شنیده‌ها، زنبور با ایجاد دود می‌گریزند، اما در محوطه‌ای چنین وسیع ایجاد دود غلیظ برای راندن زنبور‌ها غیر ممکن است. معاون فرمانده اعلام نظر می‌کند.

- با CO۲ بیهوش میشن. شروع کن مهرورز

مهرورز، خاموش کننده را آماده می‌کند و چند لحظه بعد گاز CO۲ با فشار زیاد به سمت زنبور‌ها شلیک می‌شود. چند قدمی پیش می‌روند و وارد ساختمان می‌شوند. معاون فرمانده نیز با کپسول دیگری به سمت پله‌ها می‌رود، اما زنبور‌ها از یکسو می‌گریزند و از ارتفاع بالاتر باز می‌گردند.

_‌آقا شما تا حالا حادثه زنبور رفتین؟

- نه. ولی شنیدم با دود زنبور‌ها را فراری می‌دن که ما اینجا نمی‌تونیم دود راه بندازیم.

- CO۲ اثر نداره. هر چی می‌زنیم بی فایده است. چیکار کنیم؟

- میریم سراغ «پودر وگاز». کپسول تو خالی شد؟

«مهرورز» کپسول خالی را با خود می‌برد. چند لحظه بعد با کپسول خاموش کننده «پودر و گاز» باز می‌گردد و کار نا تمام را از سر می‌گیرد. پودر با فشار در هوا پاشیده می‌شود، اما زنبور‌ها هنوز پر قدرت پرواز می‌کنند. حالا در طبقه اول تعداد زنبور‌ها کمتر شده‌اند، اما زنبورهای گریخته از این طبقه نیز در پله‌ها به بقیه ملحق شده‌اند.

دو ساعت می‌گذرد و آتش نشانان باتلاش بسیار از همه خاموش کننده‌های موجود برای کشتن زنبور‌ها استفاده می‌کنند، اما راه به جایی نمی‌برند. هر دو نفر با خستگی دست از کار می‌کشند و پرسشگر به هم نگاه می‌کنند.

- چیکار کنیم؟ یکیشون هم نمرد.
- تمیدونم. چیز‌ی به نظرم نمی‌رسه.

زنان صاحبخانه جلوی در ایستاده‌اند. آتش نشانان درحال فکر کردن، به آرامی سر می‌گردانند. زن اول، نگران و مهربان با «مهرورز» حرف می‌زند.

- چراحشره کش نمی‌زنین؟ این پودر‌ها که کار نمی‌کنن

- این همه حشره کش از کجا بیاریم مادر؟!
- پس می‌خواین چیکار کنین؟

- یه فکری می‌کنیم. حتما یه راهی هست. ببینم مادر قبلا هم توی این خونه زنبور دیدین؟
- چند تایی بودن، ولی الان انگار لشکر کشی کردن.

- تحقیق نکردین ببینین از کجا میان؟
- نه مادر. تا طبقه سوم که خبری نبود. شاید روی پشت بوم باشه. من که اصلا بالا نمی‌رم. پاهام درد می‌کنه.

«مهرورز» به فکر فرو می‌رود و «معاون فرمانده» در حال تماس گرفتن از ساختمان خارج می‌شود. پیرزن‌ها آهسته با هم حرف می‌زنند و «مهرورز» د ر حال فکر کردن، جارویی را که پیرزن دوم کنار دیوار گذاشته می‌بیند. کمی ابرو در هم می‌کشد. همچنان فکر می‌کند. ناگهان بر می‌خیزد و جارو را در دست می‌گیرد. همزمان «معاون فرمانده» به سوی او باز می‌گردد. 

«مهرورز» با تردید فکر خود را مطرح می‌کند.
- میگم. حالا که هیچ چی موثر نیست. با ضربه بکشیمشون
- با چی؟
- با همین جارو، می زنیم و میریم جلو

- مگه یکی دوتان؟! یه روز طول می‌کشه.
- نه، ولی خب. اینجوری هم خیلی مسخره‌اس. مامور آتش نشانی با جارو میفته به جون زنبورها...

- چرا مسخره باشه؟ وظیفه ما مهار حادثه‌س. حالا که راه علمی نداره، براش راه عملی پیدا می‌کنیم.

- نمیشه آقای مهرورز. این همه زنبور با یه جارو؟!
- خواهش می‌کنیم یکی دیگه هم بیارن.

- من موافق نیستم.
- اجازه میدین من امتحان کنم؟ ضرر که نداره.
- باشه. امتحان کن.

«مهرورز» با قدرت شروع می‌کند. می‌داند که مسیر طولانی هر سه طبقه تا پشت بام را باید به همین صورت طی کند. پس جارو را بالا می‌برد و با قدرت فرود می‌آورد. برخلاف تصور «معاون فرمانده» چند دقیقه بعد ثمربخش بودن کار او آشکار می‌شود. زنبورهای مرده روی پله‌ها فرو افتاده‌اند و آتش نشان جوان عرق کرده، اما خرسند همچنان تلاش می‌کند. معاون فرمانده نگاه می‌کند و به جستجوی وسیله‌ای شبیه جاروی مهرورز بر می‌آید.

یک ساعت بعد، مهرورز روی پله‌های طبقه دوم همچنان باقدرت مشغول کار است و عرقی که از پیشانی اش سرازیر شده، چشمانش را می‌سوزاند و او بی حوصله کلاه ایمنی را از سر بر می‌دارد و دستی به چشمان خود می‌کشد. زنبور‌ها هجوم می‌آورند و او فرصتی برای استراحت ندارد. به سرعت جارو را بر می‌دارد و حمله می‌کند. پشت سر او سراسر پله‌ها تا مقابل در ورودی از زنبورهای مرده انباشته شده اند.

مهرورز خسته و عصبی به کار ادامه می‌دهد. حالا او از طبقه سوم گذشته و به پاگرد سمت پشت بام رسیده است. هنوز تعدادی از زنبور‌ها گرد سر او پرواز می‌کنند. علیرغم خستگی بسیار نمی‌تواند دست از کار بکشد. نگاهی به چند پله باقیمانده می‌اندازد و بر سرعت حرکاتش می‌افزاید. ناگهان بر می‌خیزد و به محوطه باز جلوی در پشت بام نگاه می‌کند. 

کندوی زنبورها، اینک در مقابل او قرار دارد. یک لحظه دست از کار می‌کشد و ناگهان از بیم آنکه زنبورهای بیشتری از کندو بیرون بیایند، هجوم می‌برد و با ضربه‌های سنگین پا، کندو را از زیر پای خود لگدمال می‌کند. چند لحظه بعد، باقیمانده زنبور‌ها به پرواز در می‌آیندو مهرورز با آخرین نیرویی که برایش باقی مانده، جارو را دور سرش می‌چرخاتد و به در و دیوار می‌کوبد. 

زنبورهای نیمه جان روی زمین فرود می‌آیند و «مهرورز» که کار را تمام شده می‌بیند با سرعت بیشتری ضربه می‌زند.

صدای جارو برقی فضای ساختمان را پر کرده است. هر دو زن صاحبخانه، با جارو برقی پله‌ها را تمیز می‌کنند. «مهرورز» خسته و آرم روی اولین پله نشسته و به دیوار تکیه داده است. معاون فرمانده کنار او ایستاده با رضایت لبخند می‌زند. یکی از جارو برقی‌ها خاموش می‌شود و «مهرورز» از جا بر می‌خیزد. معاون فرمانده آخرین کپسول را ازگوشه راهرو بر می‌دارد و به سوی خودرو می‌ورد. «مهرورز» با صدای بلند حرف می‌زند.

- مادر! دیگه کاری با من ندارین؟
منتظر می‌ماند و به طبقه بالا نگاه می‌کند. جارو برقی دوم هم خاموش می‌شود و صدای پیرزن در فضا می‌پیچد.
- دستتون درد نکنه. خیلی ممنون.

در حالیکه صدای هر دو زن درساختمان پیچیده، «مهرورز» از ساختمان خارج می‌شود و در را پشت سر خود می‌بندد.خودروی آتش نشانی به حرکت در می‌آید. «مهرورز» صورت خود را می‌خاراند و به سوی آینه خودرو سر می‌گرداند. نمی‌تواند صورت خود را به درستی ببیند، هر لحظه احساس سوزش بیشتری می‌کند. صورتش کاملا گرم شده و اعصابش را تحریک کرده است.

- آقا ... صورت من چیزی شده؟
معاون فرمانده سر بر می‌گرداند و به صورت او نگاه می‌کند، جای نیش زنبور‌ها روی صورت مهرورز دیده می‌شود.

- آره. زنبور‌ها نیش زدن. باید بری سراغ پزشک
مهرورز تازه متوجه گرما و سوزش بیشتری می‌شود. ابرو درهم می‌کشد و بی تاب به روبرو نگاه می‌کند. خودروی آتش نشانی آژیرکشان راه می‌گشاید و به سرعت پیش می‌رود. آتش نشان جوان باید هر چه زودتر خود را به پزشک برساند و تحت درمان قرار بگیرد.

براساس خاطره ای از رضا مهرورز آتش نشان
انتهای پیام/ 

برچسب ها: آتش نشانی

ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *