ابو علی سینا و ماجرای پیامبری
اطاعت مردم از رسول لطف پروردگار است والا هیچ فردی بعد از گذشت چهارده قرن مطیع فرامین شخص دیگری نمی شود.
آیه:
خداوند متعال در قرآن میفرماید:
وَمَا أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلَّا لِيُطَاعَ بِإِذْنِ ٱللَّهِ نساء/64
و هیچ پیامبری را نفرستادیم مگر آنکه به توفیق خدا از او اطاعت شود.
آینه:
حکایت؛ بوعلى در حواس و در فكر، انسان فوقالعادهای بوده و شعاع چشمش از ديگران بيشتر و شنوايى گوشش، تيز تيز بود. بهگونه ایکه مردم درباره او افسانهها ساختهاند، مثلاً میگویند؛ هنگامیکه در اصفهان بود، صداى چكش مسگرهاى كاشان را میشنید.
شاگردش بهمنيار به او گفت: شما از افرادى هستيد كه اگر ادعاى پيغمبرى كنيد، مردم میپذیرند و واقعاً از خلوص نيت ايمان میآورند، بوعلى گفت: اين حرفها چيست؟ تو نمیفهمی؟ بهمنيار گفت: نه، مطلب حتماً از همين قرار است، بوعلى خواست عملاً به او نشان بدهد مطلب چنين نيست، در يك زمستان كه با يكديگر در مسافرت بودند و برف زيادى هم آمده بود، مقارن طلوع صبح كه مؤذن اذان میگفت، بوعلى بيدار بود، بهمنيار را صدا كرد، بهمنیار گفت: بله، بوعلى گفت: برخيز، بهمنيار گفت: چهکار داريد؟ بوعلى گفت: خيلى تشنهام، يك ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى كنم، بهمنيار شروع كرد استدلال كردن كه استاد، خودتان طبيب هستيد، بهتر میدانید معده وقتى در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد میشود و ايجاد مريضى میکند.
بوعلى گفت: من طبيبم و شما شاگرد هستيد. من تشنهام شما براى من آب بياوريد، چكار داريد.
باز شروع كرد به استدلال كردن و بهانه آوردن كه درست است شما استاد هستيد لكن من خير شما را میخواهم، من اگر خير شما را رعايت كنم، بهتر از اين است كه امر شما را اطاعت كنم، پس از آنكه بوعلى براى او اثبات كرد برخاستن براى او سخت است، گفت: من تشنه نيستم، خواستم شما را امتحان كنم. آيا يادت هست به من میگفتی: چرا ادعاى پيغمبرى نمیکنی؟ اگر ادعاى پيغمبرى بكنى مردم میپذیرند، شما كه شاگرد من هستى و چندين سال است پيش من درسخواندهای، میگویم آب بياور، نمیآوری و دليل براى من میآوری، در حالى كه اين شخص مؤذن پس از گذشت چند صدسال از وفات پيغمبر اكرم(ص) بستر گرم خودش را رها كرده و بالاى مأذنه به آن بلندى رفته است تانداى (اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله) را به مردم برساند.
او پيغمبر است، نه من كه بوعلى سينا هستم.
با اقتباس و ویراست از کتاب چهل داستان
انتهای پیام/
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *