سقوط یک زندگی
همیشه فامیل به من غبطه می خوردند، نمی دانم چه شد که دیگر نتوانستم از مواد لعنتی دل بکنم.
همهچیز همینطور برایم شیرین و جذاب و اوضاع بر وفق مراد بود که با قبول شدنم در دانشگاه، آن هم در رشته مهندسی معماری محبوبیتم را فامیل دوچندان شد. همه به من تبریک میگفتند و از خوبیهایم تعریف میکردند، اما من دلم نمیخواست این دختری که هستم باشم. از این زندگی بدون هیجان بدم میآمد. از اینکه همیشه باید بهترین باشم متنفر بودم. حتی میترسیدم کارهایی را که دوست دارم انجام دهم. آنقدر که مادرم همهجا از من تعریف کرده بود، میترسیدم کاری کنم که او را سرافکنده کنم. دیگر همه زندگیام شده بود آنچه دیگران انتظار دارند نه آنچه میخواهم. همیشه با خودم فکر میکردم که واقعیت من خوب نیست، من فقط به خوب بودن عادت کرده بودم و حس میکردم همه آنچه دوست دارم باشم بد است.
همسن و سالانم را به چشم بچههایی میدیدم که کارهای احمقانه میکنند و برای چنین طرز تفکری هم از طرف بزرگترها تشویق میشدم.
سال دوم دانشگاه بودم که با شبنم آشنا شدم. شبنم همه آن چیزی بود که من آرزویش را داشتم. یک دختر شاد که هر کاری دلش میخواست انجام میداد. او از کودکی این رفتار را داشت و دیگران هم دوستش داشتند. کسی هم برای رفتارهای کودکانه او را سرزنش نمیکرد. من فقط شبنم را میدیدم، اما جرات نداشتم کارهای او را انجام دهم. نه اینکه دلم نخواهد، غرورم اجازه نمیداد به دیگران بگویم واقعیت من چیز دیگری است. یک روز که با شبنم صحبت میکردم او مرا مجاب کرد که زندگی حق من است. باید همان باشم که دلم میخواهد. او گفت دیگران آنقدر که من فکر میکنم مهم نیستند. فقط باید سعی کنم از تجربیات بزرگترها در کارهایم استفاده کنم و کار احمقانه انجام ندهم.
بعد از صحبتهای او انگار من آدم دیگری شده بودم و هر چه در کودکی محدودیت داشتم را بروز دادم. منی که حتی به سختی با پسران سلام میکردم، دوستان بسیار صمیمی و زیادی از جنس مخالف داشتم. کارم به جایی رسیده بود که حتی شبنم و بارها به من میگفت که کارم اشتباه است اما من فقط یک جمله در سرم بود. «خودم مهم هستم و دیگران اهمیتی ندارند که بخواهند من را تغییر دهند.»
کارم به کشیدن سیگار و بعد از آن هم چیزهای دیگر رسید. شبنم و دیگر دوستانم رابطهشان را با من قطع کردند و دورم پر شده بود از جوانانی که همیشه احمق فرضشان میکردم. هر شب تا دیر وقت مهمانی و مصرف مواد. مادر و پدرم در خانه حبسم کردند، اما من با راه انداختن یک نمایش خودکشی آنها را وادار کردم که رهایم کنند.
مادرم مدام میگفت: نمیدانم چه کسی دختر دسته گلم را چشم زده و جادو کرده.
آنها ناراحت بودند و من تازه خوشحال از اینکه خودم را پیدا کردم. از خود جدیدم راضی بودم. سهترم پشت هم مشروط شدم و از دانشگاه اخراجم کردند، اما این چیزها برایم مهم نبود. من فقط محو مهمانی و مواد بودم. دیگر از چهرهام هم معلوم بود که معتاد شدهام.
یک شب در یکی از همین مهمانیها آنقدر مواد کشیدم که به حالت توهم رسیدم. بعد هم دیگر نفهمیدم چه شد. خودم را در یک کویر میدیدم. دلم آشوب بود. ناراحت بودم. تنها چیزهایی که یادم میآید همینها بود. انگار گریه میکردم و چیزی میخواستم، اما کسی نمیتوانست به من کمک کند.
وقتی چشمانم را باز کردم، خودم را در بیمارستان دیدم. دو روز در بیمارستان بیهوش بودم و کسی امید نداشت که به هوش بیایم. دکترها میگفتند کار خدا بوده که زنده ماندهام.
آن شب وقتی حالم بد میشد، دوستانم مرا سوار ماشین کرده و به بیرون شهر برده بودند. چوپانی بدن نیمه جانم را پیدا کرده بود.
یک ماه از این ماجرا گذشته و حالا یک دختر گوشهگیر شده ام. از مرگ نجات پیدا کردم، اما از مواد هنوز بهطور کامل پاک نشدهام. سرنوشتم را نوشتم و برای تپش فرستادم شاید درس عبرتی باشد برای آنهایی که دنبال آزادی بی قید و شرط هستند.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *