خوشا به سعادت پسرمان که عاقبت به خیر شد
«قضا و قدر تمام بلایا را از او دور کرد و از همهشان جان سالم به در برد تا در 17 سالگی در کمال صحت و سلامت به سعادت ابدی دست یافت.»
مادر رضایت نمیداد، اما برای «داوود» رضایت قلبی والدینش در اولویت بود. یک روز که مادر رضایتنامهاش را امضا و به رضایت قلبیاش اقرار کرد، تمام طول اتاق نشیمن را پشتک زد و به پایش افتاد. مادر، خود راهیاش کرد تا به اتفاق پسر همسایه و همرزم آیندهاش «حمید شهرابی» ترتیب کارهای اعزامشان را بدهند. «معصومه تجویدی» و «سید حسن برقعی» بیشتر درباره فرزند ارشدشان برایمان میگویند.
تب و لرز شدید و ضعف و بیحالی عجیبی داشت. علتش هم مشخص نبود؛ اما دکتر بعد از معاینه گفت ممکن است تا صبح بیشتر دوام نیاورد. مادر باید آن شب را تا صبح بیدار میماند، داروها را با یخ خنک نگه میداشت و رأس ساعت به داوود میخوراند. ولی نه یخ و نه یخچال داشتند. پدر با دوچرخهاش رفت، یک قالب یخ بلوری خرید و آورد. او هم داروها را داخل یخ ریخته و تا صبح به نوزاد داده و پاشویهاش کرد. مادر میگوید: «تابستان سال 1345 بود. من آن شب پلک روی هم نگذاشتم. فقط نزدیک اذان صبح از همسرم خواستم از داوود مراقبت کند تا من چند دقیقهای استراحت کنم. داوود صبح همان روز به لطف خدا سلامتیاش را به دست آورد و خیال ما را راحت کرد.»
ولی همین یک بار نبود. چند بار دیگر هم خطر از بیخ گوشش گذشت. در سه سالگی سرخک سختی گرفت. مادربزرگش مرتب از قم برایش خروس خانگی میفرستاد و مادر آن را میپخت و عصاره گوشتش را به او میداد. یک بار هم در نوجوانی موتور پدر را برداشت و حوالی مسجد جعفری با کامیونی برخورد کرد، ولی به طرز معجزه آسایی از زیر آن رد شد و بی آن که یک قطره خون از دماغش بیاید به خانه بازگشت. پدر که پس از مدتی این ماجرا را از زبان صاحب تعمیرگاه موتور ساز نزدیک خانه شنید، میگوید: «اگر این اتفاق میافتاد، هیچ وقت نمیتوانستم آن مصیبت را تحمل کنم، اما قضا و قدر تمام این بلایا را از او دور کرد و از همهشان جان سالم به در برد تا در 17 سالگی در کمال صحت و سلامت به سعادت ابدی دست یافت.»
تلاش برای رسیدن به تناسب جسمانی
سنش برای رفتن به جبهه قانونی بود، اما سخت میشد رضایت مادر را جلب کرد. با این همه، پیگیر کارهایش شد تا هر آنچه نیاز است فراهم کند و بار سفر را ببندد. یک بار که برای همین منظور به پایگاه بسیج مسجد ائمه اطهار (ع) مراجعه کرد، گفتند: «جثهاش برای مبارزه کردن و جنگیدن مناسب نیست.» او هم یک میله بارفیکس خرید و به چارچوب در نصب کرد تا با ورزش کردن قد و قامتش برازنده یک بسیجی رزمنده بشود. مادر شهید میگوید: «یک روز همین طور که مشغول ورزش کردن بود، برای چندمین بار موضوع رفتن به جبهه را مطرح کرد. خیلی دلش میخواست با رضایت قلبی من و پدرش برود، و گرنه خیلیها بیخبر از خانواده رفته بودند. من هم بعد از مدتها رضایت دادم. از خوشحالی در پوست نمیگنجید و به اتفاق دوست صمیمیاش که در محله شیوا در همسایگی ما زندگی میکردند از پایگاه مسجد به پادگان امام حسین(ع) اعزام شدند. مدتی بعد نیز از پایگاه مالک اشتر به کردستان رفتند.»
شجاع، اما آرام
هوای مادر را داشت و برای پدر احترام زیادی قائل بود. دائم به برادر کوچکترش سعید سفارش میکرد به مادر کمک کند و نگذارد از چیزی دلگیر شود. کافی بود عصبی شود تا میگرنهای همیشگی به سراغش بیاید و داوود همواره از این موضوع رنج میبرد. بیش از همه به خواهرش «منیر» و پسر نوزادش «محسن» عشق میورزید. جزو جدانشدنی نامههایش در این سه ماه، احوالپرسی از این دو و پیگیری کارهایی بود که محسن در نبود او یاد گرفته بود. «سید حسن برقعی» درباره دیگر خصایل اخلاقی پسرش میگوید: «با همه آرامشی که در رفتارش احساس میشد، اما شجاعتی مثال زدنی داشت و در برابر ناملایمات زندگی ایستادگی میکرد. پس از شهادت او، فرمانده برایمان از دلاوریهایش گفت و اینکه چطور به عنوان یک جانفشان داوطلب با دشمن بعثی رو به رو میشد و از وطن و دین دفاع میکرد.»
خبر شهادت
جمعه، اول اسفند بود. دلشوره عجیبی داشت، بیتاب و نا آرام بود؛ اما نمیخواست این بیقراری به همسر و فرزندانش تسری پیدا کند. به همسرش گفت: «بهتر است امروز بیرون برویم. به مهمانی رفتند، اما خبرها زود میرسید. برای نماز ظهر آماده میشد که آقای «کافی» یکی از همسایههایشان آمد در خانه و چند دقیقهای با پدر داوود صحبت کرد و رفت. پدر که داخل آمد، گفت داوود زخمی شده، باید به بیمارستان برویم؛ اما مادر میدانست که ماجرا فراتر از این حرف هاست. نمازش را خواند، سماور را روشن کرد و به خواهرش گفت زیر غذا را خاموش کن برویم. رفتند، اما سر از پزشکی قانونی در آوردند. اول نگهبانها راهش نمیدادند؛ اما وقتی چهره آرامش را دیدند و او قول داد که به خودش مسلط باشد و شیون نکند خیالشان آسوده شد. کشوهای سردخانه را بیرون کشیدند، صورت و گردن زخمی داوود نمایان شد. ماهیچههای دستش هم جراحت سختی برداشته بود. دلش ریش شد، اما باید روی حرفش میایستاد. سعی کرد کنترلش را از دست ندهد. مثل یک تماشاچی فرزندش را دید، صورتش را بوسید و فقط یک جمله به زبان آورد: «این خواسته خودش بود، من هم که رضایت داده بودم، خوشا به سعادتش که خوب عاقبتی داشت...»
بیوگرافی:
نام و نام خانوادگی: داود برقعی
متولد: فروردین 1345
تحصیلات: گواهی پایان دوره راهنمایی
اعزامی از: پایگاه مالک اشترآذرماه 1362
مدت حضور در مناطق عملیاتی: حدود 3 ماه
محل شهادت:کردستان به دست گروهک کومله
تاریخ شهادت: 1362.12.1
تاریخ رجعت پیکر: 1362.12.2
روز خاکسپاری: 1362.12.5
مدفن:قطعه 28 بهشت زهرا(س)
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *