صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

تکذیب خبر اسارت داغ سنگینی بر سینه‌ام گذاشت/ نامه معافیت را به فرمانده‌اش تحویل نداد

۱۱ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۶:۰۸:۰۱
کد خبر: ۲۹۴۱۴۱
دسته بندی‌: سیاست ، دفاعی و مقاومت
«تا یک ماه هر روز به ستاد اسرا می‌رفتیم و آلبوم عکس اسرا را می‌دیدیم؛ اما بی‌نتیجه بود. شهادت بهزاد یک بار دیگر تایید شد و این داغ این بار سنگین تر بود.»
- گروه سیاسی: مادر گرچه بعد از عمل سنگین قلب باز، روزهای سختی را پشت سر گذاشته و حالا کم کم در مسیر بهبودی قدم برمی دارد، با این وجود در پذیرایی از مهمانان بهزاد عزیزش سنگ تمام می گذارد. آرامش و صفای خانه شهید شعبانیانی، بی هیچ شکی، از مهربانی بی حد و صفای باطنی مادری نشات گرفته که ما را نیز در طول این گفت و گو از محبت خالصانه اش سیراب کرد. حاجیه خانم «زهرا قشنگی» و «امیر شعبانیانی» مادر و برادر شهید «بهزاد شعبانیانی»، برایمان از عزیز سفر کرده اشان گفتند. در ادامه ماحصل گفت‌وگو را می‌خوانید:

1361؛ آن مرد کوچک

خواهرم کارهای ترخیص از بیمارستانم را که انجام داد، با خوشحالی از روی تخت بلند شدم و برای بیرون رفتن از بیمارستان از او سبقت گرفتم. کنار خیابان که منتظر ماشین ایستاده بودیم، گفتم: «دلم برای خونه و بچه‌ها یک ذره شده اما از برگشتن به خونه وحشت هم دارم. خدا می‌داند در این چند روز که نبودم، آن چهار تا بچه چه بلایی سر خانه و زندگی آورده‌اند. طفلکی پروانه هم آنقدر کوچک و ضعیف است که نمی‌شود توقعی از وی داشت. نمی دانم با این حال نزار، چگونه باید خانه را جمع و جور کنم؟» اما ورود به حیاط خانه، شروع غافلگیری‌ها بود. حیاط، شسته و خانه، تر و تمیز بود.

چشمم به آشپزخانه که افتاد، تعجبم بیشتر شد؛ گاز روشن و قابلمه غذا رویش بود. خواهرم گفت: «به کسی گفته بودی بیاید خانه را تمیز کند؟» تا آمدم بگویم: «نه»، بهزاد در مقابلم ظاهر شد و گفت: «سلام. خوش آمدی مامان! حالت بهتره؟ تا لباس‌هایتان را عوض کنید، ناهار را آماده می‌کنم.» سفره ناهار که با آن غذای خوش آب و رنگ و مخلفاتی مثل سبزی خوردن تازه و سالاد پهن شد. خواهرم گفت: «آبجی! باز هم ناراحت هستی که چرا دختر بزرگ نداری؟ بهزاد امروز بهتر از هر دختری برایت سنگ تمام گذاشته است.»

مادر با لبخند ادامه می‌‌دهد: «همیشه دلسوز و پای کار بود. صبح‌ها نان و شیر می‌خرید و به خانه می‌آورد. سماور را هم روشن می کرد. وقتی من بیدار می شدم، همه چیز آماده بود و فقط باید سفره صبحانه را پهن می کردم. خیلی به ظاهرش اهمیت می داد اما هیچ وقت اجازه نمی داد من لباس‌هایش را اتو کنم. یاد خانه تکانی‌های دم عید بخیر که بهزاد در همه کارها از فرش شستن تا شیشه پاک کردن کمک حالم بود.»

1364؛ بهزاد عاشق شده بود

ساعت حدود هشت شب بهزاد بلند شد و لباس خاکی‌اش را پوشید، دوباره ولوله به جانم افتاد. آن شب نوبت نگهبانی او و دلواپسی من بود. بهزاد و برادر بزرگترش «امیر» ایستادن سر پست نگهبانی مسجد محله را میان خودشان تقسیم کرده بودند. شب‌هایی که بهزاد می‌رفت سر پست، آرام و قرار من هم با او می‌رفت. آنقدر مظلوم بود که فکر می‌کردم از پس این کارها برنمی‌آید. او می‌رفت و من هم چند دقیقه بعد پنهانی پشت سرش می‌رفتم تا از دور نمی‌دیدمش که سالم و سلامت سر پست ایستاده، دلم آرام نمی‌گرفت. همیشه بحثمان بود. می‌گفتم: «برای چه بچه‌های من باید تا دو نصف شب در خیابان باشند و نگهبانی بدهند؟» بهزاد در جوابم می‌گفت: «ما باید نگهبانی بدیم تا شما راحت و آسوده بخوابید.» می‌گفتم: «خواب آسوده؟ به خیالت تا شماها به خانه برنگشتید، خواب به چشم من میاد؟»

مادر مکثی کرده و ادامه می‌دهد: «پسر بزرگم سرباز بود که بهزاد حرف جبهه رفتن را پیش کشید. گفتم: «بگذار برادرت بگردد. می‌خواهی ما را تنها بگذاری؟» چیزی نگفت اما فردا هر چه منتظرش شدم، نیامد. سراغش را که از «سید داوود» دوستش گرفتم، گفت: «به پایگاه مالک اشتر برای اعزام رفته است.» سراسیمه خودم را به پایگاه رساندم. چندبار اسمش را از بلندگو اعلام کردند، اما نیامد. ناگهان یک ماشین نظامی از پایگاه بیرون آمد که نیروها پشتش سوار بودند و به محل اعزام می‌رفتند. چشمم به بهزاد افتاد. داشت با لبخند برایم دست تکان می داد. از ناراحتی روی زمین نشستم. تا آن روز روی حرف من حرف نزده بود. انگار عاشق شده بود. سید داوود که حال مرا دیده بود، دنبال بهزاد رفته و او را سرزنش کرده بود که دلت برای مادرت نسوخت؟ مگه نگفتی مریض است؟ نمی‌گویم نرو اما صبر کن حال مادرت بهتر شود بعد برو. بالاخره آن شب بهزاد به خانه برگشت.»

1366؛ نامه معافیت را به فرمانده‌اش تحویل نداد

برادر شهید می‌گوید: «همه خدمت سربازی من، جز دوره آموزشی، در مناطق جنگی گذشت و آن دوران بیش از همه، برای پدر و مادر سخت گذشت. با خودم گفتم قبل از شروع سربازی بهزاد دست پیش را بگیرم تا خدمت او در نزدیکی خانواده باشد. بر اساس قانون آن ایام در خصوص سربازی همزمان 2 برادر، نامه‌ای از فرماندهی گرفتم که بهزاد را از سربازی در مناطق جنگی معاف می‌کرد. نامه را برای خانواده فرستادم اما...»

مادر در تکمیل صحبت‌های امیر آقا می‌گوید: «به محل خدمت امیر زنگ زدم و گفتم: دیر شده! بهزاد کار خودش رو کرد و به سربازی رفت. الان دوره آموزشی را در کرمان می گذراند.» امیر گفت که نامه را به محل خدمتش برسانید. معطل نکردم و با 2 دختر کوچکم راهی کرمان شدم. نامه را به بهزاد دادم و گفتم: «تحویل فرماندهی بده. اینجوری یا می‌فرستنت تهران یا فعلا مرخصت می‌کنن تا سربازی امیر تمام شود.»

قول داد نامه را به فرماندهی می‌دهد اما بعدها همرزمش برایمان تعریف کرد: «نامه را به جای فرماندهی تحویل من داد و گفت: می‌خواهم شانسم را امتحان کنم. می‌خواهم ببینم کجا کشانده می‌شوم. و شانسش او را به کردستان و مریوان کشاند. درست وسط سخت ترین درگیری ها...»

مادر اضافه می‌کند: «با فامیل نیت کرده بودیم عید را مشهد باشیم. به بهزاد خبر دادیم و او هم مرخصی عیدش را پیش ما آمد. از تحویل نامه به فرماندهی که پرسیدم، طفره رفت....گفت: بریم نیشابور؟ گفتم واسه چی؟ گفت: بریم خانه دایی بزرگ. اینجا همه را جز آن‌ها دیدیم. از همه خداحافظی کرد و آماده برگشتن شد. عادت داشتم بعد از هربار رفتن امیر و بهزاد، آش پشت پا می‌پختم. می‌خواستم با بهزاد به تهران برگردم و آش پشت پایش را بپزم اما گفت: وقتی همه فامیل اینجا هستند، برای چه به تهران بیایید؟ همین جا آش بپزید. راضی ام کرد. چه می دانستم برای آخرین بار می رود.»

1367: شهادت، سعادت می‌خواهد

چند ماه از رفتن بهزاد می‌گذشت و طاقتم در بی خبری طاق شده بود تا آن روز که آن جوان سپاهی آمد و سراغ مرا گرفت. زانوهایم سست شد و گفتم: «امیر شهید شده یا بهزاد؟» آن بنده خدا تا حال مرا دید، گفت: «چیزی نشده مادر. بهزاد زخمی شده است». باور نکردم. همین اواخر گفته بود: «نمی دانید چقدر دوست دارم در منطقه شهید شوم.» گفتم: «اگر از این حرف‌ها بزنی، دیگه نمی‌گذارم بروی.» اما حرفش را عوض نکرد و گفت: «شهادت که بد نیست. سعادت می‌خواهد. دلم می‌گفت سعادت نصیبش شده است.»

همرزمانش برایم روایت کردند: «بهزاد همراه گروه شناسایی وارد خاک عراق شده بود که لو رفتند و در تیررس تانک‌های عراقی قرار گرفتند. خودشان را به حفره‌ای رساندند تا از دید تانک ها خارج شوند اما گلوله تانک درست داخل همان حفره افتاد. پیکر سوخته‌اش را که آوردند، از آن قد رشید اثری نبود.»

مادر آهی می‌کشد و می‌گوید: «بعد از چهلم بهزاد، برادرم که در منطقه بود، تماس گرفت و گفت: «اگر یک چیزی بگویم، قول می‌دهی هیجان زده نشوی و خودت را کنترل کنی؟» ادامه داد: «دیشب رادیو عراق را گوش می‌دادم، موقع اعلام اسامی اسرا، اسم «بهزاد شعبانیانی» فرزند محمد حسین از تهران» هم بود. برید پیگیری کنید.» نمی‌دانید چقدر خوشحال شده بودم. می‌گفتم: اسیر که باشد، بالاخره یک روز برمی‌گردد. اهالی محله هم انگار رادیو را گوش کرده بودند که کوچه و خیابان را چراغانی کردند. اما برادر دیگرم آمد و گفت: اشتباه شده، با محل خدمتش در مریوان تماس گرفتم و گفتند: اسم پدر آن اسیر «محمد حسن» بوده است. دست برنداشتیم. تا یک ماه هر روز به ستاد اسرا می‌رفتیم و آلبوم عکس اسرا را می دیدیم اما بی نتیجه بود. شهادت بهزاد یک بار دیگر تایید شد و این داغ این بار سنگین تر بود.»

بیوگرافی:

شهید بهزاد شعبانیانی

تولد: 1347

شهادت: 1367

محل شهادت: کردستان- مریوان



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *