علاقهمان به همدیگر روز به روز بیشتر شد/ محمدرضا تکیهگاهم بود
«محمدرضا در 4 سالی که با هم بودیم تغییری نکرد و بلکه علاقه و محبتش به من روز به روز بیشتر شد. پیامکهایی هم که روزهای قبل از شهادتش به من داد، مملو از محبت و عشق بود.»
وی افزود: محمدرضا کارشناس گیاه پزشکی بود و در شرکت مشاورهای فوم کشاورزی مشغول به کار بود. در کنار این عضو گردان امام علی(ع) بسیج نیز بود و دورههای بسیج را گذرانده بود.
همسر این شهید مدافع حرم که از اهالی سبزوار است، تصریح کرد: 11 فروردین سال 90 عقد کردیم. آن زمان تازه جنگ سوریه شروع شده بود. پس از 3-2 سال همسرم گفت که برای دفاع از حرم باید به سوریه برود و حرم در خطر است تا اینکه مهر ماه 94 برای نخستین بار همراه با نیروهای یگان 5 نصر عازم سوریه شد. آن روزها دخترمان یک و نیم ساله بود.
ابوی ثانی عنوان کرد: وقتی رفتنش جدی شد و کوله بار سفرش را بست، خیلی ناراحت شدم و بسیار گریه کردم. دلیل گریهام این نبود که به شهادتش یا به مدت زمان ماموریتش یا سختیهای بزرگ کردن فرزند یک و نیم سالهمان یا تنهایی خودم فکر کنم. دلیل اشکهایم دوری از محمدرضا بود. فقط و فقط برای دلتنگیهایم گریه میکردم.
وی ادامه داد: همسرم همیشه در زندگی به من دلگرمی میداد. آن روزی هم که خواست به سوریه برود به من گفت که عزیزم نگران من نباش چرا که در سوریه جزو نیروهای پشتیبانی هستم و خطری مرا تهدید نمیکند.
همسر این شهید مدافع حرم بیان داشت: یکی دو شب پیش از رفتنش از او پرسیدم محمدرضا هدفت از رفتن به سوریه چیست و او در پاسخ به سوال من دو جمله گفت :اول اینکه رهبرم فرموده است که باید از حرم دفاع کرد؛ رهبرم ولی فقیه من است و سخنش برای من اتمام حجت است پس حتما باید بروم. دوم اینکه برای حضرت زینب(س) که حرمش در خطر است میخواهم به سوریه بروم. فرزانه اگر ناراضی هستی و نمیخواهی من بروم، فردای قیامت چه پاسخی به خانم زینب(س) خواهی داد. محمدرضا این جمله را که گفت سکوت عمیقی کردم چرا که حرفی برای گفتن نداشتم.
وی تصریح کرد: راضی بودم که همسرم به سوریه برود اما ناراحت بودم از اینکه از من دور میشود و دلتنگش میشوم. نمیخواستم محمدرضا از من دور بشود. وقتی هم که شهید شد راضی بودم. او فدایی حرم حضرت زینب(س) شد. من در نوجوانی پدرم را از دست دادم و محمدرضا نه تنها همراه و همسرم بود بلکه پدرم بود و با بودن او جای خالی پدر را احساس نمیکردم.
ابوی ثانی عنوان کرد: محمدرضا یکی دو هفته پس از حضورش در سوریه آسمانی شد و دو روز پس از شهادتش، خبر عروجش را به من اعلام کردند. در آن دو روز بقیه اطلاع داشتند که او شهید شده اما به من گفتند که محمدرضا زخمی شده است اما رفتارهایی که از نزدیکان میدیدم، میفهمیدم که او شهید شده است اما خودمم نمیخواستم باور کنم که محمدرضا رفته است و به این جمله بسنده کردم که او زخمی است.
همسر این شهید مدافع حرم تصریح کرد: اصرار کردم که با او تماس بگیرند تا من با او حرف بزنم اما قبول نکردند و گفتند که وضعیتش خوب نیست و نمیتواند صحبت کند. باز که اصرار کردم گفتند همسرت به کما رفته است. حاضر بودم یک سال در کما باشد اما از او دور نباشم تا اینکه پیکر غرق در خونش را در معراج الشهدا دیدم.
وی در ادامه در خصوص آشنایی خود با همسرش تصریح کرد: هر دو دانشجو بودیم. من در رشته مدیریت و او در رشته گیاه پزشکی درس میخواند البته دانشگاههایمان فرق داشت. محمدرضا برای کاری به دانشگاه ما آمده بود. دختر دایی او هم اتاقی و دوست من بود و از این طریق آشنا شدیم و وقتی که ازدواج کردیم محمدرضا ترم آخر دانشگاه بود. آن چیزی که در وجود محمدرضا نظرم را به خودش جلب کرد صداقت و سادگیش بود.
همسر این شهید مدافع حرم تصریح کرد: در زندگی با هم بسیار خوش بودیم. هر دویمان دوست داشتیم که فرزند دختر داشته باشیم و خداوند نیز دختری به ما عطا کرد که از او به یادگار دارم و اسمش «نیایش» است.
وی بیان کرد: محمدرضا بسیار خانواده دوست بود و گرچه بازی فوتبال را دوست داشت و یا دوستانش قرار دورهمی میگذاشتند، اما او به دوستانش نه میگفت و در کنار من و خانواده میماند و بیشتر وقتها را نیز با هم به گردش و تفریح میپرداختیم. خیلی وقتها نیز به دلیل ماموریتهای کاری در کنارم نبود و من بسیار دلتنگش میشدم.
همسر شهید مدافع حرم دامرودی اظهار داشت: تمامی پیامکهای او را از روز نخست تا موقع شهادتش را دارم و هر از چند گاهی آنها را میخوانم. وقتی کنارم نبود پیامک میداد که فرزانه جان حواست باشد خیلی دوستت دارم. محمدرضا در این 4 سال تغییری نکرد و بلکه علاقه و محبتش به من روز به روز بیشتر شد. پیامکهایی هم که روزهای قبل از شهادتش به من داد، مملو از محبت و عشق بود.
وی عنوان کرد: همیشه به خودش هم میگفتم که دوست دارم زودتر از تو از دنیا بروم چرا که زندگی بعد از تو برای من بسیار سخت است و همیشه از خدا خواسته بودم که از محمدرضا زودتر از دنیا بروم اما اینگونه نشد. محمدرضا تکیهگاه من بود و تحمل رفتن او برایم سخت است و هر بار حضرت زینب(س) به من صبری عطا میکند.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *