سرلشکر سلیمانی: 1:30 دقیقه بامداد با نقشه ای آمدند تا تنگه را ببندیم/ قرار شد حمید اولین درگیری را به وجود آورد
من با حمید دو شناسایی انجام دادم. یک شناسایی در سمت راست کمر سرخ و یکی در سمت چپ. فاصلة شیارها زیاد بود. دشمن روی ارتفاعات مستقر بود. ما هم 12،10 نفر بودیم که کارشناسایی را در روز انجام می دادیم. من و حمید و کازرونی جلو می رفتیم و بقیه پشت سر ما به عنوان احتیاط و تأمین حرکت می کردند.
به لب ارتفاعی رسیدیم که فاصله اش تا عراقی ها رودخانه ای بود و در کنار ارتفاعات کمر سرخ قرار داشت. تپة بلندی مثل یک بریدگی بود که برکف رودخانه مسلط بود. آن طرف رودخانه با همین شکل عراقی ها مستقر بود.
پشت چند تا بوته دراز کشیدیم و شناسایی را شروع کردیم. اما رودخانه برای مان مبهم بود. حیف مان می آمد آن را شناسایی نکنیم. فصل بارندگی بود و رودخانه طغیان داشت. باید می فهمیدیم کجای آن پهن است تا نیروها را از آنجا عبور بدهیم. در طرح عملیاتی، باید کمر سرخ را از دو سو دور می زدیم تا از پشت عراقی ها سر در بیاوریم. مانده بودیم چه کنیم.
عراقی ها کاملا ًبر رودخانه مسلط بودند. سنگرهایشان مشخص بود. آن قدر که به راحتی حرکت شان را می دیدیم. حتی صدای برخورد قاشق و بشقاب شان را می شنیدیم. کافی بود که یکی از ماها عطسه کند تا لو برویم. چون صدا می پیچید، خیلی آهسته صبحت می کردیم. فکر کردیم فقط یکی مان برود پایین و اولین نفری که داوطلب شد، حمید بود. پایین رفتن پر سر و صدا و بالا آمدن توی دید عراقی ها. چارة دیگری نداشتیم. حمید حرکت کرد.
او را نگاه نمی کردیم، بلکه فقط گوش مان به او بود و چشم مان به عراقی ها. منتظر شنیدن صدایی ازحمید بودیم. با آن شیب تند به هر شکل می خواست پایین برود، اگر پرت نمی شد، سر و صدای سنگ ها بلند می شد و عراقی را متوجه می کرد. اما حمید چریک چنان نرم و ماهرانه پایین رفت که هیچ صدای بلند نشد. به فاصلة کمی از لب رودخانه زیر ارتفاع تپه در یک گودی پناه گرفت. او را می دیدم که با تسلط کامل قدم می زد و شناسایی می کرد. بی آن که ذره ای ترس به خود راه بدهد، کار خود را انجام داد و برگشت. اما عراقی ها او را دیدند. سرباز عراقی تا او را دید، تیراندازی نکرد. حالا یا کمین بود یا چیز دیگر،نمی دانم.
به سوی فرمانده اش دوید تا حمید را نشان دهد. در همین فاصله حمید با چابکی خود را بالا کشید. ما همان جا ماندیم تا واکنش عراقی ها را ببینیم. حدوده 10، 15 نفر ایستاده بودند و مشکوک این سو نگاه می کردند و برای شان سؤال بود که آن فردی را که دیده اند، از افراد بومی بوده، یا نظامی؟ بالاخره پایین آمدند و ما عقب کشیدیم.
شناسایی دوم ما با حمید چریک، بود. شب عید نوروز یا شب قبل از آن بود. حمید بود، «رحیمی» و «تهامی» و حاج مهدی کازرونی و من. در منطقه «امام زاده عباس»، سمت چپ ارتفاعات کمرسرخ، چند تا ده بود. تک درختی هم بود که فکر کنم بلوط بود. ما روزها در پناه این درخت که تنه بزرگی داشت، خط عراقی ها را دیده بانی می کردیم. آن شب پای درخت یک چیزی خوردیم و در همان حال برنامه ریزی کردیم. بلدی داشتیم به نام « شیخی عیسی»که نوه «شیخ قیوم»، بزرگ روستای «قیوم» بود.
قرار شد حاج رحیمی، تهامی و شیخ عیسی با یکی از بچه های اطلاعات به نام «عرب» به سوی جاده آسفالت رفته، از طریق شیارها از خط دشمن عبور کنند و اگر ممکن شد به سمت 202 بروند و پس از شناسایی، به خط خودی برگردند.
آنها سینه خیز از شیارها به سوی بلندی رفتند و وارد شیارها دیگری شدند که گودتر بود و رو به جلو می رفت. من و مهدی و حمید چریک هم از فرط خستگی کنار درخت خوابیدیم.آن وقت ها مثل اواخر جنگ خیلی احتیاط نمی کردیم. وقتی بیدار شدیم، به شدت احساس ناامیدی می کردیم. برخوردمان با عراقی ها زیاد بود. ما از این طرف می رفتیم، آنها از آن طرف. نمازمان هم داشت قضا می شد.
به سرعت آمدیم پایین، بی آن که مراقب عراقی ها باشیم. نمازمان را در شیاری خواندیم و به خط خودی برگشتیم. برادر «اشجع» ، فرمانده سپاه منطقه 6 دنبال مان می گشت. برگه ای نشان داد که دست خط«آقا محسن» [رضایی] بود که تازه«فرمانده کل سپاه» شده بود. گویا دشمن به بچه ها قم در شوش حمله کرده و آنها هم مهمات شان تمام شده بود. بعید نبود به جای دیگری هم حمله کند. بنابراین، بهتر است امشب شب عملیات باشد و همه به طرف میدان های خود حرکت کنند. خیال ما راحت بود که شناسایی مان انجام شده.
قرار بود گروهانی مرکب از سپاه و ارتش به سوی 202 بفرستیم. گروهانی به فرماندهی حمید چریک، مهدی کازرونی و برادر«خوشی» از سمت چپ بیایند و گروهان او را با ارتش هم به فرماندهی «شادکام» از سمت راست رودخانة «چیخواب» عبور کند. ما فرماندهان اصلی را به سمت چپ فرستادیم. چون امیدمان از سمت راست کم بود. امکان پیشتیبانی از سمت راست اصلاً وجود نداشت.
جاده ای از امام زاده عباس به خط ما می آمد که از این راه می توانستیم کمر سرخ را دور بزنیم و به بچه های سمت چپ برسانیم. همة امید ما آنجا بود و به همین دلیل تقویتش کردیم. حمید سریع به گردان خودش رفت. خوشبختانه آقای رحیمی نرفته بود. سریع برگشت و ما نیروها را سامان دادیم.
هوا تاریک شده بود که آنها گردان را از ارتفاعات پایین آورده، تجهیز کردند و به طرف خط دشمن حرکت کردند و ساعت 12 به نقطة درگیری رسیدند. حمید چریک با رحیمی و حاج مهدی، کمر سرخ را دور زدند و پشت دشمن کنار روستای شیخ قیوم مستقر شدند و منتظر بودند که من از سمت راست حرکت کنم تا همه با هم به مرحلة شروع عملیات برسیم. ساعت 12 تماس گرفتند که عملیات لغو شده و نیروها باید برگردند. من با حاج مهدی تماس گرفتم و به رمز گفتم:«برگردید.»
در آن موقع شب کسی دفترچة رمز را باز نمی کرد که ببیند رمز چی هست و آن قدر هم آمادة عملیات بودند که احتمال لغو شدن آن را نمی دانند. اولین رگبار از سوی حمید چریک شلیک شد که آماده ترین نیرو بود. ناهماهنگی پیش آمده بود.
وقتی به معبر رسیدند، بچه های گروهان می روند پیش حمید و می پرسند:«پس کی مهمّات می دهی؟» حمید می گوید:«فعلاً خشاب تان را مصرف کنید تا بعد.» می گویند:«خب، می خواهیم مهمات توخشاب هایمان بگذاریم.» حمید می گفت از این گروهان 70،60نفری هیچ کدام حتی یک خشاب پر نداشتند. خدایی بود که عملیات لغو شد.
بچه ها 6 بعدازظهر رفتند و 6 صبح برگشتند. 12 ساعت راهپیمایی با کوله پشتی همه را از پا انداخته بود. دور زدن مسیر برای آمدن به این طرف خیلی زمان برده بود. باید توی «گناره» و «هتیت» می نشستند. خطر گشتی های عراقی با سگ هایشان وجود داشت و بچه ها که خیلی خسته بودند، اصلاً استتار و اختفاء نمی کردند. روی خاکریز ها افتاده بودند.
با این حال، حمید که خیلی سرحال بود، به من گفت:«اگر این طور پیش برویم، عراقی ها ما را می بینند و همه را تکه پاره می کنند.»سری تکان داد و گفت :«این جوری نمی شود.» و رفت و خدا می داند از کجا تانکر آبی آورد و شروع کرد روی بچه ها آب ریختن.
با این که منطقه جزء خوزستان بود و زمستانش خیلی سرد نبود و روزهای گرم وشب های بهاری داشت، اما آن آب بچه ها را حسابی سرحال آورد. بعضی با سر و روی خیس می خندیدند، بعضی هم از این حرکت او خوش شان نیامد. به هر حال با ترفند بچه ها را به پشت خاکریز کشید.
دوباره پیغام آمد که امشب عملیات است. باز بچه ها را تجهیز کردیم. اتفاقاً بهتر هم شد. چون در این رفت و برگشت، مسیر را خوب توجیه شده بودند. به خصوص که ردّ مشخصی هم به جا گذاشته بودند. در مسیر برگشت کوله پشتی، آرپی جی، خرده ریزه های بچه ها افتاده بود و مسیر را مشخص کرده بود. ما دشمن را کنترل کردیم. واکنش خاصی روی ارتفاعات دیده نمی شد، ولی هواپیماهای عراقی با ارتفاع بسیار کم، خط ما و خط های دیگر جبهه را کنترل کردند و رفتند.
ما دوباره بچه ها را با همان تجهیزات به سوی عراقی ها حرکت دادیم. نیروی سمت راست ما به میدان مین برخورده بود و همراه خود تخریب چی نداشتند. یکی از دلایل که باید دشمن را دور می زدیم، همین بود.
ما سه تا تخریب چی داشتیم که برای هر میدان مین یک نفر را فرستادیم. گروهان حمید منطقه را دور زدند، یعنی از راه عراقی ها بالا آمدند. همین که درگیری شروع شد، آتش کمر سرخ قطع شد و بچه ها تا نزدیکی ارتفاعات بدون درگیری پیش رفتند. بلافاصله بعد از شنیدن رمز، به ارتفاعات حمله کرده، سر شاخة آنها را گرفتند. اطراف کمر سرخ کاملاً بسته شده و 202 سقوط کرده بود. ناحیه کمر سرخ دو محور شده بود.
یک محور را حمید چریک می رفت و محور دیگر را سردار«خوشی» که فرماندة گردان بود و حمید جانشین او. پیک مخصوص حمید، شهید «منصوری» بود و «مصطفی هندوزاده»هم کنار او بود. در محور او شهید«طاهری» بی سیم چی بود. حمید از وسط ارتفاعات رفت و سردار خوشی از سمت چپ ارتفاعات را دور زد. آنها از دو محور حرکت کردند و ارتفاعات را گرفتند. حمید خیلی سریع نیروها را به سوی اهدافی که باید فتح می شد، رساند. سرعت عمل خوبی داشت که این سرعت را به نیروهای تحت امرش هم منتقل کرد. طوری که ابتکار عمل و قدرت را از دشمن سلب می کرد.
برادر طاهری، بی سیم چی حمید در همان عملیات شهید شد. حمید و سردار خوشی رفتند جسد او را پیدا کنند. چون کاغذ رمز همراهش بود و ممکن بود لو برود. این شهید کاغذ رمز را خرد کرده، هنگام شهادت خورده بود. خرده های کاغذ در دهانش مانده بود. حمید با وجود موانع، خط را شکست و ارتفاعات تا صبح به جز یک منطقه تثبیت شد. سردار خوشی و حمید چریک به آن نقطه رفتند. در آنجا حاج«حسن رشیدی» و دو نفر دیگر زخمی شده بودند و مکان نزدیک شدن به روستا وجود نداشت.
حمید و سردار خوشی مجدداً نیروها را سازماندهی کردند و با حاج مهدی کازرونی به سمت روستا رفته، درگیر شدند. عده ای شهید شدند که به نظرم برادر«موذن زاده» هم جزوشان بود. سازمان پیاده راه انداختند تا روستا را دور بزنند. تا 50 متری، دشمن واکنشی نشان دادند. خطر زدن آرپی جی وجود داشت. ناگهان از چهار طرف تیربار و آرپی جی زدند که تعدادی از بچه ها زخمی و یک نفر هم شهید شد. بعد از نیم ساعت عقب کشیدند و با تانک و هر چه داشتند، روستا را کوبیدند و آنجا را پیاده فتح کردند.
من آن موقع از حمید بی خبر بودم و دنبالش می گشتم. فکر می کردم شهید شده. ارتفاعات طولانی بود و همین طور از صبح می گشتیم. ساعت 10 حمید به طرف نیروهایش آمد. صلوات می فرستادند و شور و حال خاصی داشتند. پای حمید زخمی شده بود. روبوسی کردیم.
ماجرای فتح ارتفاعات را برایم تعریف کرد و گفت:«چند تا اسیر گرفتیم که بالای تپه اند.»و شرح داد که عراقی ها بالای تپه ای مانده بودند و به شدت مضطرب بودند. چون تپه محاصره شده بود و می دانستند اگر تیراندازی کنند، همه شان کشته می شوند. حمید با دیدن تردید آنها و با استفاده از غفلت اسلحة یکی شان را می گیرد و همه را اسیر می کنند. برای شان چند مراقب گذاشته بود و خودش آمده بود پایین. بعد که اسرا را آوردند پایین، دیدیم 80،70 نفرند، به این ترتیب عملیات در روز اول با موفقیت به پایان رسید.
روز دوم، خبر پخش شد که عراقی ها با تیپ 10 زرهی به «دشت عباس» حمله کرده، نیروهای ما را در موقعیت 202 محاصره کرده و بین ما و کمر سرخ فاصله انداخته اند. از طرفی بچه های تیپ امام حسین علیه السلام در دهی بین ما، «شیخ مزبور» و «عین خوش» عملیات می کردند.
در شیخ مزبور عدة زیادی بودند که مشخص نبود بچه های امام حسین علیه السلام هستند یا افراد خود ما یا حتی عراقی ها. هرچند رنگ [ماشین های ] ایفای شان به رنگ ایفاهای عراقی می خورد، اما برای ما قطعیت نداشت، چون بچه های اصفهان ماشین را از طریق القدس آبادان و جاهای مختلف به غنمیت گرفته بودند.
حمید را با آن پای مجروح که کوچک ترین تأثیری بر روحیه اش نداشت، با تعدادی از بچه ها به شیخ مزبور فرستادیم. تمام مدت با همه ارتباط برقرار کردیم و یک تیم هم از آنها به سوی هدف حرکت کردند. افراد شیخ مزبور حدود 600 عراقی بودند که در درگیری عین خوش و 202 به آن ده ریخته بودند تا از راه رودخانة چیخواب فرار کنند، اما در شیخ مزبور به محاصره افتادند.
آنها سازماندهی رزمی نداشتند. ترسیده بودند. با این حال امکان خطر و درگیری جدی وجود داشت. اما حمید هر 600 نفر را با حداقل درگیری و کم ترین تلفات اسیر کرده و به منطقة ما آورد.
آنها سازماندهی رزمی نداشتند. ترسیده بودند. با این حال امکان خطر و درگیری جدی وجود داشت. اما حمید هر 600 نفر را با حداقل درگیری و کم ترین تلفات اسیر کرده و به منطقة ما آورد.
عملیات فتح المبین 10 روزی طول کشید. ما با عراقی ها در دشت عباس درگیر بودیم. کمر سرخ دست ما بود و با خاکریزی که کنار امام زاده زده بودیم، کنترل منطقه را در دست داشتیم. عراقی ها هم به سمت تنگة «ابوغیب» عقب نشینی کردند. از نیروی ما هم یک گروهان مانده بود. بیشتر افراد یا زخمی بودند یا به شهادت رسیده بودند.
1:30 نیمه شب، شهید «حسن باقری»با «محمد علی ایرانمنش»آمدند پیش من. نامه ای از آقا محسن[رضایی] داشتند و نقشه ای از تنگة ابو غریب، تا مرا توجیه کنند که تنگه را ببندیم و از ورود دشمن به منطقة فتح المبین جلوگیری کنیم. احتمال داشت عراقی ها با عبور از رودخانه «دٌبٌویدج» ازطریق دشت«چمسری» به سوی ارتفاعات«تینو» و ارتفاعات«رقابیه» و ارتفاعات عین خوش بیایند و همة زحمات ما هدر برود. ماتا آن موقع تنگة ابو غریب را ندیده بودیم.
جلسه ای گذاشتیم و قرار شد اولاً 10 یا 12 کمپرسی با چراغ روشن به سمت عراقی ها حرکت کنند. یعنی تظاهر به آوردن نیرو و تجهیزات کنیم. این عملیات باعث ترس عراقی ها می شد، یا فرار می کردند یا دست از مقاومت بر می داشتند.
ثانیاً قرار شد شهید«حمید عرب نژاد» با لودر جلودار ما شود و اولین درگیری را با به وجود آورد. عراقی ها کالیبر و آرپی جی داشتند و کار عرب نژاد خیلی خطرناک بود. قرار شد حمید چریک و تهامی با گروهان بعدی پشت سر حمید عرب نژاد حرکت کنند.
آن شب، با فاصلة حدود 20 متر در پی هم بودیم. صبح ساعت 8:30 حرکت مان به سوی عراقی ها شروع شد، اما اثری از آنها نبود. من و تهامی و «حسین دانایی» با استشین به سوی تنگة ابو غریب رفتیم تا موقعیت عراقی ها را شناسایی کنیم که همان جا انفجار ماشین پیش آمد و عملیات فتح المبین تمام شد.
حمید در عملیات فتح المبین اواخر عملیات مدتی مفقود شد. بعدها از خودش شنیدیم که اسیر شده. به قول خودش به خاطر قراردادی که با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف داشته، او هم نجاتش داده است.
می گفت: در اثر برخورد ترکش خمپاره یا آرپی جی مجروح شدم و از هوش رفتم. فردا ظهر ساعت 11 به هوش آمدم و خود را در محاصرة20،10 عراقی دیدم.خود را به مردٌن زدم. اما این دو برادر عراقی با بغض مرا سرباز امام خمینی خطاب کردند و وقتی جیب هایم را گشتند، مهر، قرآن و عکس امام را در آوردند. به صدام فحش دادند و گفتند این سرباز علی و محمد است. به دلم افتاده این لطف امام زمان است و حرکتی کردم که آنها متوجه شدند زنده هستم.
مرا به سنگرشان بردند و غذا دادند. بعضی از عراقی ها که فارسی بلد بودند، گفتند که به زور آنها را به جبهه آورده اند. دکترشان مرا معاینه و پانسمان کرد. تمام تنم پر از ترکش بود و دردناک. مرا سوار تانکی کردند تا به عقب منتقل کنند، اما من از خدا خواسته بودم شهید بشوم، اما اسیر نشوم. برای همین در یک لحظه وقتی خدمة تانک پیاده شدند و دیدم کسی دور و بر تانک نیست، از فرصت استفاده کردم و کمی سینه خیز و کمی به حالت دو به سمت سنگرهای خودی آمدم. وقتی بچه ها را دیدم، سر به سجده گذاشتم و خدا شکر کردم. مرا با هلی کوپتر به بیمارستان اهواز منتقل کردند.»
*حاج قاسم-جستاری در خاطرات سرلشکر قاسم سلیمانی
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *