پاداش پدر را به پسر دادند+عکس
اینجا همه روایتگر قصه امیرحسین هستند، قصه پرافتخاری که با شجاعت شروع و به ایثار ختم میشود و میاندار استوار این جمع، بیشک پدر شهید است، او که نخستین معلم امیرحسین بوده است.
به نقل از همشهری محله، باید بودید و میدیدید غافلگیری مهمانان را که با قلبهای غمگین و چشمهای اشکبار برای همدردی و عرض تسلیت به خانه شهید جوان میآمدند اما با 2کوه صبر مواجه میشدند که آتش دلشان را با تسلیم و رضا در برابر خواست خدا فرونشانده بودند و به رسم پسر عزیزکردهشان، لبخند زینتبخش صورتشان بود. اینطور بود که عبارت «ما از شما روحیه گرفتیم» به حرف مشترک مهمانان امیرحسین خطاب به پدر و مادر داغدار اما باصلابتش تبدیل شده بود. جایش خالی است اما یادش در تمام این روز و شبهای سخت و نفسگیر، هم نفس لحظههای اهالی این خانه بوده و هست. باور نداری؟ گوشهایت را که تیز کنی، میشنوی کاسکوی بازیگوشش هم یکریز صدا میزند: «حسین! حسین! »...
سرراستترین عبارت در توصیف حس حضور جاری امیرحسین در خانه را خواهر ته تغاریاش با لبخند میگوید: «من هر لحظه فکر میکنم امیرحسین الان از راه میرسد و تا چشمش به من میافتد، مثل همیشه با خنده میگوید: چطوری بچه؟...»
از نگاه پدر
از حسنآباد تا مالزی
اینجا همه روایتگر قصه امیرحسین هستند، قصه پرافتخاری که با شجاعت شروع و به ایثار ختم میشود. و میاندار استوار این جمع، بیشک پدر شهید است، او که نخستین معلم امیرحسین بوده است. او که افتخار 30سال خدمت در سازمان آتشنشانی و سالها حضور در جبهههای جنگ را در کارنامه دارد، در 20سالگی وارد آتشنشانی شد و امیرحسین هم در 21سالگی پا جای پای پدر گذاشت. او روایتش را از کودکی امیرحسین آغاز میکند و میگوید: «3ساله بود که همراه خودم به ایستگاه آتشنشانی میبردمش. در ایستگاه حسنآباد، استخر بزرگی وجود دارد. او در همان سن و سال از بالای دایو داخل استخر شیرجه میزد. از همان موقع عاشق شنا بود و اینطور شد که در 16سالگی مدرک بینالمللی غواصیاش را گرفت و مربی بینالمللی 3ستاره شد.» امیرحسین دانشآموخته هنرستان آتشنشانی بود و فوق دیپلم ایمنی و کارشناسی امداد و سوانح داشت و دانشجوی کارشناسی ارشد امداد و سوانح بود. پدر مکثی میکند و تنها پسرش را بیشتر برایمان معرفی میکند: «اهل خانواده بود. با هم رفیق بودیم وهمه جا با هم میرفتیم. حتی وقتی برای گرفتن مدرک غواصی بینالمللیاش میخواست به خارج از کشور برود و آزمون بدهد هم با هم به مالزی و کشورهای دیگر رفتیم. 26ـ 25ساله هم که شده بود، باز با هم با خانواده مسافرت میآمد. بچه باادبی بود. چندین بار امتحانش کردم؛ وقتی میخواستیم وارد جایی شویم، خودم را کنار میکشیدم ببینم داخل میرود یا نه. اما هیچوقت جلوتر از من داخل نشد. حرمت مرا همیشه نگه میداشت با اینکه با هم شوخی و رفاقت داشتیم.»
شهدا جواب احترامش را دادند
«دیشب یاد یک چیز افتادم، دلم سوخت. من هر وقت در خیابانها عکس شهدا را میدیدم، به رسم احترام، سلام میکردم. حواسم بود عکسالعمل امیرحسین را ببینم. با خودم میگفتم شاید مثل بعضی جوانان امروزی بگوید: بابا این کارها چیه؟ عکس است دیگر. اما میدیدم او هم به شهدا احترام میگذارد و سلام میدهد. دیشب با خودم گفتم: به شهدا احترام گذاشتی، به آنها ملحق شدی.» پدر بغضش را فرو میخورد و ادامه میدهد: «چند وقت قبل که برای اعزام به سوریه داوطلب شدم و دوره آموزشیمان شروع شد، امیرحسین هم گفت دلش میخواهد بیاید سوریه. مخالفتی نکردیم و آمد و چند جلسه آموزشی را هم گذراند. آنجا به شوخی به من میگفت: بابا خوب میشود برویم سوریه و شما شهید شوی و من بشوم فرزند شهید... من هم در جوابش به شوخی گفتم: برو بچه. من آنقدر عملیات دیدهام که با تجربه شدهام. آنجا اگر قرار باشد از میدان مین رد شویم، اول تو را جلو میاندازم، بعد خودم میروم...»
از آخر مجلس شهدا را چیدند ...
«چیزی که یک عمر آرزو داشتم قسمتم شود، خدا نگه داشت تا امروز روزی فرزندم کند.» لحن پدر آمیخته با حسرت و افتخار است. او ادامه میدهد: «در سالهای جنگ، در عملیاتهای بزرگی حضور داشتم و شرایط سختی را تجربه کردم. حتی گلوله مستقیم تانک کنارم به زمین خورد اما نرسیدم به شهادتی که آرزویش را داشتم. در 30سال خدمت در آتشنشانی هم روزهای دشوار فراوان داشتیم اما خواست خدا بر این تعلق گرفته بود که آن هدیه قسمت امیرحسین شود. رهبر معظم انقلاب یک شعر زیبا خواندهاند؛ ما مدعیان صف اول بودیم/ از آخر مجلس شهدا را چیدند... این حکایت ماست.»
ما هم فرشتهها را دیدیم
«حضرت زینب(س) در کربلا و در آنهمه سختی میفرماید: جز زیبایی ندیدم. درک این مسئله برای ما سخت است. اما بلاتشبیه، من در این چند روزه وقتی میدیدم مردم –از هر قشریـ در اطراف ساختمان پلاسکو مثل پروانه دور ما میگشتند و محبت میکردند، این حقیقت را دیدم و درک کردم. حضرت زینب(س) فرشتهها را دیده بود و ما انسانهایی را دیدیم که شبیه فرشته بودند. افرادی که شاید ظاهرشان را میدیدی، میگفتی اصلاً اهل این حرفها نیستند اما همانها با ماشینهای آخرین مدل میآمدند، غذا میآوردند، کمک میکردند و...» پدر میافزاید: «مردم واقعاً ما را شرمنده کردند و ما از رفتارشان روحیه گرفتیم. کار ما مردمی است و با شادی مردم، شاد و با غم آنها غمگین میشویم. اینکه بچههای آتشنشان همیشه سالم و بانشاط هستند و زندگیشان بابرکت است، به همین دلیل است که به مردم خدمت میکنند و دعای مردم همیشه همراهشان است.»
همه مراکز پرتردد به آتشنشان نیاز دارند
اگر ساختمان پلاسکو آتشنشان مستقر داشت، این حادثه رقم نمیخورد. راهآهن ایران ایستگاه آتشنشانی دارد و از نیروهای حرفهای سازمان آتشنشانی میروند در آن ایستگاه فعالیت میکنند. برخی هتلها در تهران آتشنشانان حرفهای را بهصورت خصوصی استخدام کردهاند. شهرداری باید پس از این، فعالیت پاساژهای بزرگ مثل آلومینیوم و علاءالدین و هتلها و... را مشروط به داشتن آتشنشان حرفهای کند. نه فقط از میان آتشنشانان رسمی و حرفهای، بلکه از میان آتشنشانان داوطلب که میآیند و آموزش میبینند، میتوانند نیرو بگیرند. مگر چقدر هزینه حقوق آنها میشود؟ هر میزان هم باشد، کمتر از هزینههای حوادث احتمالی است.
از نگاه مادر
مرد کارهای داوطلبانه
19ساله بود که زندگیاش با زندگی امیرحسین گره خورد و از همان موقع آن تک پسر، شد امید زندگیاش.
«زهره زارعی» مادر شهید داداشی برایمان اینطور از عزیزترینش میگوید: «پسر دلسوز و فداکاری بود. مهربانیاش فقط برای خانواده نبود بلکه به همه محبت داشت. همه چیز را خوب درک میکرد. هیچوقت از ما چیزی نخواست که از عهده تأمینش برنیاییم. در عوض، هرچه داشت، برای خانواده خرج میکرد. برای خواهرهایش همه چیز میخرید اما برای خودش صبر میکرد از حراج آخر سال خرید میکرد. میگفتم: پولهایت را پسانداز کن، خانه بخر و زندگی تشکیل بده، هیچ دلبستگی به مال دنیا نداشت. دنبال پول در آوردن نبود. سرش درد میکرد برای کارهای داوطلبانه. همین چند وقت قبل در ایستگاه حسنآباد برای آتشنشانان جدید کلاس آموزشی رایگان برگزار میکرد.»
تشویقش کردم آتشنشان شود
می گویم وجود یک آتشنشان در هر خانواده کافی است که تمام لحظات زندگی اهالی خانه با اضطراب و نگرانی بگذرد، شما چطور رضایت دادید پسرتان هم آتشنشان شود؟ با لبخند در جوابم میگوید: «پدر و برادرم اهل جبهه و جهاد بودند. از17سالگی هم که با پدر امیرحسین ازدواج کردم، شرایط زندگیام به همین منوال بود. آقای داداشی روز خواستگاری با شلوار خاکی جبهه آمده بود. گفت: من بعد از این هم دست از جبهه برنمی دارم. 2روز بعد از عقدمان هم رفت جبهه. حالا هم همین را میگوید که یک روز این لباس جهاد را میپوشم و میروم. من هم تمام عمر با این روحیه جهاد و ایثار زندگی کردهام. به همین دلیل از آتشنشان شدن تنها پسرم استقبال کردم. حتی چند وقت قبل که امیرحسین هم مثل پدرش گفت دوست دارد بهعنوان مدافع حرم به سوریه برود، مخالفت نکردم و فقط از خدا صبر خواستم.»
پلاسکو را یک ایستگاه آتشنشانی مجهز کنید
«وقتی به محل حادثه رفتیم و کارشناسان ماوقع را شرح دادند، چیزی در دلم فروریخت. گفتم فقط یک معجزه میتواند حتی پیکرهای آنها را به ما برگرداند. به خانه که برگشتیم، در اتاق امیرحسین با امام زمان(عج) زمزمه کردم و گفتم: آقا شما کمک کنید فرجی شود و پیکر بچهها به دست ما برسد. خدا را شکر دعایم مستجاب شد.» مادر آهی میکشد و ادامه میدهد: «به مسئولان بگویید با هم اتحاد داشته باشند و هرکدام هرکاری میتوانند انجام دهند تا تجهیزات آتشنشانی کامل شود. این بزرگترین خدمت به مردم است. بگویید در محل ساختمان پلاسکو یک مرکز آتشنشانی مجهز بسازند تا آتشنشانها به تمام بازار اشراف داشته باشند. بگویید ساختمانهای فرسوده را تخریب و بازسازی کنند. در این صورت اگر حادثهای پیش بیاید، میتوان گفت اتفاقی بوده و سهلانگاری نبوده است.»
بغض همکاران امیرحسین در مقابل مادرش شکست
شرمندهایم...
دور تا دور آرام و بیحرف نشستهاند. بعضیها سرشان را هم بالا نمیآورند. کمکم نقلها شروع میشود. همکار ارشد امیرحسین میگوید: «خودم صبح به امیرحسین مرخصی دادم که سر امتحان برود. اصلاً فکر نمیکردم به محل حادثه بیاید. اما قسمت چیز دیگری بود...» دیگری میگوید: «با موتورش آمد به محل حادثه. موتور را که کنار تیر چراغبرق میگذاشت، با هم روبهرو شدیم. گفتم: چرا با لباس شخصی آمدی؟ گفت: لباسهایم در ماشین است. راننده تویوتای ایستگاه بود. گفتم: ماشین هم جای بدی است. برو لباسهایت را عوض کن و ماشینت را همبردار و از اینجا فاصله بگیر. اما بالا بودیم که دیدم لباس پوشیده آمد. رانندهها تا لازم نباشد، نباید وارد عملیات شوند. گفتم: مگر نگفتم نیا؟ خندید. با خودم گفتم: لعنت بر شیطان. میفرستمش برود پایینها. اما ماند و...» وقت خداحافظی، همین که مادر میگوید: «همه شما پسرهای من هستید» دیگر مقاومتشان میشکند و چشمهایشان به اشک مینشیند. یکی با بغض و کلمات بریده میگوید: «شرمندهایم که رفتیم و رفیقمان را جا گذاشتیم... باور کنید در این چند روز خجالت میکشیدیم بیاییم و با شما روبهرو شویم.» دیگری میگوید: «بزرگترین حسرتمان این است که گروهمان کامل رفت و ناقص برگشت. به خدا تمام تلاشمان را کردیم که همه با هم برگردیم اما یک تکه از وجودمان آنجا جا ماند...» و اشکهایش جاری میشود. مادر همراهشان اشک میریزد و پدر دلداریشان میدهد و میگوید: «از نگاه من، عزتتان بیشتر شده. پرچمتان رفته بالا. و یکیتان هم رفته بهشت و آنجا پارتی پیدا کردهاید.»
از نگاه خواهران
دلش میخواست مثل خودش شجاع باشیم
«همه به مهربانی و شوخطبعی میشناختندش. در هر جمعی که حضور داشت، همه را شاد میکرد. 2روز قبل از حادثه آمده بود خانه ما. آنقدر گفت و همه را خنداند که حالا دل همه از یادآوری آن روز میسوزد.» قطرات اشک بیاجازه میپرند وسط کلمات «سارا». او مکثی میکند و ادامه میدهد: «خیلی به کارش علاقه داشت و دلش میخواست ما هم مثل خودش باشیم. یادم میآید بچه که بودیم، طنابهای بلندی را از طبقه دوم خانه آویزان کرده بود و ما را مجبور کرد راپل کار کنیم و از پشتبام با طناب پایین بیاییم! میگفت: شما خواهران من هستید. باید شجاع باشید و این کارها را یاد بگیرید.» «زهرا» خواهر کوچکتر شهید هم میگوید: «خیلی برای کارش ذوق و شوق داشت. شب قبل از حادثه صدایم کرد و گفت: نگاه کن کلاه ایمنیام شبرنگ است. باور میکنید حتی برای چراغ قوهاش ذوق میکرد. یکبار اتاق را تاریک کرد و گفت: بیا ببین چراغ قوهام تا کجا راروشن میکند! فکر و ذکرش این بود که پول جمع کند و لوازم غواصی و... بخرد و در کارش پیشرفت کند.»
رئیس ایستگاه46 آتشنشانی:
یکی از بهترینها بود و گلچین شد
«اینجا بچهها بیشتر از خانوادههایشان با هم ارتباط دارند. در واقع در ساعات شیفت در کنار هم زندگی میکنند؛ غذا درست میکنند، درد دل میکنند، در گرفتاری به داد هم میرسند و...» «علی جبارزاده» رئیس ایستگاه46 آتشنشانی منطقه با زبان بیزبانی میگوید با این اوصاف، وقتی کسی از میانشان میرود، جای خالیاش برای همکاران عجیب آزاردهنده میشود. او میافزاید: «امیرحسین یکی از بهترین غواصان تهران بود. همین چند وقت قبل که یک هلیکوپتر در دریاچه خلیجفارس سقوط کرد، یکی از امدادگران حادثه بود که مورد تقدیر هم قرار گرفت. علاوه بر مدرک غواصی، مدرک راپل و گواهینامه پایه یک هم داشت. با هدف وارد سازمان شده بود و برای رسیدن به این هدف خیلی زحمت میکشید. میگفت: دوست دارم درسم را تا مقطع دکتری ادامه دهم و زود فرمانده شوم. امیرحسین و 15شهید آتشنشان دیگر واقعاً گلچین شدند.»
امیرحسین، حامی یک فرزند کمیته امداد بود
«امیرحسین داداشی» شهید آتشنشان، حامی یک یتیم تحت پوشش کمیته امداد امام خمینی(ره) بود. این موضوعی بود که بسیاری از نزدیکان او بعد از شهادتش از آن خبردار شدند. رئیس کمیته امداد امام خمینی(ره) به همین بهانه و برای تقدیر از این حامی خاص به دیدار خانواده او رفت. «پرویز فتاح» در این دیدار گفت: «آتشنشانانکاری کردند که فرقی با جهاد در جبهه نداشت و جز شهید به آنان نمیتوان گفت.» وی افزود: «امیرحسینکاری کرد که در تاریخ ماندگار شد. او از سال 1393حامی یکی از فرزندان یتیم ما بوده است. دختری که او حمایت مالیاش را برعهده گرفته بود، اکنون دانشجو است.» مادر امیرحسین در اینباره گفت: «با هم به راهپیمایی ۲۲بهمن رفته بودیم و آنجا امیرحسین در ایستگاه سیار کمیته امداد حامی یک یتیم شد. به او گفتم باید این راه را ادامه بدهی، حتی اگر کمکمک کنی اما باید این حمایت را بهصورت دائمی داشته باشی.» خانواده امیرحسین هم تصمیم گرفتهاند حمایت از فرزندی که امیرحسین حامی او بوده را بر عهده بگیرند.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
سرراستترین عبارت در توصیف حس حضور جاری امیرحسین در خانه را خواهر ته تغاریاش با لبخند میگوید: «من هر لحظه فکر میکنم امیرحسین الان از راه میرسد و تا چشمش به من میافتد، مثل همیشه با خنده میگوید: چطوری بچه؟...»
از نگاه پدر
از حسنآباد تا مالزی
اینجا همه روایتگر قصه امیرحسین هستند، قصه پرافتخاری که با شجاعت شروع و به ایثار ختم میشود. و میاندار استوار این جمع، بیشک پدر شهید است، او که نخستین معلم امیرحسین بوده است. او که افتخار 30سال خدمت در سازمان آتشنشانی و سالها حضور در جبهههای جنگ را در کارنامه دارد، در 20سالگی وارد آتشنشانی شد و امیرحسین هم در 21سالگی پا جای پای پدر گذاشت. او روایتش را از کودکی امیرحسین آغاز میکند و میگوید: «3ساله بود که همراه خودم به ایستگاه آتشنشانی میبردمش. در ایستگاه حسنآباد، استخر بزرگی وجود دارد. او در همان سن و سال از بالای دایو داخل استخر شیرجه میزد. از همان موقع عاشق شنا بود و اینطور شد که در 16سالگی مدرک بینالمللی غواصیاش را گرفت و مربی بینالمللی 3ستاره شد.» امیرحسین دانشآموخته هنرستان آتشنشانی بود و فوق دیپلم ایمنی و کارشناسی امداد و سوانح داشت و دانشجوی کارشناسی ارشد امداد و سوانح بود. پدر مکثی میکند و تنها پسرش را بیشتر برایمان معرفی میکند: «اهل خانواده بود. با هم رفیق بودیم وهمه جا با هم میرفتیم. حتی وقتی برای گرفتن مدرک غواصی بینالمللیاش میخواست به خارج از کشور برود و آزمون بدهد هم با هم به مالزی و کشورهای دیگر رفتیم. 26ـ 25ساله هم که شده بود، باز با هم با خانواده مسافرت میآمد. بچه باادبی بود. چندین بار امتحانش کردم؛ وقتی میخواستیم وارد جایی شویم، خودم را کنار میکشیدم ببینم داخل میرود یا نه. اما هیچوقت جلوتر از من داخل نشد. حرمت مرا همیشه نگه میداشت با اینکه با هم شوخی و رفاقت داشتیم.»
شهدا جواب احترامش را دادند
«دیشب یاد یک چیز افتادم، دلم سوخت. من هر وقت در خیابانها عکس شهدا را میدیدم، به رسم احترام، سلام میکردم. حواسم بود عکسالعمل امیرحسین را ببینم. با خودم میگفتم شاید مثل بعضی جوانان امروزی بگوید: بابا این کارها چیه؟ عکس است دیگر. اما میدیدم او هم به شهدا احترام میگذارد و سلام میدهد. دیشب با خودم گفتم: به شهدا احترام گذاشتی، به آنها ملحق شدی.» پدر بغضش را فرو میخورد و ادامه میدهد: «چند وقت قبل که برای اعزام به سوریه داوطلب شدم و دوره آموزشیمان شروع شد، امیرحسین هم گفت دلش میخواهد بیاید سوریه. مخالفتی نکردیم و آمد و چند جلسه آموزشی را هم گذراند. آنجا به شوخی به من میگفت: بابا خوب میشود برویم سوریه و شما شهید شوی و من بشوم فرزند شهید... من هم در جوابش به شوخی گفتم: برو بچه. من آنقدر عملیات دیدهام که با تجربه شدهام. آنجا اگر قرار باشد از میدان مین رد شویم، اول تو را جلو میاندازم، بعد خودم میروم...»
از آخر مجلس شهدا را چیدند ...
«چیزی که یک عمر آرزو داشتم قسمتم شود، خدا نگه داشت تا امروز روزی فرزندم کند.» لحن پدر آمیخته با حسرت و افتخار است. او ادامه میدهد: «در سالهای جنگ، در عملیاتهای بزرگی حضور داشتم و شرایط سختی را تجربه کردم. حتی گلوله مستقیم تانک کنارم به زمین خورد اما نرسیدم به شهادتی که آرزویش را داشتم. در 30سال خدمت در آتشنشانی هم روزهای دشوار فراوان داشتیم اما خواست خدا بر این تعلق گرفته بود که آن هدیه قسمت امیرحسین شود. رهبر معظم انقلاب یک شعر زیبا خواندهاند؛ ما مدعیان صف اول بودیم/ از آخر مجلس شهدا را چیدند... این حکایت ماست.»
ما هم فرشتهها را دیدیم
«حضرت زینب(س) در کربلا و در آنهمه سختی میفرماید: جز زیبایی ندیدم. درک این مسئله برای ما سخت است. اما بلاتشبیه، من در این چند روزه وقتی میدیدم مردم –از هر قشریـ در اطراف ساختمان پلاسکو مثل پروانه دور ما میگشتند و محبت میکردند، این حقیقت را دیدم و درک کردم. حضرت زینب(س) فرشتهها را دیده بود و ما انسانهایی را دیدیم که شبیه فرشته بودند. افرادی که شاید ظاهرشان را میدیدی، میگفتی اصلاً اهل این حرفها نیستند اما همانها با ماشینهای آخرین مدل میآمدند، غذا میآوردند، کمک میکردند و...» پدر میافزاید: «مردم واقعاً ما را شرمنده کردند و ما از رفتارشان روحیه گرفتیم. کار ما مردمی است و با شادی مردم، شاد و با غم آنها غمگین میشویم. اینکه بچههای آتشنشان همیشه سالم و بانشاط هستند و زندگیشان بابرکت است، به همین دلیل است که به مردم خدمت میکنند و دعای مردم همیشه همراهشان است.»
همه مراکز پرتردد به آتشنشان نیاز دارند
اگر ساختمان پلاسکو آتشنشان مستقر داشت، این حادثه رقم نمیخورد. راهآهن ایران ایستگاه آتشنشانی دارد و از نیروهای حرفهای سازمان آتشنشانی میروند در آن ایستگاه فعالیت میکنند. برخی هتلها در تهران آتشنشانان حرفهای را بهصورت خصوصی استخدام کردهاند. شهرداری باید پس از این، فعالیت پاساژهای بزرگ مثل آلومینیوم و علاءالدین و هتلها و... را مشروط به داشتن آتشنشان حرفهای کند. نه فقط از میان آتشنشانان رسمی و حرفهای، بلکه از میان آتشنشانان داوطلب که میآیند و آموزش میبینند، میتوانند نیرو بگیرند. مگر چقدر هزینه حقوق آنها میشود؟ هر میزان هم باشد، کمتر از هزینههای حوادث احتمالی است.
از نگاه مادر
مرد کارهای داوطلبانه
19ساله بود که زندگیاش با زندگی امیرحسین گره خورد و از همان موقع آن تک پسر، شد امید زندگیاش.
«زهره زارعی» مادر شهید داداشی برایمان اینطور از عزیزترینش میگوید: «پسر دلسوز و فداکاری بود. مهربانیاش فقط برای خانواده نبود بلکه به همه محبت داشت. همه چیز را خوب درک میکرد. هیچوقت از ما چیزی نخواست که از عهده تأمینش برنیاییم. در عوض، هرچه داشت، برای خانواده خرج میکرد. برای خواهرهایش همه چیز میخرید اما برای خودش صبر میکرد از حراج آخر سال خرید میکرد. میگفتم: پولهایت را پسانداز کن، خانه بخر و زندگی تشکیل بده، هیچ دلبستگی به مال دنیا نداشت. دنبال پول در آوردن نبود. سرش درد میکرد برای کارهای داوطلبانه. همین چند وقت قبل در ایستگاه حسنآباد برای آتشنشانان جدید کلاس آموزشی رایگان برگزار میکرد.»
تشویقش کردم آتشنشان شود
می گویم وجود یک آتشنشان در هر خانواده کافی است که تمام لحظات زندگی اهالی خانه با اضطراب و نگرانی بگذرد، شما چطور رضایت دادید پسرتان هم آتشنشان شود؟ با لبخند در جوابم میگوید: «پدر و برادرم اهل جبهه و جهاد بودند. از17سالگی هم که با پدر امیرحسین ازدواج کردم، شرایط زندگیام به همین منوال بود. آقای داداشی روز خواستگاری با شلوار خاکی جبهه آمده بود. گفت: من بعد از این هم دست از جبهه برنمی دارم. 2روز بعد از عقدمان هم رفت جبهه. حالا هم همین را میگوید که یک روز این لباس جهاد را میپوشم و میروم. من هم تمام عمر با این روحیه جهاد و ایثار زندگی کردهام. به همین دلیل از آتشنشان شدن تنها پسرم استقبال کردم. حتی چند وقت قبل که امیرحسین هم مثل پدرش گفت دوست دارد بهعنوان مدافع حرم به سوریه برود، مخالفت نکردم و فقط از خدا صبر خواستم.»
پلاسکو را یک ایستگاه آتشنشانی مجهز کنید
«وقتی به محل حادثه رفتیم و کارشناسان ماوقع را شرح دادند، چیزی در دلم فروریخت. گفتم فقط یک معجزه میتواند حتی پیکرهای آنها را به ما برگرداند. به خانه که برگشتیم، در اتاق امیرحسین با امام زمان(عج) زمزمه کردم و گفتم: آقا شما کمک کنید فرجی شود و پیکر بچهها به دست ما برسد. خدا را شکر دعایم مستجاب شد.» مادر آهی میکشد و ادامه میدهد: «به مسئولان بگویید با هم اتحاد داشته باشند و هرکدام هرکاری میتوانند انجام دهند تا تجهیزات آتشنشانی کامل شود. این بزرگترین خدمت به مردم است. بگویید در محل ساختمان پلاسکو یک مرکز آتشنشانی مجهز بسازند تا آتشنشانها به تمام بازار اشراف داشته باشند. بگویید ساختمانهای فرسوده را تخریب و بازسازی کنند. در این صورت اگر حادثهای پیش بیاید، میتوان گفت اتفاقی بوده و سهلانگاری نبوده است.»
بغض همکاران امیرحسین در مقابل مادرش شکست
شرمندهایم...
دور تا دور آرام و بیحرف نشستهاند. بعضیها سرشان را هم بالا نمیآورند. کمکم نقلها شروع میشود. همکار ارشد امیرحسین میگوید: «خودم صبح به امیرحسین مرخصی دادم که سر امتحان برود. اصلاً فکر نمیکردم به محل حادثه بیاید. اما قسمت چیز دیگری بود...» دیگری میگوید: «با موتورش آمد به محل حادثه. موتور را که کنار تیر چراغبرق میگذاشت، با هم روبهرو شدیم. گفتم: چرا با لباس شخصی آمدی؟ گفت: لباسهایم در ماشین است. راننده تویوتای ایستگاه بود. گفتم: ماشین هم جای بدی است. برو لباسهایت را عوض کن و ماشینت را همبردار و از اینجا فاصله بگیر. اما بالا بودیم که دیدم لباس پوشیده آمد. رانندهها تا لازم نباشد، نباید وارد عملیات شوند. گفتم: مگر نگفتم نیا؟ خندید. با خودم گفتم: لعنت بر شیطان. میفرستمش برود پایینها. اما ماند و...» وقت خداحافظی، همین که مادر میگوید: «همه شما پسرهای من هستید» دیگر مقاومتشان میشکند و چشمهایشان به اشک مینشیند. یکی با بغض و کلمات بریده میگوید: «شرمندهایم که رفتیم و رفیقمان را جا گذاشتیم... باور کنید در این چند روز خجالت میکشیدیم بیاییم و با شما روبهرو شویم.» دیگری میگوید: «بزرگترین حسرتمان این است که گروهمان کامل رفت و ناقص برگشت. به خدا تمام تلاشمان را کردیم که همه با هم برگردیم اما یک تکه از وجودمان آنجا جا ماند...» و اشکهایش جاری میشود. مادر همراهشان اشک میریزد و پدر دلداریشان میدهد و میگوید: «از نگاه من، عزتتان بیشتر شده. پرچمتان رفته بالا. و یکیتان هم رفته بهشت و آنجا پارتی پیدا کردهاید.»
از نگاه خواهران
دلش میخواست مثل خودش شجاع باشیم
«همه به مهربانی و شوخطبعی میشناختندش. در هر جمعی که حضور داشت، همه را شاد میکرد. 2روز قبل از حادثه آمده بود خانه ما. آنقدر گفت و همه را خنداند که حالا دل همه از یادآوری آن روز میسوزد.» قطرات اشک بیاجازه میپرند وسط کلمات «سارا». او مکثی میکند و ادامه میدهد: «خیلی به کارش علاقه داشت و دلش میخواست ما هم مثل خودش باشیم. یادم میآید بچه که بودیم، طنابهای بلندی را از طبقه دوم خانه آویزان کرده بود و ما را مجبور کرد راپل کار کنیم و از پشتبام با طناب پایین بیاییم! میگفت: شما خواهران من هستید. باید شجاع باشید و این کارها را یاد بگیرید.» «زهرا» خواهر کوچکتر شهید هم میگوید: «خیلی برای کارش ذوق و شوق داشت. شب قبل از حادثه صدایم کرد و گفت: نگاه کن کلاه ایمنیام شبرنگ است. باور میکنید حتی برای چراغ قوهاش ذوق میکرد. یکبار اتاق را تاریک کرد و گفت: بیا ببین چراغ قوهام تا کجا راروشن میکند! فکر و ذکرش این بود که پول جمع کند و لوازم غواصی و... بخرد و در کارش پیشرفت کند.»
رئیس ایستگاه46 آتشنشانی:
یکی از بهترینها بود و گلچین شد
«اینجا بچهها بیشتر از خانوادههایشان با هم ارتباط دارند. در واقع در ساعات شیفت در کنار هم زندگی میکنند؛ غذا درست میکنند، درد دل میکنند، در گرفتاری به داد هم میرسند و...» «علی جبارزاده» رئیس ایستگاه46 آتشنشانی منطقه با زبان بیزبانی میگوید با این اوصاف، وقتی کسی از میانشان میرود، جای خالیاش برای همکاران عجیب آزاردهنده میشود. او میافزاید: «امیرحسین یکی از بهترین غواصان تهران بود. همین چند وقت قبل که یک هلیکوپتر در دریاچه خلیجفارس سقوط کرد، یکی از امدادگران حادثه بود که مورد تقدیر هم قرار گرفت. علاوه بر مدرک غواصی، مدرک راپل و گواهینامه پایه یک هم داشت. با هدف وارد سازمان شده بود و برای رسیدن به این هدف خیلی زحمت میکشید. میگفت: دوست دارم درسم را تا مقطع دکتری ادامه دهم و زود فرمانده شوم. امیرحسین و 15شهید آتشنشان دیگر واقعاً گلچین شدند.»
امیرحسین، حامی یک فرزند کمیته امداد بود
«امیرحسین داداشی» شهید آتشنشان، حامی یک یتیم تحت پوشش کمیته امداد امام خمینی(ره) بود. این موضوعی بود که بسیاری از نزدیکان او بعد از شهادتش از آن خبردار شدند. رئیس کمیته امداد امام خمینی(ره) به همین بهانه و برای تقدیر از این حامی خاص به دیدار خانواده او رفت. «پرویز فتاح» در این دیدار گفت: «آتشنشانانکاری کردند که فرقی با جهاد در جبهه نداشت و جز شهید به آنان نمیتوان گفت.» وی افزود: «امیرحسینکاری کرد که در تاریخ ماندگار شد. او از سال 1393حامی یکی از فرزندان یتیم ما بوده است. دختری که او حمایت مالیاش را برعهده گرفته بود، اکنون دانشجو است.» مادر امیرحسین در اینباره گفت: «با هم به راهپیمایی ۲۲بهمن رفته بودیم و آنجا امیرحسین در ایستگاه سیار کمیته امداد حامی یک یتیم شد. به او گفتم باید این راه را ادامه بدهی، حتی اگر کمکمک کنی اما باید این حمایت را بهصورت دائمی داشته باشی.» خانواده امیرحسین هم تصمیم گرفتهاند حمایت از فرزندی که امیرحسین حامی او بوده را بر عهده بگیرند.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *