روایت ٢٤ ساعت اشک و بهت در ایستگاههای آتشنشانی تهران پس از فاجعه پلاسکو
وقتی همه دوربینها به سمت ویرانی پلاسکو و چهرههای پردرد آتشنشانان زوم شده بود، نوعی دیگر از ویرانی و اندوه در چند نقطه شهر و در سکوت جریان داشت.
ايستگاه آتشنشاني خيابان آبان ساعت ١ بعدازظهر
بازار ترهبار خيابان آبان پر از رفتوآمد است، بوي سبزي و ماهي تازه به همآميخته. ديوار به ديوارش ايستگاه آتشنشاني است كه آرام و بيصدا است. چند دقيقه بعد از ساعت ١ يكي از ماشينهاي آتشنشاني پيدايش ميشود و سكوت ميشكند. چند نفري كه در ايستگاه هستند خودشان را به مرد جواني ميرسانند كه از ماشين بيرون ميپرد: «علي جان! علي جان برگشتي؟» چند نفر بغلش ميكنند و بعد نوبت به زني ميرسد كه بيسروصدا بيرون از ايستگاه به ديوار تكيه زده بود و خيابان را تماشا ميكرد؛ مادر علي. بيحرف، بيصدا، پسرش را در آغوش ميكشد و فقط گريه ميكند. تا زن بالاخره از پسرش جدا ميشود نوبت پدر ميرسد كه جايش را پر كند. پدر و مادر پسرشان را با بوسه و گريه به كناري ميكشند تا بودنش را خوب باور كنند.
يكي از آتشنشانان به همكارش يادآوري ميكند: «به خانومت زنگ زدي؟» فقط رسيده خبر حالش را به همسر و مادرش بدهد: «ديشب شيفت بودم و صبح دوباره به همه نيروها آمادهباش دادند. بعد از اعزام زنگ زدم خانه مادرم تا بگويم نگران نباشد. همسايهمان تلفن را جواب داد، گفت مادرت ضعف كرده و مدام ميگويد: عباس. عباس. هر بار ما را به اميد خدا ميفرستند سر كار.»
ميگويد كه اعضاي ايستگاه آبان چون در كوچه پشت پلاسكو مستقر شده بودند سالم هستند: «ايستگاههاي حسنآباد و مخبرالدوله را پيش ما اعزام كرده بودند. اگر ما اول رفته بوديم ممكن بود الان زير آوار باشيم. اين اتفاق براي هر كدام ما ممكن بود رخ دهد. »
عباس ميگويد كه در اين هفت سالي كه از آتشنشان بودنش ميگذرد اين بدترين تجربه كارياش بوده: «من در حريق ابوريحان هم كه دو نفر خودشان را از پنجره بيرون انداختند داخل ساختمان مشغول خاموش كردن آتش بودم. حوادث زيادي ديديم اما هيچكدام به اين شدت نبود. الان مدير منطقه ٤ عملياتي زير آوار است. روي ديوار ايستاده بود و با بيسيم ميگفت كه گير كرده كه ناگهان ساختمان ريخت. نميدانم چند نفر زير آوار ماندهاند.»
بعد صداي بيسيمها بلند ميشود، كسي ميگويد كه هنوز از حامد خبري نيست، برميگردد و ميگويد: حامد از بچههاي ما است، دو تا بچه كوچك دارد، هنوز خبري ازش نداريم.»
١:٤٠ بعدازظهر/ ايستگاه آتشنشاني پارك لاله
توي تاكسي همه در مورد ساختمان پلاسكو حرف ميزنند و آتشنشانها. حرفها بين خبر و شايعه در نوساناند. يكي ميگويد ساختمان آنقدر قديمي بوده كه خراب شدنش عجيب نيست، يكي ديگر ميگويد تقصير شهرداري است كه سالها قبل اجازه تخريب بنا را نگرفته. نقطه اشتراك همه اينها فقط در دلواپسي براي آتشنشانان زيرآوار مانده است.
درهاي بزرگ آهني ورودي ايستگاه آتشنشاني چسبيده به پارك لاله بسته است. چند ماشين آتشنشاني توي پاركينگ ماندهاند، يك آتشنشان در بالكن طبقه بالاي ساختمان ايستاده و به بلوار كشاورز نگاه ميكند. براي ورود بايد زنگ در كوچك را زد، در باز ميشود و پنجره اتاقك همكف محوطه باز ميشود و يكي از نيروهاي مستقر در ايستگاه سرك ميكشد كه ببيند كسي كه وارد محوطه شده چه كار دارد. «ما در چه حاليم؟»
پنجره را كمي بازتر ميكند و همكارش را كه خسته و خاكي روي صندلي نشسته نشان ميدهد: «اين حال بچههاي ما است.»
كسي كه روي صندلي نشسته اسمش كرامت است، بلند ميشود و در قاب پنجره قرار ميگيرد. از نگاهش نميشود چيزي فهميد. لباس و موهايش از خاك خاكستري شده. آرام حرف ميزند و ميگويد كه هيچ چيز معلوم نيست، هيچ كدام از آتشنشانها نميدانند چه بايد بگويند: «فقط همين را ميدانم كه همه اعزام شديم، ساختمان ريخت، ما سالم برگشتيم، خيليها نه!»
غرض گرفتن آمار و اطلاعات نيست، فقط قرار است حال كساني را پرسيد كه تا نزديك مرگ رفتند و برگشتند، كساني كه همكارانشان را زير ويرانههاي نخستين ساختمان مدرن تهران جا گذاشتند. غرض اين است كه توصيف كنند چه ديدند. در پلاسكو چه ديديد: «جهنم بود»
٢:٣٠ بعدازظهر/ ايستگاه آتشنشاني حسنآباد
ميزان رفتوآمد و جنبوجوش حاكم بر ايستگاه آتشنشاني حسنآباد آنچنان زياد است كه ناخودآگاه نگاه همه رهگذران را هم متوجه خودش ميكند. زن سالخورده دستفروش بساطش را ١٢ سال است كه در ضلع شمال غربي ميدان بهپا ميكند، ليف و شانه و جوراب و باقي اجناسش را كنار ديوار ايستگاه آتشنشاني چيده و نگاه نگرانش مدام به داخل محوطه است. آمار همه كساني كه ميروند و ميآيند را دارد: «اين بچهها را ميشناسم. ١٢ سال است اينجا بساط دارم، با همهشان آشنا هستم. خيليهاشان هنوز برنگشتهاند. » از صبح خانوادههايشان مدام ميروند و ميآيند و گريه ميكنند. »
خانم ديگري با يك پلاستيك كوچك خريد روبهروي ايستگاه ايستاده، ميگويد صبح از خانه بيرون زده كه برود خريد اما ديگر دست و دلش به هيچ كاري نميرود، به آتشنشاناني كه ميآيند و ميروند نگاه ميكند و هر چند دقيقه يك بار بلند و غمبار ميگويد: «الهي بميرم!»
توي محوطه جمعي از آتشنشانان نشستهاند و فيلمهاي حادثه را از تلويزيون تماشا ميكنند، يكي قلم و كاغذ برداشته و اسامي همكاراني كه در عمليات بودهاند را مينويسد تا سراغشان را بگيرند و ببينند از كدامشان ميتوانند خبري پيدا كنند. يكي از آتشنشاناني كه در ايستگاه ايستاده ميگويد كه نيروهاي ايستگاه حسنآباد خيلي در محوطه نيستند: «بيشتر نيروهايي كه اينجا مستقر شدهاند از ايستگاههاي ديگر شهر آمدهاند تا اينجا نيرو كم نداشته باشد و بتوانند سريع اعزام شوند. من خودم از يكي از ايستگاههاي غرب تهران آمدهام و هنوز ما را به محل نفرستادند. نميدانم از آن آتشنشاناني كه رفتند كدامشان برميگردند. »
صداي بيسيمها قطع نميشود، رفتوآمد تمامي ندارد. در ميان همه اين غوغاها آتشنشاني كه تقريبا ٤٠ سال دارد و تازه از راه رسيده با لباسهاي غرق خاك نشسته بر لبه باغچه، كلاه ايمنياش روي زمين است و خودش ساكت، خيره شده به نقطهاي نامعلوم. در ميان اين همه شلوغي زمان انگار براي او ايستاده است. كمي آنطرفتر زمان براي خانواده يكي از آتشنشاناني كه از ماموريت برگشته رنگ ديگري دارد. آتشنشان دست دختر كوچكش را كه كت صورتي و كفشهاي قرمز به پا دارد گرفته و به كساني كه از بازگشتش ابراز خوشحالي ميكنند لبخند ميزند، به سوالهايشان جواب ميدهد و در تمام اين مدت مدام موهاي دخترش را نوازش ميكند. دوروبرشان كه كمي خلوت ميشود به گوشهاي از ايستگاه ميروند، همسرش دور از چشم دخترك كه دارد بيخيال خوراكياش را ميخورد، مدام اشكهايش را پاك ميكند و پدر ديگر دلش طاقت نميآورد، خم ميشود و سر و صورت دخترش را غرق بوسه ميكند. چند متر دورتر دو زن همديگر را درآغوش گرفتند و تلخ گريستند.
ساعت ٩ شب: مغازههاي حسنآباد تعطيلاند. از آن جنب و جوش ظهر ديگر خبري نيست. ايستگاه حسنآباد هنوز ميزبان تيمهاي مختلف آتشنشاني است و صداي بيسيمها و بلندگوهاي داخل ايستگاه سكوت حسنآباد را ميشكند. شماره تيمهاي مستقر در ايستگاه از پشت بلندگو اعلام ميشود تا هر كدام كاري را بر عهده گيرند. صداي كوتاه آژير از ساختمان اصلي ايستگاه كه بلند ميشود يك عده ميدوند سمت ماشينها تا اعزام شوند. يك نفر دارد ميگويد كه سريع تيم كامل همراه با دستگاه نور بروند به سمت شمال ساختمان پلاسكو. ماشينها راه ميافتند. آتشنشان جواني كه از نيروهاي همين ايستگاه است انگار گريههايش را قبلا كرده. چشمهايش هنوز نم دارند و با اين وجود وقتي در مورد همكارانش حرف ميزند يكبار هم اشارهاي به «مرگ» ندارد: «هيچ چيز هنوز معلوم نيست، بايد ببينيم چند نفر را از زير آوار بيرون ميكشند.»
روز بعد؛ ساعت ٢ بعدازظهر:
ظهر جمعه پاي مجسمه آتشنشانان در ميدان حسنآباد پر از گل و شمع و پيام تسليت است. مردمي كه از پنجشنبه شب به اين سمت آمدهاند، تلاش كردهاند با به جا گذاشتن اين يادگارها نشان دهند كه شريك اين غم هستند. چند نفري هم تازه از راه رسيدهاند به سمت ساختمان اصلي آتشنشاني ميروند و با بغلهاي پر از گل منتظر ميمانند تا تيم آتشنشانان حسنآباد به محوطه بيايند. ساعت ناهار است و محوطه خالي است. هر كدام از آتشنشاناني كه به سمت ساختمان ميروند دوستانه از تكتك آدمها ميپرسند كه نهار خوردهاند يا نه و بعد دعوتشان ميكنند كه همسفره آنها شوند. آرام هستند، خوشبرخورد و تنها وقتي دور هم جمع ميشوند ميتواني بشنوي كه دارند به اسم خبر همتيميهايشان را از هم ميگيرند. دارند در مورد يكي از همكارانشان كه ردش را پيدا كردهاند حرف ميزنند: «بستري شده، خدا رو شكر فقط لگنش شكسته.»
آنقدر فشاري كه بابت نبودن همتيميهايشان تحمل كردهاند بالا است كه حالا با شنيدن خبر شكستگي لگن چارهاي نيست جز اينكه شكر بگويند. رييس ايستگاه دارد براي يكي توضيح ميدهد كه از صبح خانوادههاي نگران در ايستگاه جمع شده بودند، ميگويد: سعي كردهاند آرامشان كنند، سعي كردهاند نه نااميدشان كنند و نه اميدواري بيجهت بدهند. در ايستگاه حسنآباد هنوز هم از آوردن نام مرگ خودداري ميكنند.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *