نجات کودک در سحرگاه برفی
با اینکه ده سال از آن ماجرا گذشته، اما هنوز هم حادثه آن روز برفی مثل یک فیلم جلوی چشمم به نمایش درمیآید. لحظه به لحظه آن روز را بخوبی به یاد دارم، وقتی فکر میکنم که خواست خدا باعث شد تا جان پسربچهای را نجات دهم، حس خوبی به من دست میدهد.
غرق در افکار بودم که ناگهان متوجه صدای بچهای شدم، ابتدا فکر کردم صدا به خاطر توهم است. آن موقع صبح و در آن سرما، کسی در خیابان نبود. اما صدا واقعی بود، پسربچهای در حال گریه کردن بود. به طرف صدا رفتم، صدا از داخل باغ متروکهای میآمد که در انتهای کوچه قرار داشت. قدمهایم را تندتر برداشتم و خودم را به باغ رساندم، از دیوار باغ متروکه به داخل آن نگاه کردم. باور کردنش برایم خیلی سخت بود، مرد جوانی را در حال کندن چاله دیدم. جسد زن جوانی در کنار چاله قرار داشت، اما صحنه دلخراشی که با گذشت سالها آن را فراموش نکردم بچهای بود که در کنار جسد مادرش نشسته بود و با گریه از مادرش میخواست که او را در آغوش بگیرد. پسرک از شدت گریه و سرما به خود میلرزید و مرد جوان نیز بدون توجه به او به کندن زمین ادامه میداد.
وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود، حسم میگفت آن مرد میخواست همسر و بچهاش را با هم دفن کند و من باید از مرگ پسربچه جلوگیری میکردم. از طرفی عامل این قتل را هم باید به دام میانداختم، در همین افکار بودم که مرد جنایتکار متوجه حضور من در باغ شد و بیاختیار شروع به فرار کرد.
نمیتوانستم بچه را در همان حال رها کنم. احتمال سقوط او داخل چاله وجود داشت، از طرفی هم متهم در حال فرار بود. بر سر دو راهی گیر کرده بودم، نجات جان کودک یا دستگیری قاتل؟ به طرف کودک رفتم و او را در آغوش گرفتم و آوردم داخل پیکان گذاشتم. بعد به دنبال آن مرد که 200متر از من جلوتر بود، دویدم و چون احتمال میدادم وی از دستم بگریزد همه توانم را جمع کردم و با صدای بلند ایست دادم. مرد جوان با شنیدن صدا در جایش میخکوب شد. از مرد فراری خواستم روی زمین دراز بکشد و سریع خود را بالای سرش رساندم و با بند کفشهایش دستانش را از پشت بستم. او را از باغ بیرون آوردم و به نزدیکترین خانهای که در مسیرم بود رساندم، از صاحبخانه خواستم با پلیس تماس بگیرد. کمکم اهالی محل دور ما جمع شدند و لحظاتی بعد صدای آژیر خودروی پلیس به گوش رسید.
با دیدن چراغ گردان همکارانم کمی احساس آرامش کردم و متهم را به آنها تحویل دادم و به سمت خودروی پیکان برگشتم تا پسربچه را بیاورم. وقتی به پیکان رسیدم پسرک را دیدم که صورتش را به شیشه بخارگرفته خودرو چسبانده بود و چشمان بیفروغش را به سمت من چرخاند. نگاهش را به نگاهم دوخت، نمیدانم شاید میخواست از من تشکر کند. او را در آغوش گرفتم و نوازشش کردم. بیاختیار دلم لرزید و اشک در چشمانم حلقه زد. حدس میزدم بر او چه گذشته و این موضوع مرا غمگینتر میکرد.
وقتی به خودروی همکارانم نزدیک شدم تا بچه را به آنها تحویل بدهم، صدای مرد قاتل را میشنیدم که با گریه میگفت: «نمیخواستم زنم را به قتل برسانم، او را دوست داشتم، اما همسرم زندگی را به کام من تلخ کرده بود، او به زمین و زمان ناسزا میگفت...»
دقایقی بعد بازپرس قتل همراه اکیپهایی از دایره بررسی صحنه جنایت برای بررسی این قتل تکاندهنده وارد عمل شدند. کار من همانجا به پایان رسید و راهی محل کارم شدم، در مسیر به این فکر میکردم که چه قصه عجیبی است که سحرگاه برف گرفت و من که هر روز با موتور سرکار میرفتم مجبور شدم با پای پیاده از خانه بیرون بزنم. نالههای کودک چگونه مرا به باغ مخروبه کشاند و چگونه توانستم مرد جنایتکاری را دستگیر کنم و بچه را نجات بدهم. چند روز بعد از همکارانم شنیدم که قاتل اعتراف کرده قصد کشتن بچهاش را داشته و میخواسته او را به همراه همسرش دفن کند. الان آن کودک 12 سال دارد و این جمله همچنان در ذهنم تداعی میبخشد که خداوند بر همه امور آگاه است!
براساس خاطره استوار فریبرز رادپور
انتهای پیام/
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *