صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

صدایی که سال هاست در گوشم زنگ می‌زند/شب تلخی بود+عکس

۲۶ دی ۱۳۹۵ - ۰۹:۳۹:۰۴
کد خبر: ۲۶۷۶۴۷
به کف خانه رسیده بودیم و دیگر امکان نداشت شخص دیگری پایین تر از این سطح وجود داشته باشد، از اتاق خارج می شدیم که ناگهان صدای بسیار ضعیفی را شنیدم شاید این صدا سال هاست در گوش من زنگ می زند.
به نقل از فارس، معمولا آنچه در حوادث هولناک مانند سیل، زلزله، انفجار و... مورد توجه قرار می گیرد، نجات یافتن مردم از خطر است، اما تقریبا هیچوقت کسی به یاد ندارد چه کسی یا چه کسانی ناجی مردم در آن لحظات سخت بوده است. حدود ده سال پیش در موسسه روایت فتح مستندی ساخته شد درباره مردی که در زمان موشکباران تهران پسربچه ای را از زیر آوار نجات داد. در آن مستند پسربچه که حالا دانشجوی دانشگاه صنعتی شریف بود و خانواده اش را در بمباران از دست داده بود با شهریار مزیدآبادی، همان مردی که او را از زیر آوار نجات داده بود روبه رو شد. البته عکاس آن واقعه نیز در جمع حضور داشت؛ جاسم غضبانپور. در ساخت این مستند از عکس های ساسان مویدی به عنوان عکس های مکمل استفاده شد. آنچه در ادامه می خوانید روایت شهریار مزیدآبادی از روز حادثه است.



شب تلخی بود. 26 اسفند ماه سال 1362. وقتی به خیابان نظام آباد رسیدیم، دیدیم همه به یک سمت می دوند. خیابان یک طرفه و جهت حرکت در آن شرق به غرب بود. ما از جهت مخالف وارد خیابان شده بودیم. در آن گیرودار تعدادی اتومبیل وارد خیابان شده و مردم نیز به محل حادثه هجوم آورده بودند و ما با آن ها تلاقی کردیم، بنابراین سرعت ما برای رسیدن به محل کم شد. وقتی به محل حادثه رسیدیم، دیدیم موشک در کوچه ای بن بست فرود آمده و شش، هفت خانه را یکجا ویران کرده است.

کار آواربرداری شروع شد؛ تعداد زیادی از اهالی خانه ها را از زیر آوار بیرون آوردیم. بیشترشان از دست رفته بودند. در این میان با راهنمایی کسی که به یاد ندارم مرد بود یا زن، نزدیک ساختمانی رفتیم. او گفت:«خانوادۀ من در این ساختمان هستند.» دست به کار شدیم. بعد از مدتی به یک جفت پا رسیدیم. بیشتر که حفر کردیم پیرمردی را پیدا کردیم. وقتی او را از زیر آوار بیرون آوردیم، فکر نمی کردیم در آن روز اتفاقات عجیب دیگری برایمان بیفتد.

در حین کنار زدن آوار، پشتی ترکمنی قرمزی را پیدا کردیم. وقتی یکی از دوستانم آن را بلند کرد، در کمال ناباوری زنی را دیدیم که زیر آن خوابیده و زنده و سالم است؛ حتی خراشی روی صورت او نبود و لباس خانگی به تن داشت. خیلی سریع او را از زیر آوار خارج کردیم و با یک ملحفه بدنش را پوشاندیم. علی رغم اینکه با برداشتن پشتی، در جایش نشست و گرد و غبار نشسته روی صورتش را پس زد، نگذاشتیم خودش بلند شود. او را بلند کردیم و روی برانکارد گذاشتیم. هیجان زنده بودن آن زن، شادی و انرژی زیادی به بچه ها داد. انگار تازه گرم شده بودیم. حفر محل حادثه بیش از یک ساعت و نیم طول کشید. وقتی او را به بیمارستان منتقل کردند، دیگر کم کم تنها شدیم. بقیه افراد رفتند تا به خانه های دیگر سر بزنند.

اصلا انتظار نداشتیم در این خانه شخص دیگری پیدا شود. چون به کف خانه رسیده بودیم و دیگر امکان نداشت شخص دیگری پایین تر از این سطح وجود داشته باشد. از اتاق خارج می شدیم که ناگهان صدای بسیار ضعیفی را شنیدم. شاید این صدا سال هاست در گوش من زنگ می زند؛ ززز...ززز...ززز.

این صدا یا در نتیجه اصطکاک دو وسیله فلزی ایجاد می شد یا جریان برق بود یا چیزی ناشناخته. واکنش غریزی ام به صدا فریادی بلند بود؛ «ساکت باشید!» تعجب می کنم؛ انگار همه منتظر حرف من بودند؛ سکوتی غریب محیط را دربرگرفت. انتهای اتاقی که در آن کار می کردیم نزدیک پنجره، تل کوچکی از آوار بود. آوار حجم زیادی نداشت و صدا از زیر آن به بیرون درز می کرد. با پس زدن آوار ناگهان صورت بچه ای پدیدار شد! سه یا چهار سال بیشتر نداشت. آنچنان فریادی زدم که دو، سه نفر تنها برای کنترل من آمدند. روی صورت بچه چوبی به قطر و اندازه یک خط کش وجود داشت که تمام آن آوار را نگه داشته بود. فریاد زدم: «کسی این طرف نیاید!» چون آوار سبکی روی او بود.

وقتی خواستم آن چوب را بردارم یکی از همکارانم به نام آقای «سرابی» سررسید و دستم را گرفت. گفت: «بیا آهسته این کار را انجام دهیم.» چون با بلند کردن خط کش، احتمال ادامۀ ریزش آوار وجود داشت. به همین دلیل برداشت آوار را از پایین تر از سر بچه شروع کردیم؛ یعنی ابتدا پاها و بعد دست ها را آزاد کردیم. به دلیل شکستن شیشۀ پنجرۀ مجاور، صورت بچه زخمی شده بود. بدن که آزاد شد، آن تکه چوب را برداشتیم. ناگهان آوار شروع به ریزش کرد. با دست زیر آوار را گرفتیم و بچه را آرام بیرون کشیدیم. تازه آنوقت بود که صورتش را دیدیم و فهمیدیم پسر است. موهای مجعدی داشت با صورتی خاک آلود که قطرات خون آلود اشک از چشم هایش سرازیر بود و از میان خاک های صورتش تا چانه راهی باز کرده بود. تنها چیزی که به او گفتم این بود:«چشم هایت را باز نکن!»

بچه گریه می کرد و نمی توانست حرف بزند. فرصت سوال و جواب نبود. هنوز هم اسمش را نمی دانم. تنها تا جلوی در، در آغوشم بود. از آنجا به بعد آقای سرابی با توجه و مراقبت تمام بچه را از من گرفت. نمی دانم از آنجا به بعد مردم چه واکنشی به بچه نشان دادند. آقای سرابی با دست هایش بچه را پوشاند و او را از میان زمینی پر از آوار و سنگلاخ به سرعت از محل دور کرد. اگر تصاویر این نجات را پیدا کنید، می بینید که آقای سرابی از میان تعداد زیادی تیرآهن، قطعات بزرگ آوار، شیشه های شکسته و از میان جمعیتی که آنجا بود، خودش را به آمبولانس رساند.

لحظه ای که بچه را از زیر آوار بیرون آوردیم، مثل لحظه تولد بچه بود؛ بچه گریه می کرد و تمام کسانی که او را می دیدند خوشحال بودند. همه ما در اتاق عمل بودیم، همه ما جراح بودیم. آوار یک موجود زنده است؛ مقدس است، چون در زیر آن قلبی در حال تپیدن است و ما به عنوان کالبد شکاف یا جراح آن آوار باید خیلی دقت می کردیم.

/انتهای پیام/

: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *