خلبانی که اولین داوطلب پروازهای مرگآفرین بود
شهید علیرضا بیطرف خلبانی از خطه سرزمین پارس بود و وجودش کابوسی برای دشمن بود، مردی که شهید بابایی در خصوص او می گفت نمیدانم درباره این شهید چه بگویم.
از نحوه آشنایی با شهید خلبان علیرضا بیطرف بگویید. اینکه چه خصوصیات اخلاقی شما را جذب کرد تا با او ازدواج کنید؟
کنکور سال 58 بود که بر اثر بیماری معده 22 روزی در بیمارستان بستری بودم و در آنجا با پرستار خانمی به نام «ناهید» آشنا شدم. «ناهید» زنداداش همسرم «علی» بود و برای نخستین بار علی با همان حال و روزی که روی تخت بیمارستان داشتم مرا دید. حال خوبی نداشتم و حواسم به عشق و عاشقی و این چیزها نبود، اما بعدها علی میگفت که همانجا با دیدن من دلش لرزیده است.
وقتی قرار ازدواج گذاشتیم، جنگ آغاز شده بود و خیلیها به من میگفتند چرا با یک خلبان جنگنده ازدواج میکنی؟ حتی سر سفره عقد به خودم گفتم که چرا اینجا نشستم اما زوایای پنهان جسم و روح «علی» مرا جذب کرده بود، تلهپاتی عجیبی با هم داشتیم آنقدر که زیاد صحبت نمیکردیم اما منظور هم را از نگاه یکدیگر میفهمیدیم. وقتی ازدواج کردیم رفتار و عملکردش طوری شد که من احساس میکردم عشق و علاقه من خیلی بیشتر از اوست. طوری جذب رفتارش شدم که زندگی مشترکمان با آنکه طول کوتاهی داشت اما عرض آن تاکنون ادامه دارد. آدم خاصی بود. مانند گل مریم که وقتی بو میکنید، بوی خوشی از درونش ساطع میشود. نمیتوانم بگویم که ایرادی نداشت اما محاسنش نهادینه بود. از بچه سهساله تا پدربزرگم شیفته رفتارش میشدند چون میدانست که با هر کسی چگونه رفتار کند و تظاهر نمیکرد.
چطور شد که شهید بیطرف خلبان جنگنده اف 14 شد؟
علی دورههای پرواز با «اف 5» را در امریکا گذراند و بعداً خواست تا با اف 14 پرواز کند و چون بعد از انقلاب امکان رفتن به امریکا نبود، دورههای آموزشی را در اصفهان گذراند. به دلیل محدودیت دورهها شهید بابایی «علی» را انتخاب کرد و گفته بود: «من احتیاج به یک خلبان منضبط و کاری دارم.» امتحان دادنش را به خاطر دارم. هر خلبانی باید 100 مورد از موارد ضروری را برای هواپیمایی که پرواز میکرد از برداشت. چون تسلط به زبان انگلیسی داشتم برای حفظ موارد به او کمک میکردم تا بتواند به خوبی امتحان دهد. زمانی که امتحانش شروع شد به ساعتم نگاه کردم که 9:22 بود و مواردی را که با هم حفظ کرده بودیم در ذهنم میآوردم، اما چند مورد را فراموش کردم و به ساعتم نگاه کردم. زمانی که علی برگشت و از او درباره امتحان پرسیدم فهمیدم که درهمان ساعت 9:22 همان مورد را که من فراموش کردم او هم فراموش کرده بوده، وقتی این موضوع را فهمید، شوکه شد! ما تلهپاتی عجیبی با هم داشتیم. به هرحال شکر خدا علی در دوره پذیرفته شد و خلبان جنگنده اف 14 شد.
با وجود دلاوریهای شهید بیطرف هیچ کوچهای در شهر را نمییابیم که مزین به نام این شهید باشد.
تنها خواهر همسرم از خانواده بیطرف باقی مانده که در امریکا زندگی میکند و خانواده همسرم همه چیز را به من واگذار کردند اما من نخواستم تا نام هیچ کوچه و خیابانی در تهران به نام همسرم باشد.
رفتار همسرتان تا چه اندازهای روی شما تأثیرگذار بود؟
چهار ماه قبل از شهادت همسرم، در مراسم تشییع یکی از خلبانانهای شهید، همسرش جیغ میکشید و بیتابی میکرد. مراسم که تمام شد و به خانه آمدیم، علی گفت: « خیلی از این رفتار اذیت شدم، صدای جیغ و شیون!» گفتم بندهخدا حالت طبیعی نداشت و دست خودش نبود، گفت: «من از تو میخوام که اگر اتفاقی برای من افتاد مثل همیشه صبور و خویشتندار رفتار کنی. . . » چند ماه بعد که شهید شد من تمام کلمات او در ذهنم بود، دلم میخواست فریاد بزنم. اما وقتی یاد آن حرفش میافتادم تمام داد و فریادم را در سینه خفه و به احترام صحبتهایش سکوت میکردم.
شنیدن لحظه شهادت یک عزیز قطعاً باید خاص و دشوار باشد. از آن ساعات و لحظهها بگویید.
همان سالی که علی شهید شد قرار بود به مکه برود و حتی چمدانش هم به مکه رفت. شبی که در اصفهان بودیم خبر رفتن به خانه خدا را داد، یادم میآید که از خوشحالی باهم میخندیدم و گریه میکردیم. مغرب تا سحر در کنار پدرم اعمال حج را یاد گرفت، از کاروانی که ثبتنام کرده بود تماس گرفتند و خبر دادند که پرواز 10 روز به تأخیر افتاده، همه گفتند نرو! اما «علی» به اصفهان برگشت. با وجود آنکه پرواز خودش را رفته بود اما وقتی دید که دوستش به خاطر تب فرزندش تا صبح نخوابیده به جای او هم پرواز کرد و این آخرین پرواز «علی» بود. در فاصله این دو پرواز با من تماس گرفت و گفت: «دیشب خواب عجیبی دیدم!» به محض اینکه خواست خوابش را تعریف کند، آزاده گریه کرد. دنیا برای علی به انتها میرسید وقتی که آزاده گریه میکرد چون سنخیت روحی عجیبی این پدر و دختر داشتند. بعد آزاده گوشی را گرفت و با پدرش کمی صحبت کرد و بعد هم احسان.
همسرم به من گفت: «یه خواهشی ازت بکنم؟ نذار آزاده گریه کنه! » بعد از خداحافظی، آزاده شروع به گریه کرد چون تماس کوتاه بود و پدر برایش قصه تعریف نکرده بود. من هم مدام این جمله در گوشم زنگ میزد: « نذار آزاده گریه کنه!»عموی آزاده آمد و او را بیرون برد و چرخاند، من هم با آنها به خانه مادر«علی» رفتم. دقیقاً اذان ظهر بود که یکدفعه و بدون هیچ دلیلی دخترم شروع به گریه کرد. طوری جیغ میزد که ما فکر کردیم حشرهای او را گزیده! چند دقیقهای گریه کرد و من احساس کردم که چیزی از وجودم جدا شد. بعداً فهمیدم که در همان لحظه «علی» به شهادت رسیده است. فردا صبح خواهر و برادر و شوهرخواهرم به من گفتند که در مسیر تهران علی تصادف کرده است. من همانجا متوجه شدم و به شوهرخواهرم گفتم: « تمام شد! علی رفت...» «شهیدعلیرضا بیطرف» بیست و سوم ماه آبان ماه سال 32 به دنیا آمد و بیست و سوم تیرماه 66 هم به شهادت رسید.
اینطور به نظر میرسد که شما به تنهایی فرزندانتان را بزرگ کردید؟
موقع شهادت همسرم، احسان شش ساله و آزاده سه ساله بود. خواست خدا بود که پدر و مادرم در نگهداری بچهها کمک کردند. 12 سالی میشود که پدرم از دنیا رفته است. من با تمام تلخیها زندگی کردم و با واقعیتها کنار آمدم اما هیچ وقت نخواستم تا از پدر برای بچهها قهرمان ستودنی بسازم چون پدرشان آنقدر بزرگ هست که باعث افتخار بیش از اندازه ماست. همیشه به آنها میگفتم که نام پدر پشتوانه پر افتخاری تا ابد برای شماست اما باید روی پاهای خودتان بایستید و شما هم در قبال پدر این تعهد را دارید که باعث افتخارش باشید. وقتی به مدرسه میرفتم و مشکلات فرزندان شهدا را میدیدم که مادرها نمیدانند چه رفتاری با آنها داشته باشند، تصمیم گرفتم تا برای تربیت بهتر بچهها روانشناسی بخوانم. علاوه بر اینکه دبیر زبان انگلیسی بودم، حدود 600 ساعت هم کلاسهای مشاوره گذراندم و پایه به پایه مقاطع تحصیلی فرزندانم مشاور آموزش مدارس در منطقه شدم.
یادی کنیم از همرزم همسرتان شهید بابایی.
وقتی در اصفهان بودیم، شهید بابایی زیاد به خانه ما میآمد و رابطه نزدیکی داشتیم. بعد از شهادت علی ما یک مراسم در اصفهان و یکی هم در تهران برگزار کردیم و سپس پیکرش در قطعه 29 بهشت زهرا آرام گرفت. آنجا به من گفتند که آقای بابایی آمده است. البته در مراسم اصفهان شهید بابایی سخنرانی کرد و درباره علی گفت: «نمیدانم درباره این شهید چه بگویم و شروع به قرآن خواندن کرد.» وقتی فهمیدم شهید بابایی در بهشت زهرا(س) است، خواستم ایشان را ببینم. جلو رفتم و گفتم: «به شما تسلیت میگم چون بهتر از هرکسی میدانید که چه یار و سرباز خوبی را از دست دادید. اما امشب شب جمعه است و دعای کمیل. از شما میخوام که وقتی به این فراز یارب ارحم ضعف بدنی رسیدید علی را دعا کنید.» دیگر یادم نیست که به شهید بابایی چه چیزهایی را گفتم اما خاطرم هست که با زانو روی خاک افتاد. تقریبا 20 روز بعد از شهادت علی، آقای بابایی هم به درجه رفیع شهادت رسید و طی این مدت چندین بار به منزل ما آمد. یک روز که از مدرسه به خانه آمدم ماشین و آجودان او را جلوی در خانه دیدم و صدای قهقهههای آزاده را شنیدم. وقتی وارد خانه شدم، دیدم که آزاده با شهید بابایی اسببازی میکند. با مشاهده این صحنه خیلی خجالت کشیدم و گفتم: « آزاده بیا پایین!» شهید بابایی گفت: «خانم خواهش میکنم، الان ساعتیه که کمی فشار از روی من برداشته شده.» چون از منطقه آمده بود پوتینهایش خاکی بود. آزاده گفت: «عمو با کفش خاکی اومدی روی فرش الان مامانم دعوات میکنه.» شهید بابایی آزاده را بغل کرد و سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: « خدایا خودت میدونی که دیگه نمیتونم. . . » و دو روز بعد شهید شد.
از دلاوریها و شجاعتهای همسرتان بگویید، از زمانی که داوطلب پروازهای خطرناک میشد.
«علی» رتبه اول پرواز را در کشور امریکا به دست آورده بود. شجاعت خاصی داشت به طوری که همیشه داوطلب پروازهای خطرناکی بود که امکان بازگشت کمی داشت و حتی پروازهای 90 درصد مرگ را هم داوطلب اول بود. هواپیماهای «اف 14» به خاطر موشکهای فینیکسی که به آن بسته میشود نقش حفاظتی دارند و به هیچ وجه هواپیماهای عراقی جرئت نزدیک شدن به آنها را نداشتند و به خصوص در موقعیت حساس جا به جایی نفتکشها و زمانی که هواپیماهای عراقی مترصد حمله بودند، «اف 14»ها از نفتکشها محافظت میکردند و برای همین نباید پرسید که «علی» کجا شهید شد چون سراسر آسمان ایران برای این جنگندهها بود.
گویا یک مدرسه به نام همسرتان مزین است؟ چطور شد که با نامگذاری موافقت کردید؟
از طرف نیروی هوایی تماس گرفتند تا مدرسهای به نام همسرم باشد. من مخالفت کردم اما اصرار کردند که قبول کنم. چون مکان فرهنگی بود پذیرفتم و بعد مدرسهای به نام ارشاد در محله زرگنده معرفی کردند و خواستند در مراسم حضور داشته باشم. با احسان رفتیم و دیدیم مخروبهترین مدرسه منطقه3 است. وقتی وارد مدرسه شدم حال خوبی نداشتم گفتم خدایا ما که مدرسه نمیخواستیم پس چرا بدترین مدرسه به نام «علی» شد؟ یک لحظه به خودم گفتم که هیچ کار خدا بیحکمت نیست و باید این مدرسه را آباد کنم که با کمک بچهها و مساعدت مهندس افشانی، دو سال دوندگی کردیم و موفق به تخریب و نوسازی مدرسه شدیم. الان حس خوبی دارم چون بچههای این محله حداقل از فضای آموزشی مناسبی بهرهمند شدند.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *