ترسم را شناختم و با آن کنار آمدم
تصمیم گرفتم کودک را نجات دهم، بعد از آن فهمیدم ترسم چیست و با آن کنار آمدم.
بارها و بارها سعی کردم این موضوع را از دیگران پنهان کنم، چراکه حس میکردم ممکن است مرا مسخره کنند. بزرگتر که شدم، با تجربه کارهای مختلف به ترسهای دیگرم نیز پی بردم ولی هر بار سعی کردم به نحوی ترسهایم را پنهان یا با آنها مقابله کنم، اما شکست پشت شکست. در ذهنم خود را یک ترسوی احمق حس میکردم ولی باز هم مقابل دیگران خود را از تک و تا نمیانداختم و غرورم را حفظ میکردم.
23 ساله بودم که برای اولین بار با نامزدم و خانوادهاش به شهربازی رفتیم. آنها خانواده ماجراجویی بودند و البته از نظر من بسیار شجاع. آنقدر شجاع که هیچ کدام از وسیلههای شهربازی آنها را به وجد نمیآورد و برایشان عادی بود در حالی که من حتی از دیدن آن وسیلهها استرس میگرفتم ، چه برسد به سوار شدن بر آنها.مدتی از ورودمان به شهربازی گذشت و به اصرار آنها سوار یکی از وسیلههایی که حس میکردم امنتر است شدم. اگر این کار را نمیکردم آنها به ترسو بودنم پی میبردند.
ترس عجیبی داشتم. سعی میکردم در ذهن خود را قانع کنم که هیچ مشکلی پیش نمیآید، ولی نمیتوانستم. هر لحظه حس میکردم مشکل فنی پیش خواهد آمد و همه افراد سوار بر وسیله میمیرند. در حال قانع کردن خود بودم که وسیله شروع به حرکت کرد. همه جیغ میزدند و میخندیدند و من در سکوت کامل به نقطهای زل زده بودم.سعی میکردم تمرکز بگیرم، ولی سرانجام آنچه که فکر میکردم اتفاق افتاد. ابتدا حالت تهوع و بعد هم آنچه شد که نباید میشد. لباسهای من و افرادی که در دو طرف من نشسته بودند کثیف شده بود. از خجالت نمیدانستم چه باید بکنم. از وسیله که پایین آمدیم رویم نمیشد در چشم خانواده همسرم نگاه کنم. آنها چیزی نگفتند و موضوع را با شوخی و خنده گذراندند. مادر همسرم هم این کار را به خوردن شام زیاد ربط داد و گفت با شکم پر نباید سوار وسیله میشدم. زمانی که حس کردم آنها از ترس من بویی نبردهاند به سرویس بهداشتی پارک رفتم تا صورت و لباسهایم را تمیز کنم.
در راه بازگشت ناگهان متوجه شدم مردم در یک منطقه جمع شدهاند و با نگرانی نقطهای را نگاه میکنند و حرف میزنند. مسیر نگاهشان را که تعقیب کردم به یک پسر کوچک رسیدم که بالای دیوار بسیار بلندی گیر کرده بود. دیوار متعلق به یکی از اتاقکهای کنترل چرخ و فلک قدیمی بود که مدت زیادی است از کار افتاده، آن اتاقک هم خراب شده و حتی وارد شدن به آن ممکن نبود چه برسد به خروج از آن. نمیدانم آن پسر بچه چگونه توانسته بود تا آن بالا برود و گیر کند.
مردم نمیدانستند چه باید بکنند و فقط گریه کودک را نگاه میکردند. در یک لحظه نمیدانم چه شد تصمیم گرفتم او را نجات دهم. زمانی که به سمت دیوار رفتم افرادی که پایین بودند من را از این کار منع کردند و گفتند تو هم میروی و گیر میکنی ولی گوش نکردم، چراکه فکر میکردم آن کودک به کمک من نیاز دارد. چشمانم را فقط به راهی که میرفتم دوختم و سعی کردم پایین را نگاه نکنم. به بالای دیوار رسیدم. ناگهان به پایین نگاه کردم و چشمانم سیاهی رفت.آن زمان بود که فهمیدم بزرگترین اشتباه زندگیام را انجام دادم.
فکرم کار نمیکرد. پسر کوچک هم مدام میگفت: عمو پس چرا نجاتم نمیدی؟
گیر افتاده بودم که فردی از پایین که فکر میکنم پدر کودک بود من را صدا زد و گفت او را بغل کنم و روی تشک بادی شهر بازی بیندازم. خدا را شکر تشک بادی، هم نزدیک و هم ارتفاعش در حدی بود که کودک با افتادنش روی آن هیچ آسیبی نمیدید. همه قدرتم را به کار گرفتم و همین کار را کردم. کودک نجات پیدا کرد ولی زمانی که نوبت به خودم رسید نتوانستم این کار را بکنم. آنقدر صبر کردم تا نیروهای آتش نشانی برسند. حدود یک ساعت آن بالا بودم و در تمام این مدت صداهایی را از پایین میشنیدم که من را مسخره میکردند و میگفتند تو که میترسی چرا شجاع بازی در میآوری و بتمن میشوی؟
بد تر از همه این بود که خانواده همسرم هم به من میخندیدند و بعد از آن ماجرا نامزدم سعی کرد به بهانههای مختلف نامزدی را بههم بزند، چرا که ترس من باعث خجالتش بود. این موضوع برای 11 سال قبل بود و حالا من هر بار با خنده از آن یاد میکنم ولی از آن زمان به بعد یاد گرفتم که اول خوب فکر و بعد عمل کنم. این درس برای من در زندگی خیلی مهم بود، چرا که در همه مراحل زندگی کمکم کرد و توانستم حتی در انتخاب همسر هم موفق باشم. هنوز هم از ارتفاع میترسم، اما یاد گرفتهام که این ترس را کنترل کنم و به ارتفاع نروم.
همه ما در زندگی مشکلاتی داریم که قبول آن و تلاش برای رفع یا کنار آمدن با آن میتواند بهترین راه برای بازگشت به زندگی عادی باشد.
براساس خاطره :حسین.س"
انتهای پیام/
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *