صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

مهمان راه پله ها بودم/ در جستجوی مادر

۰۶ دی ۱۳۹۵ - ۰۱:۲۵:۰۱
کد خبر: ۲۵۹۸۳۲
شاید مهر فرار روی پیشانی ام خورده باشد اما دو سالی بود که در راه پله ها می خوابیدم.
به گزارش گروه جامعه ،دو ‌سالی خانه‌ام شده بود پله‌های فرار ساختمان‌ها، شب تا صبح چشم روی هم نمی‌گذاشتم مبادا کسی به من نزدیک شود. فقط خدا می‌داند چه بر من گذشت.» اینها را ماریا می‌گوید؛ دختری که مهر فرار روی پیشانی‌اش خورده است. 

ماریا بیست و دو ‌ساله است با صورتی که کمی بیشتر از سنش به نظر می‌آید. با آن که سنی ندارد، اما لابه‌لای موهایش تک‌وتوک تارهای سفید به چشم می‌خورد. صورتش رنگ‌پریده است و با انگشتان استخوانی و لاغرش مدام روی میز ضربه می‌زند. کمی که به دستانش دقت می‌کنم علت رنگ‌پریدگی صورتش را متوجه می‌شوم، زیر ناخن‌هایش رگ‌های سیاهی دیده می‌شود که حکایت از مصرف مواد مخدر دارد. نشسته روبه‌رویم، می‌پرسم و او آرام و شمرده جواب می‌دهد. با هر سوالم لحظه‌ای مکث می‌کند، انگار که دارد گذشته‌اش را ورق می‌زند. گذشته‌ای تلخ که به قول ماریا باید یک‌جایی در مقابلش می‌ایستاد، با هر خاطره‌ای چهره‌اش بیشتر در هم فرو می‌رود و آرام‌تر حرف می‌زند.

«9 ساله بودم که مادرم به اتهام حمل مواد مخدر در یکی از شهرهای مرزی کشور دستگیر شد. از پدرم بی‌‌خبرم، یعنی اصلا او را ندیدم فقط می‌دانم که مغازه‌ای داشت و هر‌ماه مبلغی پول به حساب مادرم می‌ریخت. اوایل زندگی‌مان خوب بود و حتی خدمتکار داشتیم و همان پیرزن خدمتکار مرا معتاد کرد. بچه که بودم هر وقت مریض می‌شدم و گریه می‌کردم پیرزن خدمتکار برای این که مرا ساکت کند، تریاک می‌داد بخورم. او این‌طور مرا آرام می‌کرد و من دور از چشم مادرم معتاد شدم.» ماریا سکوت می‌کند.

15 روز تنهایی

سکوتش کمی طولانی است، اما به او اجازه می‌دهم تا با افکارش تنها باشد. بالاخره سکوتش را می‌شکند و ادامه می‌دهد: «کجا بودم؟ داشتم می‌گفتم زندگی خوبی داشتیم تا این که مادرم معتاد شد و برای درآوردن خرج موادش و هزینه‌های دیگر راهی یکی از شهرهای مرزی شد تا مواد قاچاق کند و دستگیر شد. زمانی که مادرم دستگیر شد من در خانه‌مان بودم و دختر‌دایی هفده ‌ساله‌ام آمده بود پیش من تا تنها نباشم. مادرم قرار بود یک‌هفته‌ای برگردد، اما یک هفته شد دو ‌هفته و در نهایت صاحبخانه ما را بیرون کرد؛ دو تا بچه در این شهر بی‌در‌و‌پیکر و هزار‌رنگ. تصمیم گرفتیم به خانه یکی از اقوام برویم و از او پولی بگیریم. در راه بازگشت پلیس ما را گرفت و چون سرپرست نداشتیم ما را به بهزیستی بردند و از هم جدایمان کردند. هر کدام از ما در یک بهزیستی ساکن شدیم.»

ماریا با گوشه روسری‌اش اشک‌هایش را که گوشه چشمش جا خوش کرده بود، پاک می کند و می‌گوید: «تازه آن موقع بود که برایم شناسنامه گرفتند و من به مدرسه رفتم. تا چهارم دبستان درس خواندم که مادرم سراغم آمد.» لبخندی می‌زند:«باورتان می‌شود مادرم گشته بود و مرا پیدا کرده بود، اما بهزیستی مرا به او نداد، گفتند که صلاحیت ندارد. من مادرم را دوست داشتم و می‌خواستم با او زندگی کنم. برای همین تصمیم گرفتم فرار کنم، از آن به بعد کار من شده بود فرار و دستگیری توسط ماموران بهزیستی. برای آن که مرا بیرون کنند هر کاری می کردم، می‌خواستم بروم دنبال مادرم، فکر می‌کردم اگر از آنجا بروم او را پیدا می‌کنم، اما هرگز نتوانستم این کار را انجام دهم و حتی زندگی‌ام را با کاری که انجام دادم از دست دادم.»

آغاز زندگی خیابانی

«در نهایت یک روز همراه یکی از بچه‌های بهزیستی به‌نام مریم فرار کردیم. اول به خانه خاله مریم رفتیم، اما مریم دستگیر شد و داستان آوارگی من از همان جا شروع شد. از آن به بعد شب‌ها در پله‌های اضطراری ساختمان‌ها می‌خوابیدم، اما چه خوابی، تا صبح چشم برهم نمی‌گذاشتم. با کوچک‌ترین صدایی از جا می‌پریدم. از سایه خودم هم ترس داشتم.

دو سال زمستان و تابستان روی پله‌ها خوابیدم، نمی‌دانید چه شب‌هایی را تا صبح سر کردم. گاهی اوقات با خود می‌گفتم از شدت سرما تا صبح زنده نمی‌مانم. در همین گیر‌و‌دار خانه‌ای را پیدا کردم که به دختران بی‌سرپرست جا و مکان می‌داد. من باید روزها کنار یخچال قایم می‌شدم و شب‌ها گوشه‌ای از انباری می‌خوابیدم. آنجا با دختری به‌نام سارا آشنا شدم. سارا به من گفت خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنم جای امنی نیست و سوژه اصلی آنها دختران نوجوان است. به پیشنهاد سارا از آن خانه فرار کردم و به خانه سارا رفتم. شش ‌ماهی مهمان خانه او بودم که مادرش مرا بیرون کرد و گفت تو برای ما دردسر می‌شوی. سارا دوستی به نام شهلا داشت و من به پیشنهاد سارا به خانه او رفتم.»

شاید اوج بدبختی ماریا زمانی بود که راهی خانه شهلا شد؛ دختر جوانی که برادری به نام سهیل داشت و ماریا عاشق سهیل شد. «سهیل به من وعده ازدواج داده بود و من به او دل بستم. رابطه من و سهیل هر روز صمیمی‌تر می‌شد، سهیل مرا به هروئین معتاد کرد و من غرق در رویاهای خود بودم که بعد از دوسال سهیل ازدواج کرد و این پایانی برای تمام آرزوهای من بود. ازدواج سهیل مساوی با دفن تمام باورهایم بود. من عاشق سهیل بودم و زندگی‌ام را به پایش گذاشته بودم، اما در عوض سهیل با دختر دیگری ازدواج کرده بود. روز عروسی سهیل ظرفی تهیه کردم و درون آن را پر از بنزین کردم و به یکی از خیابان‌های خلوت شهر رفتم. بنزین را روی خودم ریختم و کبریت می‌زدم تا روشن شود، اما چون دستم با بنزین خیس شده بود کبریت‌ها نمی‌گرفت، یک‌دفعه پسری موتورسوار مقابلم توقف کرد و گفت: این کار را انجام نده.

نگاهی به پسر موتورسوار انداختم و گفتم به تو ربطی ندارد. پسر جوان گفت: من نمی گویم این کار را انجام نده، اما فقط چند لحظه فکر کن، ببین آدمی که داری به خاطرش این کار را انجام می‌دهی ارزش دارد یا نه؟ اگر داشت خودم تو را آتش می‌زنم. حرف‌های آن روز پسر موتورسوار باعث شد تا ماریا دست از خودکشی بردارد و راهی خانه پسر جوان که آرمان نام داشت شود. «آرمان پسر خوبی بود، اما شکاک بود و اجازه نمی‌داد حتی با خانواده‌اش همکلام شوم. او مرا در خانه زندانی می‌کرد. قرار بود باهم ازدواج کنیم، اما همین بددلی‌های آرمان باعث شد تا پس از سه سال زندگی باهم و درست سه‌روز مانده به مراسم عروسی‌مان از خانه آرمان فرار کنم.»

در جستجوی مادر

بعد از آن که ماریا از خانه آرمان فرار کرد به بهشت زهرا رفت تا شاید بتواند ردی از مادربزرگش پیدا کند. روی سنگ قبرها را یکی‌یکی می‌خواند که یکی از متولیان بهشت زهرا او را دید و وقتی ماجرا را فهمید به ماریا گفت به دفتر برو و با دادن مشخصات مادربزرگت، شماره قطعه و محل دقیق دفن او را بگیر. «وقتی محل دفن مادربزرگم را پیدا کردم، خیلی خوشحال شدم. می‌دانستم مادرم زنده است و دنبال من می‌گردد. برای همین رفتم و شماره تماسم را روی قبر مادربزرگم نوشتم و زیر شماره تماس نوشتم مامان منم دخترت ماریا، با من تماس بگیر. بعد از آن روز منتظر تماس مادرم بودم. یک‌بار هم زنگ زد، اما من او را اشتباه گرفتم و مادرم فکر کرد داستان شماره تلفن نقشه است و دیگر به من زنگ نزد. بعد از آن بارها سر مزار مادربزرگم رفتم و شماره‌ام را نوشتم، اما بی‌فایده بود، او هرگز زنگ نزد.»

در همین گیر‌و‌دار با پسری آشنا شدم که قمار باز بود و اعتیاد شدیدی به مواد مخدر داشت. او برایم خانه‌ای اجاره کرد و خانه را مرکز قمار بازی خودش کرد. من در این مدت شمع‌سازی و کاشت ناخن یاد گرفتم. کسی برای کاشت ناخن پیش من نمی‌آمد، اما شمع‌سازی می‌کردم و درآمدم خوب بود. تا به حال چند‌بار بازداشت شده‌ام و حالا دیگر تصمیم گرفته‌ام توبه کنم و حتی مواد هم مصرف نکنم. یک‌ماهی می‌شود که مواد مصرف نکرده‌ام و حالم خیلی بهتر است.

می‌خواهم با همان شمع‌سازی برای خودم کاری جور کنم و زندگی‌ام را از نو شروع کنم. از پرسه‌زدن در خیابان‌ها و از خماری و نشئگی خسته شده‌ام. از بس به ‌خاطر مواد به هر کسی رو انداخته‌ام خسته شده‌ام. یک روز باید جلوی ماریای قدیمی می‌ایستادم و او را در خودم می‌کشتم و بالاخره این تصمیم را گرفتم. وقتی به گذشته فکر می‌کنم می‌بینم بزرگ‌ترین اشتباهم فرار بود. من می‌توانستم به درسم ادامه دهم و برای خودم کسی شوم، به‌جایش آواره خیابان‌ها شدم و به مواد روی آوردم. هیچ‌ کسی باور نمی‌کند بیست و دو ‌ساله‌ام. مواد و سختی‌هایی که به‌خاطر تصمیم احمقانه‌ام کشیده‌ام مرا پیرتر از سنم کرد. دلم می‌خواهد مادرم را پیدا کنم و با هم زندگی آرامی داشته باشیم. می‌دانم مادرم زنده است و می‌دانم برای همیشه مواد را ترک کرده است. من هم به عشق مادرم مواد را ترک کردم. افسر پرونده‌ام قول داده در پیدا کردن مادرم به من کمک ‌کند. مطمئن هستم که می‌توانم خودم را از این زندگی نجات دهم و به زندگی سالم یک دختر ایرانی برگردم.


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *