سیا: در مورد صدام اشتباه میکردیم/صدام: چرا شیمیایی کردن مردم حلبچه «ایران» را عزیزتر کرد
صدام از تصمیم فرماندهانش مبنی بر شیمیایی کردن مردم حلبچه اصلا پشیمان و ناراحت نبود؛ چیزی که بر سر موضوع حلبچه او را آزار میداد این بود که حمله به این روستا را یک اشتباه استراتژیک میدانست که نام او را در دنیا خراب و نام ایران را سربلندتر کرد.
به نقل از مشرق، «جان نیکسون» مامور سازمان CIA که مسئول بازجویی از صدام حسین دیکتاتور معدوم عراق بود، 10 سال پس از اعدام وی پرده از موضوعاتی برداشته که نشاندهنده عدم شناخت درست این سازمان از او بود.
جان نیکسون تحلیلگر، مامور ویژه، و بازجوی سازمان اطلاعاتی CIA اخیرا کتابی را تحت عنوان «اعترافگیری از رییسجمهور: بازجویی صدام حسین». وی در مقدمه کتاب خود مدعی شده است که این کتاب حاوی اطلاعاتی از جریان بازجویی است که اکنون پس از ده سال از اعدام دیکتاتور عراقی افشا میشود. به ادعای این مامور CIA حتی آمریکا هم از این اطلاعات باخبر نبوده است. بخشهایی از کتاب جنجالی بدین شرح است: 27 ساعت بود که در در استیصال و کلافهگی از پیدا نکردن صدام حسین به سر میبردم که خبر روزنامهها مثل سیل آدرنالین روانه وجودم شد و به آرامش رسیدم. آری، مردی که ما او را «هدف درجه یک» میخواندیم، در پی عملیات نیروهای ویژه از زیر زمین بیرون کشیده شده بود و علیرغم شباهتهای عینی و مسلم، هنوز معلوم نبود که صدام است. رؤسای من در سازمان، من را مسئول بازجویی از وی کردند. آیا این مرد که اکنون با این شکل و شمایل بغایت بهمریخته و مستاصل دستگیر شده بود، میتوانست صدام دیکتاتور بزرگ عراق و تحت پیگردترین فرد روی زمین باشد؟!».
وی در ادامه آورد: «13 دسامبر 2003 بود و 8 هفته از اقامت من در عراق میگذشت. یک تحلیلگر CIA به دنبال سرنخهایی بود که ما را به صدام و ملتزمیناش برساند. در همان بحبوحه بود که «بازی کرانگارد» رییس اجرایی سازمان مرا احضار کرد. 9 ماه از شروع جنگ در عراق میگذشت و نیروهای ویژه، صدام را در یک پناهگاه زیر یک مزرعه واقع در حومه تکریت زادگاه مادریاش در هیبتی نحیف و غیربالشکل پیدا کردند. یادم میآید که در دفتر کرانگارد بودم و عدهای از افسران ارشد CIA مرا در مورد تشخیص هویت صدام حسین سوالپیچ میکردند. به آنها گفتم که من از خلال تحقیقاتم مطمئنم که روی مچ و دست راست صدام یک خالکوبی سنتی و روی پای چپاش جای گلوله است. علاوه بر این، لب پایینیاش کمی حالت افتادگی دارد. کرانگارد به میان حرف من پرید و گفت: «من میخواهم که به ما اطمینان بدهی که او خودِ واقعی صدام است نه یکی از بدلهایش». صدام به زیرکی از چند بدل برای خود استفاده کرده بود تا ما مامورین و متخصصین اطلاعاتی و امنیتی را به اشتباه بیاندازد. لذا، من اقدام به تهیه سوالاتی کردم که فقط یک دیکتاتور مثل صدام میتوانست پاسخ بدهد».
«صدام احتمالی توسط نیروهای ویژه آمریکایی تحتالحفظ به عراق برده شد تا فرایند تشخیص هویت توسط من در آنجا صورت بپذیرد. به فرودگاه بغداد که رسیدیم، یک خودروی کاروان آمد و سوار بر آن شدیم. از یک جایی ببعد ما را به داخل مخزنهای متحرک کردند و سرانجام به مقابل اتاقی رسیدیم که وقتی سر بیرون آوردم، صدام حسین را در حالی که به یک صندلی فلزی میخکوبش کرده بودند دیدم. یک دشداشه و یک ژاکت پشمی آبیرنگ به تن داشت. راستش باید اعتراف کنم که این مرد با تمامی بدیهایش کاریزما داشت. درشتهیکل بود و ستبر. حتی اگر او را یک اعدامی حتمی فرض میکردم که بود، یک اعدامی باهیبت بود. از طریق مترجمام به او گفتم: "سوالاتی از تو دارم و میخواهم صادقانه پاسخ بدهی. متوجه شدی؟". صدام، تایید کرد. پرسیدم: "آخرین بار چه زمانی پسرانت را زنده دیدی؟ صدام با حالت تهاجمی پاسخ مرا داد: "شما که هستید؟ آیا حفاظت اطلاعات ارتش هستید؟ آیا از مخابرات (سازمان اطلاعاتی عراق در زمان صدام) هستید؟ جواب مرا بدهید، خودتان را معرفی کنید". در همین حین، متوجه خالکوبیهای دستش شدم و همینطور که صحبت میکرد پی به افتادگی لب زیرینش بردم. فقط کافی بود که جای گلوله بر روی پایش را هم ببینم. سوالات بسیار دیگری هم کردم. اینکه چگونه از عراق گریخت؟ چه کسی به او کمک کرد؟ صدام، فقط آن سوالاتی را که دوست داشت پاسخ داد».
«اندکی بعد، او داشت سوال مرا با سوال پاسخ میداد. از من پرسید: چرا از من سوالاتی در مورد سیاست نمیپرسی؟ خیلی چیزهاست که میتوانی از من یاد بگیری. رفتار نیروهای ویژه تند بود و واکنش صدام هم همراه با سر و صدا و زخم زبان بود. دچار گیجی شده بودم. مردی که در مورد کشتن مردم خودش تعلل و شک نمیکرد، اکنون به خاطر چند تکانه و سقلمه جزئی سر و صدا و ناله به راه انداخته بود. از او خواستم که دشداشهاش را بالا بزند و پایش را به من نشان بدهد. جای زخم کهنه بر روی پایش مشاهده شد. پرسیدم که آیا جای گلوله است و با حالت خرخرکنان تایید کرد. حالا دیگر، سه نشانه نورد نیاز برای تشخیص هویت صدام حسین را یافته بودم. دیکتاتور عراق، رسما در چنگ ما بود».
«دستگیری صدام یک خبر بسیار خوش بود اما چیزی که مار ا بیشتر خوشحال میکرد دانستن رازهایی در مورد حکومت او و سلاحهای کشتار جمعیاش بود. پاسخ صدام اما فقط مسخره کردن ما بود. او، مدام به چپ و راست میزد و از عدم میل عراق به خشونتطلبی و تهدید کشورهای دیگر حرف میزد و هر گونه ارتباط با سلاحهای کشتار جمعی را منکر میشد. بعد، کمی چهره حقبجانب به خود گرفت و سخنرانی کرد. او گاهی خود را در یک عمر مقصر میدانست و گاه دیگران را. نمیدانستیم که آیا ما را بازی داده است و آیا در تلاش برای وارونه کردن حقیقت جهت دفاع از غرورش است؟»
«وقتی در مورد حمله شیمیاییاش به کردنشین حلبچه در طی جنگ عراق با ایران سوال کردم، فریاد زد: "از تو و آن رییسجمهورت ذرهای نمیترسم. هر کاری که لازم باشد میکنم که از کشورم دفاع کنم". ناگهان کمی نرم شد و گفت: "اما تصمیم حمله به حلبچه، تصمیم من نبود". بازجویی را متوقف کردم و به صدام اجازه دادم تا از اتاق خارج شود. من در طی بازجویی افراد بسیاری را مورد اذیت قرار دادم تا به پاسخ برسم اما صدام در زمان خروج از اتاق، برگشت و نگاهی آمیخته با نفرت مرگبار به من کرد که تا به آن زمان برای من بیسابقه بود. روسای من به گفتند که پیشرفت بازجویی عالی بود اما چیزی در درونم به من میگفت که صدام در مورد بمباران حلبچه راست میگوید. من توانسته بودم او را بر سر موضوع حلبچه به شدت خشمگین کنم. او از تصمیم فرماندهانش مبنی بر شیمیایی کردن مردم حلبچه اصلا پشیمان و ناراحت نبود. چیزی که بر سر موضوع حلبچه او را آزار میداد این بود که حمله به این روستا را یک اشتباه استراتژیک میدانست که نام او را در دنیا خراب و نام ایران را سربلندتر کرد».
«سالها بود که از سوی سازمان مسئول مطالعه بر روی صدام بودم. پس در نتیجه از این موضوع شگفتزده نشدم. به خوبی از شکنجههایی که ناپدری او در تکریت در حقاش اعمال کرده بود خبر داشتم. وانگهی، بسیاری از روانپزشکهای خبره غربی هم به چرایی ظالم بودن صدام و علاقه وی به سلاحهای شیمیایی پی برده بودند. اما در مراحل بعدی بازجویی بود که او برخلاف تصور ما، به شدت از «ابراهیم حسن» -ناپدریاش- تعریف و حتی او را تحسین کرد: "ابراهیم یک مرد نیک بود که خدا رحمتش کند. اگر رازی داشت با من در میان میگذاشت و از پسرش ادهم برایش عزیزتر بودم". وقتی در مورد اطلاعات سازمان CIA از وضعیت وخیم کمردرد او به علت مصرف سیگار و گوشت قرمز گفتم، خندهای زد و گفت: "من نمیدانم که این اطلاعات را از کجا به دست آوردهای اما من مصرف مفصل گوشت قرمز دارم و روزی 4 نخ سیگار میکشم".
«پروفایلی که سازمان از صدام حسین داشت، او را یک دروغگوی مزمن نشان میداد اما به روش بازجویی من که سازمان به آن اعتماد کامل داشت برخی حقایق را از او بیرون کشیدم. ما صدام را آگاه به تمامی ریز و درشت اتفاقات رد دوران حکومتاش میدانستیم که این اشتباه بود. مشخص شد که در سالهای آخرین حکومتاش از بعضی اتفاقاتی که در درون عراق میافتاد، باخبر نبود. سران حکومتاش بعضی از کارها را از او پنهان میکردند. حقیقت این بود که حکومت صدام در سالهای آخر خود، بیشتر ضعیف شده بود تا قوی».
«وقتی در مورد حادثه یازده سپتامبر از او سوال کردم، بانی اصلی این حمله تروریستی را عربستان سعودی دانست. به اعتقاد او عربستان «محمد عطا» یک مصری افراطی بود که تحت تاثیر شستشوی بن لادن عامل عربستان قرار گرفت و موضوع حمله سپتامبر هیچ ربطی به صدام نداشت. به اعتقاد دیکتاتور عراق، آمریکا میتوانست با توجه به حادثه 11 سپتامبر به جای اینکه به عراق حمله کند، از پتانسیل دولت سکولار عراق برای مبارزه با بنیادگرایی اسلامی استفاده کند. به نظر من که صدام مزخرف فکر میکرد.
«صدام مدام فریاد میزد: "شما در اداره عراق وا خواهید ماند و دست از پا درازتر خواهید شد. اداره عراق، کار هر کسی نیست". حالا میفهمم که در این مورد درست میگفت. تاریخ، حرف او را تایید کرد. صدام به من میگفت: "چون شما آمریکاییها از زبان، تاریخ، و تفکر عرب خبر ندارید به مشکل برخواهید خورد. باید شرایط جوی و تاریخ عراق را بدانید تا بتوانید بر عراقیها حکومت کنید. در اینجا حتی شب و روز و تابستان و زمستان تاثیرات خاص خودشان را دارند. ممکن است تابستان بعدی مردم کشور من بر علیه شما قیام کنند. تابستان 1958 چندان گرم نبود اما ما در تابستان 1960 انقلاب کردیم". منظور صدام این چیزی بود که اکنون ما دریافتیم. عراقیها در تابستان عصبیترند و شاید این امر به خاطر گرمای هواست».
«تنها مرتبهای که در طی بازجویی احساس را در وجود صدام حسین دیدم، مربوط به بحث دخترانش "رنا" و "رغد" بود. صدام گفت: "دلم خیلی برای دخترانم تنگ شده. من خیلی رابطه عاطفی عمیقی با آنها داشتم. سپس اشک در چشماناش حلقه زد. وقتی هم که در مورد پسران جنایتکار و فاسدش از او پرسیدم، به هر دوی آنها افتخار میکرد اما در مورد نقصهای آنها واقعبین بود و اعتراف کرد که گهگداری به شدت آنها را مورد تنبیه اخلاقی قرار میداد. او گفت که "اودی حسین" بطور مخفیانه گاراژی از ماشینهای مرسدس بنز، بنتزلی، و جگوآر داشت و وقتی در میهمانی خانوادگی در حالی که مست بود به سمت برادر ناتنی صدام شلیک و او را زخمی کرد، صدام هم گاراژ او را با همه خودروهایش آتش زد».
«سه سال گذشت و صدام حسین پس از چند مرحله دادگاهی به اعدام محکوم شد و حکماش در اواخر سال 2006 اجرا گردید. اما در اواخر سال 2007 بود که برای ارائه گزارش رو در رو به "جورج دابلیو بوش" -رییس جمهور آمریکا- در اتاق کار ایشان احضار شدم. اولین سوالی که از من کرد این بود: "صدام چگونه شخصی بود؟". پاسخ دادم که او در ابتدا خود را بیدفاع نشان میداد و کمی بعد با شوخطبعی سرزنشوار شخص را در آسایش قرار میداد. رییسجمهور از پاسخ من به جوش آمد و من سریعا ادامه دادم: "صدام یک شخص مستبد، طعنهگو، و سادیسمی بود». همین پاسخ من، بوش را آرام کرد. وقتی خواستم از اتاق خارج شوم، بوش و دیک چنی نگاه معناداری به من کردند و رییسجمهور با لحن نیشداری از من پرسید: "مطمئنی که صدام نگفت آن ویالهای سیاهزخم را کجا پنهان میکند؟". همه حاضرین اتاق خندیدند. اما برای من مهم نبود. ما 4 هزار نیروی نظامی در عراق از دست داده بودیم».
«جنگ عراق تمام شد و بوش با ما که از جان و دل برای آمریکا مایه گذاشتیم به هیچ وجه برخورد خوبی نداشت. من هیچگاه نخواستهام که دیکتاتور بزرگ عراق که منطقه را به خون و خرابی کشید را بیگناه نشان دهم. اما همیشه میگویم که ای کاش میگذاشتیم عراق تحت حکومت صدام به حیات خودش ادامه میداد نه اینکه با حمله به صدام، بسیاری از نیروهای نظامی خود را از دست بدهیم، 2 تریلیون و 500 میلیاردر دلار خرج بازسازی عراق کنیم، و دست آخر هم موجب خلق داعش شویم».
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
جان نیکسون تحلیلگر، مامور ویژه، و بازجوی سازمان اطلاعاتی CIA اخیرا کتابی را تحت عنوان «اعترافگیری از رییسجمهور: بازجویی صدام حسین». وی در مقدمه کتاب خود مدعی شده است که این کتاب حاوی اطلاعاتی از جریان بازجویی است که اکنون پس از ده سال از اعدام دیکتاتور عراقی افشا میشود. به ادعای این مامور CIA حتی آمریکا هم از این اطلاعات باخبر نبوده است. بخشهایی از کتاب جنجالی بدین شرح است: 27 ساعت بود که در در استیصال و کلافهگی از پیدا نکردن صدام حسین به سر میبردم که خبر روزنامهها مثل سیل آدرنالین روانه وجودم شد و به آرامش رسیدم. آری، مردی که ما او را «هدف درجه یک» میخواندیم، در پی عملیات نیروهای ویژه از زیر زمین بیرون کشیده شده بود و علیرغم شباهتهای عینی و مسلم، هنوز معلوم نبود که صدام است. رؤسای من در سازمان، من را مسئول بازجویی از وی کردند. آیا این مرد که اکنون با این شکل و شمایل بغایت بهمریخته و مستاصل دستگیر شده بود، میتوانست صدام دیکتاتور بزرگ عراق و تحت پیگردترین فرد روی زمین باشد؟!».
وی در ادامه آورد: «13 دسامبر 2003 بود و 8 هفته از اقامت من در عراق میگذشت. یک تحلیلگر CIA به دنبال سرنخهایی بود که ما را به صدام و ملتزمیناش برساند. در همان بحبوحه بود که «بازی کرانگارد» رییس اجرایی سازمان مرا احضار کرد. 9 ماه از شروع جنگ در عراق میگذشت و نیروهای ویژه، صدام را در یک پناهگاه زیر یک مزرعه واقع در حومه تکریت زادگاه مادریاش در هیبتی نحیف و غیربالشکل پیدا کردند. یادم میآید که در دفتر کرانگارد بودم و عدهای از افسران ارشد CIA مرا در مورد تشخیص هویت صدام حسین سوالپیچ میکردند. به آنها گفتم که من از خلال تحقیقاتم مطمئنم که روی مچ و دست راست صدام یک خالکوبی سنتی و روی پای چپاش جای گلوله است. علاوه بر این، لب پایینیاش کمی حالت افتادگی دارد. کرانگارد به میان حرف من پرید و گفت: «من میخواهم که به ما اطمینان بدهی که او خودِ واقعی صدام است نه یکی از بدلهایش». صدام به زیرکی از چند بدل برای خود استفاده کرده بود تا ما مامورین و متخصصین اطلاعاتی و امنیتی را به اشتباه بیاندازد. لذا، من اقدام به تهیه سوالاتی کردم که فقط یک دیکتاتور مثل صدام میتوانست پاسخ بدهد».
«صدام احتمالی توسط نیروهای ویژه آمریکایی تحتالحفظ به عراق برده شد تا فرایند تشخیص هویت توسط من در آنجا صورت بپذیرد. به فرودگاه بغداد که رسیدیم، یک خودروی کاروان آمد و سوار بر آن شدیم. از یک جایی ببعد ما را به داخل مخزنهای متحرک کردند و سرانجام به مقابل اتاقی رسیدیم که وقتی سر بیرون آوردم، صدام حسین را در حالی که به یک صندلی فلزی میخکوبش کرده بودند دیدم. یک دشداشه و یک ژاکت پشمی آبیرنگ به تن داشت. راستش باید اعتراف کنم که این مرد با تمامی بدیهایش کاریزما داشت. درشتهیکل بود و ستبر. حتی اگر او را یک اعدامی حتمی فرض میکردم که بود، یک اعدامی باهیبت بود. از طریق مترجمام به او گفتم: "سوالاتی از تو دارم و میخواهم صادقانه پاسخ بدهی. متوجه شدی؟". صدام، تایید کرد. پرسیدم: "آخرین بار چه زمانی پسرانت را زنده دیدی؟ صدام با حالت تهاجمی پاسخ مرا داد: "شما که هستید؟ آیا حفاظت اطلاعات ارتش هستید؟ آیا از مخابرات (سازمان اطلاعاتی عراق در زمان صدام) هستید؟ جواب مرا بدهید، خودتان را معرفی کنید". در همین حین، متوجه خالکوبیهای دستش شدم و همینطور که صحبت میکرد پی به افتادگی لب زیرینش بردم. فقط کافی بود که جای گلوله بر روی پایش را هم ببینم. سوالات بسیار دیگری هم کردم. اینکه چگونه از عراق گریخت؟ چه کسی به او کمک کرد؟ صدام، فقط آن سوالاتی را که دوست داشت پاسخ داد».
«اندکی بعد، او داشت سوال مرا با سوال پاسخ میداد. از من پرسید: چرا از من سوالاتی در مورد سیاست نمیپرسی؟ خیلی چیزهاست که میتوانی از من یاد بگیری. رفتار نیروهای ویژه تند بود و واکنش صدام هم همراه با سر و صدا و زخم زبان بود. دچار گیجی شده بودم. مردی که در مورد کشتن مردم خودش تعلل و شک نمیکرد، اکنون به خاطر چند تکانه و سقلمه جزئی سر و صدا و ناله به راه انداخته بود. از او خواستم که دشداشهاش را بالا بزند و پایش را به من نشان بدهد. جای زخم کهنه بر روی پایش مشاهده شد. پرسیدم که آیا جای گلوله است و با حالت خرخرکنان تایید کرد. حالا دیگر، سه نشانه نورد نیاز برای تشخیص هویت صدام حسین را یافته بودم. دیکتاتور عراق، رسما در چنگ ما بود».
«دستگیری صدام یک خبر بسیار خوش بود اما چیزی که مار ا بیشتر خوشحال میکرد دانستن رازهایی در مورد حکومت او و سلاحهای کشتار جمعیاش بود. پاسخ صدام اما فقط مسخره کردن ما بود. او، مدام به چپ و راست میزد و از عدم میل عراق به خشونتطلبی و تهدید کشورهای دیگر حرف میزد و هر گونه ارتباط با سلاحهای کشتار جمعی را منکر میشد. بعد، کمی چهره حقبجانب به خود گرفت و سخنرانی کرد. او گاهی خود را در یک عمر مقصر میدانست و گاه دیگران را. نمیدانستیم که آیا ما را بازی داده است و آیا در تلاش برای وارونه کردن حقیقت جهت دفاع از غرورش است؟»
«وقتی در مورد حمله شیمیاییاش به کردنشین حلبچه در طی جنگ عراق با ایران سوال کردم، فریاد زد: "از تو و آن رییسجمهورت ذرهای نمیترسم. هر کاری که لازم باشد میکنم که از کشورم دفاع کنم". ناگهان کمی نرم شد و گفت: "اما تصمیم حمله به حلبچه، تصمیم من نبود". بازجویی را متوقف کردم و به صدام اجازه دادم تا از اتاق خارج شود. من در طی بازجویی افراد بسیاری را مورد اذیت قرار دادم تا به پاسخ برسم اما صدام در زمان خروج از اتاق، برگشت و نگاهی آمیخته با نفرت مرگبار به من کرد که تا به آن زمان برای من بیسابقه بود. روسای من به گفتند که پیشرفت بازجویی عالی بود اما چیزی در درونم به من میگفت که صدام در مورد بمباران حلبچه راست میگوید. من توانسته بودم او را بر سر موضوع حلبچه به شدت خشمگین کنم. او از تصمیم فرماندهانش مبنی بر شیمیایی کردن مردم حلبچه اصلا پشیمان و ناراحت نبود. چیزی که بر سر موضوع حلبچه او را آزار میداد این بود که حمله به این روستا را یک اشتباه استراتژیک میدانست که نام او را در دنیا خراب و نام ایران را سربلندتر کرد».
«سالها بود که از سوی سازمان مسئول مطالعه بر روی صدام بودم. پس در نتیجه از این موضوع شگفتزده نشدم. به خوبی از شکنجههایی که ناپدری او در تکریت در حقاش اعمال کرده بود خبر داشتم. وانگهی، بسیاری از روانپزشکهای خبره غربی هم به چرایی ظالم بودن صدام و علاقه وی به سلاحهای شیمیایی پی برده بودند. اما در مراحل بعدی بازجویی بود که او برخلاف تصور ما، به شدت از «ابراهیم حسن» -ناپدریاش- تعریف و حتی او را تحسین کرد: "ابراهیم یک مرد نیک بود که خدا رحمتش کند. اگر رازی داشت با من در میان میگذاشت و از پسرش ادهم برایش عزیزتر بودم". وقتی در مورد اطلاعات سازمان CIA از وضعیت وخیم کمردرد او به علت مصرف سیگار و گوشت قرمز گفتم، خندهای زد و گفت: "من نمیدانم که این اطلاعات را از کجا به دست آوردهای اما من مصرف مفصل گوشت قرمز دارم و روزی 4 نخ سیگار میکشم".
«پروفایلی که سازمان از صدام حسین داشت، او را یک دروغگوی مزمن نشان میداد اما به روش بازجویی من که سازمان به آن اعتماد کامل داشت برخی حقایق را از او بیرون کشیدم. ما صدام را آگاه به تمامی ریز و درشت اتفاقات رد دوران حکومتاش میدانستیم که این اشتباه بود. مشخص شد که در سالهای آخرین حکومتاش از بعضی اتفاقاتی که در درون عراق میافتاد، باخبر نبود. سران حکومتاش بعضی از کارها را از او پنهان میکردند. حقیقت این بود که حکومت صدام در سالهای آخر خود، بیشتر ضعیف شده بود تا قوی».
«وقتی در مورد حادثه یازده سپتامبر از او سوال کردم، بانی اصلی این حمله تروریستی را عربستان سعودی دانست. به اعتقاد او عربستان «محمد عطا» یک مصری افراطی بود که تحت تاثیر شستشوی بن لادن عامل عربستان قرار گرفت و موضوع حمله سپتامبر هیچ ربطی به صدام نداشت. به اعتقاد دیکتاتور عراق، آمریکا میتوانست با توجه به حادثه 11 سپتامبر به جای اینکه به عراق حمله کند، از پتانسیل دولت سکولار عراق برای مبارزه با بنیادگرایی اسلامی استفاده کند. به نظر من که صدام مزخرف فکر میکرد.
«صدام مدام فریاد میزد: "شما در اداره عراق وا خواهید ماند و دست از پا درازتر خواهید شد. اداره عراق، کار هر کسی نیست". حالا میفهمم که در این مورد درست میگفت. تاریخ، حرف او را تایید کرد. صدام به من میگفت: "چون شما آمریکاییها از زبان، تاریخ، و تفکر عرب خبر ندارید به مشکل برخواهید خورد. باید شرایط جوی و تاریخ عراق را بدانید تا بتوانید بر عراقیها حکومت کنید. در اینجا حتی شب و روز و تابستان و زمستان تاثیرات خاص خودشان را دارند. ممکن است تابستان بعدی مردم کشور من بر علیه شما قیام کنند. تابستان 1958 چندان گرم نبود اما ما در تابستان 1960 انقلاب کردیم". منظور صدام این چیزی بود که اکنون ما دریافتیم. عراقیها در تابستان عصبیترند و شاید این امر به خاطر گرمای هواست».
«تنها مرتبهای که در طی بازجویی احساس را در وجود صدام حسین دیدم، مربوط به بحث دخترانش "رنا" و "رغد" بود. صدام گفت: "دلم خیلی برای دخترانم تنگ شده. من خیلی رابطه عاطفی عمیقی با آنها داشتم. سپس اشک در چشماناش حلقه زد. وقتی هم که در مورد پسران جنایتکار و فاسدش از او پرسیدم، به هر دوی آنها افتخار میکرد اما در مورد نقصهای آنها واقعبین بود و اعتراف کرد که گهگداری به شدت آنها را مورد تنبیه اخلاقی قرار میداد. او گفت که "اودی حسین" بطور مخفیانه گاراژی از ماشینهای مرسدس بنز، بنتزلی، و جگوآر داشت و وقتی در میهمانی خانوادگی در حالی که مست بود به سمت برادر ناتنی صدام شلیک و او را زخمی کرد، صدام هم گاراژ او را با همه خودروهایش آتش زد».
«سه سال گذشت و صدام حسین پس از چند مرحله دادگاهی به اعدام محکوم شد و حکماش در اواخر سال 2006 اجرا گردید. اما در اواخر سال 2007 بود که برای ارائه گزارش رو در رو به "جورج دابلیو بوش" -رییس جمهور آمریکا- در اتاق کار ایشان احضار شدم. اولین سوالی که از من کرد این بود: "صدام چگونه شخصی بود؟". پاسخ دادم که او در ابتدا خود را بیدفاع نشان میداد و کمی بعد با شوخطبعی سرزنشوار شخص را در آسایش قرار میداد. رییسجمهور از پاسخ من به جوش آمد و من سریعا ادامه دادم: "صدام یک شخص مستبد، طعنهگو، و سادیسمی بود». همین پاسخ من، بوش را آرام کرد. وقتی خواستم از اتاق خارج شوم، بوش و دیک چنی نگاه معناداری به من کردند و رییسجمهور با لحن نیشداری از من پرسید: "مطمئنی که صدام نگفت آن ویالهای سیاهزخم را کجا پنهان میکند؟". همه حاضرین اتاق خندیدند. اما برای من مهم نبود. ما 4 هزار نیروی نظامی در عراق از دست داده بودیم».
«جنگ عراق تمام شد و بوش با ما که از جان و دل برای آمریکا مایه گذاشتیم به هیچ وجه برخورد خوبی نداشت. من هیچگاه نخواستهام که دیکتاتور بزرگ عراق که منطقه را به خون و خرابی کشید را بیگناه نشان دهم. اما همیشه میگویم که ای کاش میگذاشتیم عراق تحت حکومت صدام به حیات خودش ادامه میداد نه اینکه با حمله به صدام، بسیاری از نیروهای نظامی خود را از دست بدهیم، 2 تریلیون و 500 میلیاردر دلار خرج بازسازی عراق کنیم، و دست آخر هم موجب خلق داعش شویم».
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *