سلفی با مرگ
ای کاش با تفنگ هیچ وقت عکس نمی گرفت.
به گزارش گروه جامعه ،من و جلال و فرهاد دوستان قدیمی بودیم و با هم زیاد به تفریح و گشت و گذار میرفتیم. اغلب آخر هفتهها را به گشت و گذارهایمان اختصاص میدادیم. چهارم تیر هم یکی از همان آخر هفتههایی بود که برایش نقشه کشیده بودیم. با هم قرار گذاشتیم جمعه بعدازظهر به کوه قله افوس در شهرستان فریدن استان اصفهان برویم. همه چیز خیلی خوب شروع شد. مثل همیشه همه پر انرژی به طرف مقصد رفتیم و در زمانی که در مسیر بودیم به شوخی و خنده گذشت. با وجود این شروع فوقالعاده، فکر میکردیم که این سفر از همیشه بهتر است اما حیف که نشد.
به کوه افسون رسیدیم و بساط را پهن کردیم. هرکدام به کاری مشغول شدیم. یکی فرش را روی زمین پهن میکرد و وسایل را از ماشین بیرون میآورد، یکی مشغول درست کردن آتش برای کباب کردن گوشت بود و دیگری هم گوشتها را آماده کباب شدن میکرد. جلال و فرهاد در همان حال که مشغول انجام وظایفشان بودند، مدام با هم شوخی میکردند و سربهسر هم میگذاشتند. صدای خندههایمان خیلی بالا رفته بود و خیالمان راحت بود که در نزدیکمان کسی نیست که صدایمان اذیتش کند.
بعد از دقایقی کبابها درست شده بود و جلال سفره را پهن کرد و فرهاد هم غذا را داخل سفره گذاشت. هر سه نفرمان سرخوش از درست کردن غذایی خوشبو و شاید خوشطعم بودیم که جلال پیشنهاد کرد که یک عکس دسته جمعی بگیریم و وقتی به خانه برگشتیم آن را در فضای مجازی بگذاریم. دوربین گوشی تلفن همراه را طوری تنظیم کردم که هر سه نفرمان در کادر عکس جا شویم. تا خواستم دکمه را فشار دهم جلال از جایش بلند شد و گفت: اینجوری اصلا معلوم نیست که به کوه آمدیم برای شکار. صبر کنید تفنگ را بیاورم که یک عکس با تفنگ بگیریم که حداقل معلوم باشد برای چی و به کجا آمدیم.
ما از حرفش استقبال کردیم و او هم تفنگ را برداشت و همراه خودش آورد. قنداق تفنگ را به حالت عمود رو زمین گذاشت و لوله تفنگ هم به سمت بالا تقریبا نزدیک قلبش بود. دوباره گوشی را در دستم گرفتم و دوربین جلو را تنظیم کردم و جمله تکراری، «همه آماده! یک، دو، سه» را به زبان آوردم. با اتمام جمله به جای پخش شدن صدای فلشر در محیط، صدای مهیب شلیک گلوله پخش شد و جلال به زمین افتاد. من و فرهاد تا چند ثانیه بعد از شنیدن صدا هنوز نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده است. همچنان شک زده بودیم. درک این موضوع آن هم آنقدر غیرمنتظره و ناگهانی برایمان سخت بود. وقتی به خودمان آمدیم متوجه شدیم که جلال اشتباهی دستش را روی ماشه تفنگ حرکت داده و قلب خودش را نشانه رفته است.
هنوز هم باورم نمیشود که چگونه این اتفاق افتاد و روز خوبمان با چنین حادثه وحشتناکی به پایان رسید.
کاش هیچ وقت تفنگ با خودمان نمیبردیم، کاش جلال نمیخواست که با تفنگ عکس بندازد، کاش تفنگ پر نبود و کاش...چ
انتهای پیام/
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *