عشق نافرجام
پدرم تاجر بود و همه چیز از بچگی برایم فراهم بود، تا اینکه...
آن موقع 19 ساله و تازه دیپلم گرفته بودم. من و رضا یک دل که نه صد دل عاشق هم شده بودیم. اما با مخالفتهای شدید خانوادهام روبهرو شدم. وقتی با پدرم صحبت کردم گفت: رعناجان تو هنوز بچهای، در ضمن تو نشان کرده پسرعمویت هستی. این پسر و خانوادهاش در شأن ما نیستند. اما من که گوشم به این حرفها بدهکار نبود دائم اصرار و التماس کردم گریه کردم تا اینکه پدرم برخلاف میل باطنیاش موافقت کرد من و رضا با هم ازدواج کردیم.
هنوز دو ماه نگذشته بود که اختلافات میان خانوادهها خودش را نشان داد. خانوادههایمان به علت تفاوتهای فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی دائم با هم مشکل داشتند. من و رضا هم در این میان به جان هم افتاده بودیم، با شدت گرفتن اختلافات، خانوادههایمان ما را مجبور به جدایی کردند. بعد از جدایی کارم شده بود گریه و زاری، تا اینکه پدرم که دیگر از این وضع خسته شده بود تصمیم گرفت برای تجدید روحیه و فراموشی گذشته مرا به خارج از کشور بفرستد. در انگلستان توانستم تحصیلاتم را ادامه بدهم و فوقلیسانس طراحی لباس گرفتم. در دانشگاه با مردی ایرانی به نام بهروز که 35 سال داشت آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم که حاصل زندگی ما دو فرزند بود یک دختر که حالا 10ساله است و یک پسربچه 7ساله. بهروز پزشک بود و بسیار پرمشغله ساعات کمی در خانه حضور داشت و همین موضوع مسئولیت من را در قبال فرزندانم دوچندان کرده بود.
زندگی میگذشت تا اینکه یک روز صبح گوشی موبایلم زنگ خورد، شمارهاش از ایران بود جواب دادم، آن طرف خط صدایی آشنا تمام تنم را لرزاند صدای رضا بود.
شک کرده بودم گفتم: رضا خودتی؟ وقتی مطمئن شدم خودش است از حال و احوالش جویا شدم، گفت که ازدواج کردهام و سه تا بچه دارم. عازم مسافرتی هستم و زنگ زدم تا از شما حلالیت بطلبم. بعد از پایان تماس ساعتها در فکر بودم بعد از آن روز همیشه تو خودم بودم. تا اینکه وقتی مطمئن شدم رضا از سفر آمده به بهانهای تماس گرفتم و این تماس باعث شروع دوباره ارتباط من و رضا شد. عشق دوباره کورم کرد. دلم برای رسیدن و دیدن دوباره رضا پرپر میزد بالاخره نفس دل از عقل پیروز شد و با وجود داشتن دو بچه و باوجود تهدیدهای همسرم که دیگر نمیگذارد رنگ بچهها را هم ببینم، برای رسیدن به عشق اولم همه چیز را زیر پا گذاشتم و طلاق گرفتم.
به ایران بازگشتم و با وجود مخالفتهای خانوادهام دوباره با رضا به عنوان زن دوم ازدواج کردم فکر میکردم رسیدن به رضا یعنی آخر خوشبختی. اما همه چیز یک رویا بود یکسال از ازدواجمان نگذشته بود که همسرش متوجه شد و روزگارم شد جهنم، هر روز یا زنگ میزد یا به در خانهام میآمد و آبروریزی راه میانداخت.
اختلافات من و رضا شروع شده بود. با هم بر سر همه چیز مشاجره داشتیم. تا اینکه یک روز با کنایه گفت: کسی که دوتا بچه و شوهرش را با یک تلفن رها میکند آن سر دنیا و میآید دنبال هوا و هوسش، قابل اعتماد نیست. تمام دنیا بر سرم خراب شد. زندگی من و رضا به بنبست دوبارهای رسید و من دوباره همه چیز را باختم.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *