جواد میدانست به شهادت نزدیک است/ ترس در چشمانش وجود نداشت
جوادلله کرم سه بار در دفاع از حرم جانباز شد و بالاخره در تاریخ ۹۵/۲/۱۹ ساعت ۵ صبح در جبههی خان طومان به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
-گروه سیاسی: جوادلله کرم شهید مدافع حرم، سه بار در دفاع از حرم جانباز شد و بالاخره در تاریخ ۹۵/۲/۱۹ ساعت ۵ صبح در جبههی خان طومان به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
پدرم میگفت: نشود به این بچه بدون وضو شیر بدهی! و مادرم خیلی مراعات میکرد.
روحیهی آرامی داشت. مادرم هیچ وقت دغدغهی جواد را نداشت. همیشه راههای خوبی را انتخاب میکرد. پایش که به خیابان باز شد، رفت مسجد. زندگی و تفریحش شد بسیج و مسجد. اوج جوانیاش را در خانهی خدا گذراند.
بسیار مهربان بود؛ از همان کودکی، با همین خصلت بزرگ شد. در هر جمعی مینشست، دوستی و محبتش جمع را تحت تأثیر قرار میداد.
خودش را موظف میدید برای هر نعمتی که خدا داده، شکر کند. خیلی وقتها سجدهی شکر را به جا میآورد. باران که میبارید، سجده شکر میکرد.
روز اول خواستگاری گفت: اخلاق برای من مهمترین چیز است.
میگفت: کسی که اخلاق ندارد ایمان ندارد.
یک بار درخت پرباری دید، حسابی رفت تو فکر، محو درخت شده بود. همینطور که چشم به میوهها داشت، گفت: این همه گناه از ما، این همه نعمت از تو!
همیشه دست پدر و مادرش را میبوسید. طوری که بچههایش هم یاد گرفته بودند. هیچ چیز مانع احترام و عزت به پدر و مادرش نبود.
به همکارانش میگفت: بچهها نظام آنقدر پول ندارد. باید خیلی مراعات بیتالمال را کنیم.
خیلی ناراحت بود از دست کسانی که دلسوزی نمیکردند.
کاری را به او میسپردی، خیالت راحت بود. تمام و کمال انجام میداد. اگر مسؤولیتی میپذیرفت، جوابگو بود. میگفت کار را باید با سختی و مسؤولیتش پذیرفت. حتی هزینهی تصمیمات اشتباه و خسارتش را هم خودش به گردن میگرفت. مسؤولیتپذیری از توصیههای همیشگی جواد به پسرش بود.
سعی میکرد بهترین راه و مفیدترین کار را انجام دهد. قبلش حسابی فکر میکرد تا بهترین کار را با کمترین هزینه انجام دهد. همه میدانستند پیشنهاد جواد از بهترینهاست. برای اجرایی کردنش هم خودش پیشقدم بود. منتظر کسی نمیایستاد. یک تنه کار را پیش میبرد.
میگفت: مهم نیست چه مسؤولیتی داریم و کجا هستیم. هرجا که هستیم، باید درست انجام وظیفه کنیم. خیلی برای کارش دل میسوزاند. حسابی خودش را سرکار خسته میکرد. هر جا دوره تیراندازی بود، او هم شرکت میکرد. از سر کار میآمد آنجا. یک موقع میدیدم از خستگی جانی برایش نمانده، ولی باز با همان وضعیت از بهترینها بود.
با این که فرمانده بود و همه گوش به فرمانش، ولی در عملیاتهای سخت، بعد از تشریح دقیق منطقه و دشمن، راه میافتاد. میگفت: دارم میروم، هرکس میخواهد بیاید.
کسی را صدا نمیزد. نگاه نمیکرد چند نفر دنبالش میآیند. همرزمانش میگفتند در چشم جواد هیچ ترسی وجود نداشت.
دو شب قبل از شهادت، زنگ زد. مشهد بودم. گفتم: چه خبر؟ حالت چطور است؟
گفت: سرم خیلی شلوغ است. خیلی کار دارم، کمبود خواب دارم. خیلی خستهام. درگیریها خیلی زیاد است.
گفت: برمیگردم، میرویم کربلا. کربلا همهی مشکلات را برطرف میکند.
در اردوی راهیان نور، دیدم روی تابلویی نوشته: «حواسمان باشد، اگر شهید نشویم، میمیریم!»
خیلی خوشم آمد. عکسی از تابلو انداختم، بعد به جواد نشانش دادم. تا ساعتها رفته بود تو فکر، میگفت: واقعاً همین گونه است؛ شهید نشویم، میمیریم.
قسم میداد ازش عکس نگیرند. گفتم: وظیفه من تهیه عکس است.
گفت: از کارها بگیر نه از چهرهی من.
شب بود. همه جمع نشسته بودیم، داشتیم شوخی میکردیم. گفت: بچهها امشب کمتر شوخی کنید.
تعجب کردم. گفتم: جواد نکند داری شهید میشوی؟!
گفت: آره. نزدیک است.
هاج و واج مانده بودیم چه بگوییم. همه لحظاتی در سکوت فرو رفتند. یکی از بچهها دوربین آورد، گفت: بگذار چند تا عکس بگیریم.
نشستیم، چند تا عکس مجلسی انداختیم. فردایش جواد شهید شد.
نظرات بینندگان
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *