شهید بذلهگوی یگان ویژه فاتحین را بیشتر بشناسید
محمد طحان از جمله شهدای مدافع حرمی است که ویژگی های ممتاز رفتاری، از او شخصیتی جوانمرد را در اذهان شکل داده است.
-گروه سیاسی: محمد طحان از جمله شهدای مدافع حرمی است که ویژگی های ممتاز رفتاری از او شخصیتی جوانمرد را در اذهان شکل داده است. در ادامه روایت ویژگی های او را از زبان همرزمش می خوانیم:
یک روز مانده بود به مأموریتش که در اتاق کارگزینی او را دیدم. در حال پر کردن برگههای فرم بیمه تکمیلی بود. گفتم: محمد نرو. شهید میشوی.
گفت: نه رفیق. ما از این شانسها نداریم. بعد نگاهی به من کرد و خندید.
چند وقت بعد خبر شهادتش را شنیدم.
با این که از نظر مالی در حد معمول و حتی پایینتر بود، نسبت به پرداخت خمس بسیار حساس بود. حساب سال داشت. در سالهای اخیر محاسبهی اموالش را بنده بر عهده داشتم. مبلغی را که بدهکار شد، پرداخت کرد. بعد از مدتی که خواستم رسید مبلغ را تحویلش دهم، گفت: من به خدا بدهکار بودم. از خدا رسید نمیخواهم.
برای درخواست وام مراجعه کرد. حساب به نام همسرش بود. وقتی حساب را بررسی کردم، دیدم میتوانیم ده میلیون تومان وام بپردازیم. از او پرسیدم: شما چقدر وام میخواهید؟
گفت: با ۸ میلیون کارم حل میشود.
گفتم: شما دارای امتیاز ده میلیون وام هستید. وام هم قرضالحسنه است. حالا که امتیاز دارید و وام هم قرضالحسنه است، همان ده میلیون را بگیرید.
گفت: همان ۸ میلیون کافی است.
گفتم: ما برای شما امتیاز ویژهای قائل نشدیم و این کارکرد حساب خود شماست.
گفت: این امتیاز دو میلیونی را به کسی اختصاص دهید که از من نیازمندتر است. با همان متانت و صبوری همیشگی کارش را انجام داد و رفت.
شهید طحان تا قبل از اعزام به مأموریت مقدس سوریه به عنوان مسؤول ورزش سربازان در روزهای ورزش با ردهی تربیت بدنی همکاری میکرد. از زمانی که این مسؤولیت را قبول کرده بود، نظم و جدیت خاصی در کارش داشت که مثال زدنی بود. با محدودیت سالن و اماکن ورزشی به همراه سربازها در میدان صبحگاه به فعالیت ورزشی میپرداخت. مشارکت همهی سربازها و بیهزینه بودن ورزش خیلی مهم بود. برای این که به این دو هدف دست پیدا کند، پیشنهاد کرد سربازها به دو گروه تقسیم شوند و زو(کبدی) بازی کنند. از کمترین اثرات این ورزش، نشاط و هیجان و افزایش کارآیی بود.
شهید طحان با این ایده به ما نشان داد که بدون وابستگی به بودجه و هزینه میتوان پویایی و سلامت را که یکی از مشکلات جامعهی امروز مخصوصاً در بین سربازان ماست، احیا کرد.
چند سالی بود که باهم در مراسم اعتکاف شرکت میکردیم. سال آخر هم ثبتنام کرده بود. خودم اسمش را در لیست معتکفین دیده بودم، ولی در اعتکاف حضور پیدا نکرد. چند وقت بعد که او را دیدم، علت را پرسیدم. با ناراحتی گفت: «فرماندهام (مسؤول یگان قرارگاه) باید میرفت دامغان. مجبور شدم بمانم و نتوانستم به اعتکاف برسم.»
متوجه شدم علیرغم علاقهی شدید به شرکت در مراسم معنوی اعتکاف، اطاعتپذیری و رعایت سلسله مراتب، مانع از حضورش شده بود.
خیلی دوست داشتم در مراسم اعتکاف شرکت کنم، ولی در آن مقطع هزینهی لازم برای شرکت در اعتکاف را نداشتم. از من پرسید: «امسال اعتکاف میروی؟»
گفتم: به دلیل مشکلات مالی، نه.
گفت: «مادرم مریض است. این مبلغ بابت هزینهی اعتکاف. در مراسم شرکت کن و برای مادر من هم دعا کن.»
سال ۸۲ با محمد همخدمت بودم. او در معاونت نیرو بود و من در واحد فرهنگی. شبهایی که پست نگهبانی داشتیم، باید در یگان میماندیم. با اتمام زمان پست، میرفتیم آسایشگاه برای استراحت. یکی از این شبها وقتی رسیدم آسایشگاه، از شدت خستگی خیلی زود خوابم برد و شروع کردم به خر و پف. بچهها با پرزهای پتو فیتیلهای درست کرده بودند، هر کس خر و پف میکرد، اذیتش میکردند. با فیتیلهای آمدند سراغ من. تا فیتیله به بدن من خورد، ناخودآگاه از جا پریدم و گفتم: اوف.
از آن به بعد هر وقت مرا میدید، بغلم میکرد و این کلمه را به زبان میآورد و باعث خنده میشد.
چند وقتی بود که به عنوان فرماندهی آتشابر کاتیوشا معرفی شده بود. موقع اجرای آتش در میدان تیر گرمسار باید با راکتانداز هشت لول کاتیوشا تیراندازی میکردیم. اول باید راکتها را در راکتانداز جا میزدیم و بعد شلیک میکردیم. ولی به خاطر این که خیلی کثیف و گریسی بودند باید با گازوئیل شسته میشدند. به محمد که فرمانده بود گفتم: شما کار قبضه رو انجام دهید من هم با سربازی که در اختیار ماست راکتها را تمیز میکنم. محمد گفت: نه. تو کار قبضه رو انجام بده و من با سرباز راکتها را تمیز میکنیم. هر چه اصرار کردم که نه شما فرمانده هستید و این کار را من باید انجام بدهم قبول نکرد. با این که هوا سرد بود ولی آستینها را بالا زد و شروع کرد به شستن. خیلی ناراحت بودم ولی او همیشه میگفت: اگر میخواهی فرماندهی موفق باشی دستور نده، خودت آن کار را انجام بده تا نیروهایت با جان و دل با تو همکاری کنند.
در حساب و کتاب مالی خیلی حساس بود. چه حساب شرعی چه شخصی. حساب سال داشت و به طور دقیق وجوهات شرعیاش را پرداخت میکرد. در مسائل شخصی هم اگر دینی داشت حتماً پرداخت میکرد. حتی از سوریه به فکر بود. همسرش میگفت: از سوریه تماس گرفت و گفت: از پدرت بپرس بابت قبض موبایل چقدر پرداخت کرده است؟ که بدهیم.
وقتی تلفنی با همسرش صحبت میکرد، از واژهی عزیز استفاده میکرد. فرقی نمیکرد که او تماس گرفته یا خانمش، دیگران میشنوند یا نه.
در ظاهر خندهرو و بذلهگو بود ولی با این همه هیچ وقت نماز اول وقتش را ترک نکرد. دائمالوضو بود. حتی وقتی هم که عجله داشتیم باید وضو میگرفت. میگفتم حالا نمیخواهد به خاطر وضو پوتینت را در بیاوری، اما فایدهای نداشت و وضو میگرفت. همیشه با روحانیت مرتبط بود.
چند روزی بود که در حومهی حلب، شب و روز درگیری سنگینی داشتیم. به همین خاطر نتوانسته بودیم برویم حمام. سر و صورت و لباسهایمان خاکی بود. حجم کار که کمتر شد، به اتفاق یکی از بچهها با فرماندهی آتشبار هماهنگ کردیم، لباسهای شستنی را برداشتیم و رفتیم عقب. حمام در مقر توپخانه قرار داشت؛ در روستایی به نام خانات.
وارد مقر که شدیم، صدایی آشنا به گوشم خورد. صدای محمد بود؛ با آن چهرهی همیشه متبسم، نشسته بود و مثل همیشه تسبیح در دست داشت. بچههای توپخانه هم که اغلب از هم دورهایهایش بودند، دورش حلقه زده بودند. محمد در همان نزدیکی مأمور بود و با بچههای ادوات همکاری داشت.
بعد از عملیات اول برای استراحت به عقب برگشته بودند. با دیدن ما از جا بلند شد و مرا در آغوش گرفت. بعد از یک احوالپرسی گرم ما هم وارد جمعشان شدیم. بساط چای و میوه و خرما به راه بود. ما هم که خسته و گرسنه بودیم با اولین تعارف شروع به خوردن کردیم. بعد از گذشت چند لحظه شروع به صحبت کردیم. محمد میگفت: وضع ما خیلی خراب است. آن جلو که برای دیدبانی میروم از زمین و آسمان گلوله میبارد. خمپاره و موشک میزنند.
به عنوان دیدهبان در روستای سابقیه مستقر بود. ساعت ۷ صبح روز ۹۴/۸/۱۵ دستور رسید با تفنگ ۱۰۶ به آنجا برویم. با روحالله راه افتادیم. وقتی رسیدیم، درگیری خیلی شدید بود. سابقیه زیر آتش مستقیم تکفیریها قرار داشت. این حجم بالای آتش از پشت یک دیوار هدایت میشد. قرار شد در فاصلهی صد متری از آن ۱۰۶ قرار بگیریم و دیوار را مورد اصابت قرار دهیم. موقع حرکت، آقای هاشمی فرماندهی گردان گفت اجازه نمیدهم ۱۰۶ برود. آتش به حدی زیاد است که اگر برود قبل از این که کاری کند مورد اصابت قرار خواهد گرفت. درست میگفت. تنها مانعی که در فاصلهی آن بین ما و تکفیریها بود، جز یک دیوار یک متری که تکفیریها پشت آن مستقر بودند، چیز دیگری نبود.
صدای گلوله و بوی باروت حاصل از آن و انفجارات، فضا را پر کرده بود. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. با این همه، محمد شجاعانه به دیدهبانی ادامه میداد. ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه صدای محمد را که با کد ناظر در شبکه شناخته میشد، شنیدم.
- احمد، احمد، ناظر. احمد، احمد، ناظر.
- ناظر جان بگوشم.
- احمد جان چقدر تا اذان مانده؟
- ناظر جان یک ربع تا اذان مانده
- احمد جان وقت اذان شد، خبر بدید. میخواهم نماز بخوانم.
این آخرین مکالمه بین بچهها و محمد بود. یک ربع بعد بچهها چند بار تماس گرفتند، ولی محمد جواب نمیداد. داشتم وضو میگرفتم که متوجه شدم محمد دیگر جواب بیسیم را نمیدهد. ناگهان دلشورهی عجیبی به دلم افتاد. به روحالله گفتم: ناظر جواب نمیدهد.
گفت: «به دلت بد راه نده. حتماً نماز میخواند.»
حجم آتش آنقدر زیاد بود که هر لحظه منتظر خبر شهادت یکی از بچهها بودیم. گفتم: نه. حتماً اتفاقی افتاده.
چند دقیقه گذشت. فرمانده گردان آمد. نگرانی و اضطراب در چهرهاش موج میزد. به راحتی میشد. فهمید اتفاق بدی افتاده. گفتم: حاج علی چیزی شده؟ چرا نگرانی؟ نگاهی به صورتم انداخت و ساکت شد. مانده بود که چه جوابی بدهد. دوباره پرسیدم: حاج علی برای ناظر اتفاقی افتاده؟
گفت: انشاالله که خوب است.
و سریع رفت.
آرام و قرار نداشتم. در محوطه قدم میزدم. دوست داشتم این صد متر را جلو بروم و از محمد خبری به دست بیاورم، ولی بچهها به خاطر شدت آتش نمیگذاشتند بروم. مدت زیادی نگذشت که یک نفر رفت تا نیروهای گردان فاطمیون را که مجروح شده بودند را برگرداند. موقع برگشت، مورد اصابت آرپیجی قرار گرفت. رفتم کمک کردم. یکی نصف صورتش رفته بود، یکی دستش قطع شده بود. چند نفر هم بودند که تمام بدنشان پر از ترکش شده بود. آن شرایط هم از فکر محمد خارج نشدم. یک لحظه نگاهم به تویوتا افتاد که مجروحی را منتقل میکند. بیاختیار دویدم به سمت آن. یوسف که نزدیک ماشین بود. فریاد زد و به راننده گفت: سریع حرکت کن و برو.
گفتم: یوسف، محمد بود؟ تو را به خدا نگذار برود. میخواهم محمد را ببينم.
ولی دوباره داد زد: برو، برو.
وقتی رفت، گفتم: یوسف، ناظر بود؟ مجروح شده؟
ساکت شد. هیچی نگفت. سرش داد زدم و گفتم: مگر با تو نیستم؟ ناظر بود؟
گفت: موقعی که گلوله به سرش اصابت کرد، کنارش بودم.
دیگر هیچی نفهمیدم. همان جا وسط جاده نشستم. خمپاره مثل باران میآمد. بچهها داد میزدند؛ بلند شو بیا این طرف. ترکش میخوری. ولی من در حال خودم نبودم. یوسف آمد، دست مرا گرفت و با خودش برد. این بار صدای علیجان بود که از بیسیم شنیده میشد. سراغ محمد را میگرفت. میپرسید چرا جواب نمیدهد؟ گفتم: بیسیم نزن. دیگر جواب نمیدهد.
گفت: چی شده؟
گفتم: تیر خورده به سرش.
آن روز از سقوط سابقیه جلوگیری شد. خاطرهی عملیات مرصاد زنده شده بود. همان طور که در آن عملیات مردان تیپ ۱۲ جلوی منافقین صف کشیدند و به فرمودهی مقام معظم رهبری اگر نبود تیپ ۱۲ قائم، دشمن تا کرمانشاه آمده بود. در سابقیه هم اگر همین بچههای تیپ ۱۲ قائم نبودند و با همکاری گردان فاتحین به موقع نمیرسیدند، تکفیریها نه تنها سابقیه، بلکه شهرهای دیگر را هم میگرفتند. این افتخار برای تیپ ۱۲ قائم سمنان به حرمت خون شهدای والا مقامی همچون محمد طحان در سابقیه و شهید نوروزعلی ایمانینسب فرمانده گردان ادوات در عملیات مرصاد میسر شد.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *