شهید عبدالله باقری به روایت همسرش/در سالن عروسی نماز جماعت خواندیم
همسر شهید عبدالله باقری از شهدای مدافع حرم یگان ویژه فاتحین، خاطراتی را از روزهای زندگی اش با این شهید بیان کرد.
در مراسم خواستگاری که رفتیم با هم صحبت کنیم، من روی اخلاق و ایمان تاکید کردم و اصلا در مورد مسائل مالی چیزی نپرسیدم. عبدالله هم از کارش گفت که مأموریت باید برود و خطر هم دارد. حرفهایش را که زد، پرسید: قبول میکنید؟
گفتم: بله.
پدرم پاسدار بود و این مسائل برایم تازگی نداشت.
جلسه اول، مهر او به دلم نشست اما بعد از عقد میتوانم بگویم واقعا وابستهاش شدم.
زمانی که عقد کردیم، من پیش دانشگاهی را هنوز تمام نکرده بودم. عبدالله کار هر روزش این شده بود که صبحها میآمد دنبالم و مرا میبرد و ظهرها هم برم میگرداند. در خانه پدرم که بودم، جوری تربیت شده بودم که به خودم اجازه نمیدادم هر ساعت و هر جا که دلم بخواهد بتوانم بروم، اما مدرسه رفتن با خودم بود. تنها میرفتم و میآمدم. پس از عقد، شهید باقری همین را هم میگفت بهتر است تنها نروم.
اگر زمانی هم خودش سر کار بود یا به هر دلیلی نمیتوانست دنبالم بیاید، به برادرهایش سفارش میکرد مرا تا خانه مادرم که از مرکز پیش دانشگاهی یک چهار راه فاصله داشت، ببرند.
درست وقت اذان بود که به سالن عروسی رسیدیم. عبدالله از مسؤولین سالن خواست که صدای اذان در سالن پخش شود و بعد از پخش اذان، نماز جماعت را همان جا برپا کرد.
دل توی دلش نبود، هوایی شده بود. با یک حسرتی به شهدایی که تو شهر تشییع میشد نگاه میکرد. عبدالله خیلی اصرار داشت که برود. تا اینکه یک روز دل را به دریا زد و آمد خانهی ما. عبدالله، عبدالله سابق نبود. حال و هوایش عوض شده بود.
آمدم کنارش نشستم، سرش را بالا آورد و گفت: مادر جان شما پنج پسر داری.
- خوب، که چی؟
- بالاخره باید زکات و خمس این بچهها را بدهی!
از حرف عبدالله جا خوردم. هنوز ذهنم درگیر حرفهایش بود که گفت: مادر جان سؤالم از شما این است که فردای محشر اگر حضرت زهرا(س) از شما بپرسد چرا یکی از پسرهایت را برای دفاع از حرم دخترم نفرستادی، چه جوابی داری؟
چیزی در جواب سؤالش نداشتم که بگویم، واقعاً چه جوابی میتوانستم بدهم؟
با همین جملات و حرفها دل مرا به دست آورد و رضایتم را جلب کرد.
توی اتاق عقد منتظر بودیم تا عاقد خطبه را بخواند. عبدالله گفت: میگویند موقع عقد هر دعایی کنید برآورده میشود، من حاجتی دارم و میخواهم برایم دعا کنی.
پرسیدم: چه حاجتی؟
جواب نداد. بعد دوباره پرسیدم که داستان چیست؟ گفت: آرزوی شهادت دارم.
از وقتی جنگ سوریه شروع شد، خیلی ناراحت بود که نرفته است. میگفت: نمیدانی چقدر جنگیدن در آنجا سخت است. اما ما نشستهایم این جا و اسممان را شیعه گذاشتهایم. هیچ کاری نمیکنیم.
وقتی از رفتنش ابراز نارضایتی میکردم، میگفت: پس جواب حضرت زینب(س) را خودت بده.
وقتی میخواست برود و من ناراضی بودم همیشه کاری میکرد راضی شوم. اما سری آخر گفت: این بار اگر تو راضی نباشی، نمیروم.
با خودم گفتم: نه از دلم میآید بگویم نرو، نه این که بگویم برو. اگر عمر آدم تمام شود، هر جا باشد میمیرد؛ با تصادف، سکته و... آن وقت من هیچ وقت خودم را نمیبخشم که چرا نگذاشتم به آرزویش برسد.
به هر حال احساس میکردم دفعه آخر است، اما نمیخواستم به خودم اجازه بدهم این حس بر من غلبه کند. وقتی که رفت، قرآن را باز کردم. آیه ۱۰۰ سوره توبه آمد: «وَالسَّابِقُونَ ألأوَّلوُنَ مِنَ الْمُهاجِرینَ وَ الأنْصارِ وَ الَّذينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِىَ اللهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ وَ أعَدَّلَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرى تَحْتَهَا الأنْهارُ خالِدینَ فیها أبَداً ذلِکَ الْفَوْزُ الْعَظیم» یعنی: «پیشگامان نخستین از مهاجرین و انصار و کسانی که به نیکی از آنها پیروی کردند، خداوند از آنها خشنود گشت، و آنها (نیز) از او خشنود شدند و باغهایی از بهشت برای آنان فراهم ساخته، که نهرها از زیر درختانش جاری است. جاودانه در آن خواهند ماند و این است پیروزی بزرگ.»
دلم لرزید و گفتم: دیگر تمام است!
قبل از اعزام، گاهی پیش میآمد عبدالله عکس شهدای مدافع حرم یا فرزندانشان را نشان میداد. میگفتم: الهی بمیرم، خانواده اینها چکار میکنند؟ تو رو خدا نشونم نده، حالم بد میشه.
کلاً یک بچه یتیم میدیدم خیلی ناراحتم میکرد.
عبدالله عکسالعمل مرا که میدید، میگفت: نه، اینها بهترین جا هستند. دعا کن من هم بروم.
هر کسی را میدید، اصرار میکرد جور کند او هم برود سوریه. منتها نمیگذاشتند.
یک روز جمعه از خرید آمده بودیم، با گوشیاش تماس گرفتند که میتوانی بیایی. به قدری خوشحال بود که میخواست پر بزند.
در عرض یک ربع وسایلش را جمع کرد. من هم گریه میکردم.
دفعهی اول سه روزه برگشت. بسیار ناراحت بود. میگفت: نمیدانی چه قربتی دارد حرم خانم!
این موضوع داشت دیوانهاش میکرد.
سری اول که رفت سوریه و برگشت. بعد از بازگشت، دیدیم این بچه مثل اسپند روی آتش است، دائم میگفت دوباره بروم.
با دیدن اوضاع آنجا، طاقت ماندن در اینجا را نداشت. میگفت: جایتان خالی؛ تو حرم خانوم زینب(س) نماز خواندم. قربان مظلومیت خانوم زینب(س)، چقدر حرمش خلوت بود، به خاطر اوضاع جنگ حرمش زیاد زائر ندارد، خدا انشاءلله کمک کند که زودتر داعشیها و تکفیریها نابود شوند، سوریه آزاد شود و خانوم حضرت زینب(س) هم تنها نباشد.
عبدالله مکهاش را رفت. کربلا را هر سال میرفت. پای ثابت پیادهروی اربعین بود. در آخر سوریهاش را هم رفت و زیارت کرد، چه ذوق و شوقی داشت وقتی میرفت. میگفت: میرویم تا انشاءالله سوریه را از چنگال داعشیها، تکفیریها، آمریکاییها و اسرائیلیها نجات بدهیم.
برادرم شب تاسوعا در تپههای بلاصم با لبهای تشنه در حالی که تکتیرانداز گونهاش را هدف قرار داده بود، به شهادت رسید. بچهها محاصره بودند. به فرمانده خبر رسید که تروریستها از سمت بالا به بچهها اشراف پیدا کرده و تیراندای میکند، لذا ما تصمیم گرفتیم برای رسیدن به آنها منطقه را دور بزنیم و نگذاریم تلفات بیشتری از ما بگیرند.
عبدالله دو بار به فرمانده اصرار کرد تا اجازه دهد. او جلوتر برود، برادرم همچنان اصرار میکرد تا این که فرمانده میپذیرد.
فرمانده تعریف میکرد: من از موضع خودم دو، سه تا موشک زدم. عبدالله گفت: مجید بلند نشو تا من آتش بریزم. وقتی به تو گفتم، بلند شو. همین که دو، سه تا تیر را زد، مورد اصابت تیر تکتیرانداز قرار گرفت.
ما در تپههای بلاصم خسته شده بودیم. عبدالله گفت: بلند شوید برویم.
من گفتم: بچهها خسته و تشنه هستند.
با لحن شوخی گفت: بلند شوید، سوسول بازی در نیاورید. این جنگ دست گرمی است. آقا فرمودند که اسرائیل تا ۲۵ سال دیگر نیست و ما میخواهیم زودتر اینجا را تمام کنیم و اربعین به کربلا برویم تا انشاءالله از امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) مدد بگیریم برای جنگ با اسرائیل.
زینب به شدت بابایی است. به او خیلی وابسته بود، در نبود پدرش خیلی بهانه میگرفت. به قدری که مرا کلافه میکرد. عبدالله از سوریه با ما در تماس بود، معمولا صبح ساعت ۶ تماس میگرفت که قبل از رفتن محدثه به مدرسه با او صحبت کند. اما دفعه آخر ساعت هفت شب زنگ زد، اول چند دقیقهای با محدثه صحبت کرد و بعد با زینب حرف زد. زینب که دلتنگی میکرد به عبدالله گفته بود: بابا جون بسه دیگه، کی میآیی؟
عبدالله هم در جوابش گفته بود: ۱۰ تای دیگه میام.
درست ۱۰ روز بعد، روز تشییع و خاکسپاریاش بود.
زینب وقتی با کسی در مورد پدرش صحبت میکند، با بغضی در گلو میگوید: بابای من خیلی خوبه، میخنده. خیلی هم خوشگله. من بهترین بابای دنیا رو دارم.
نازدانه شهید باقری این روزها خیلی دلتنگ پدر میشود. تمام جملاتش بوی دلتنگی میدهد و در میان جملاتش پشت سر هم این جملات را بر زبان میآورد.
عبدالله پسر ارشد خانواده بود. همه بچههای خانواده خوبند، ولی عبدالله چیز دیگری بود. ۳۳سال بیشتر نداشت که شهید شد. دو دختر به نامهای زینب و محدثه از او باقی مانده، محدثه فرزند بزرگتر ۱۲ سال و زینب ۳سال دارد.
الان اگر در محله گشتی بزنید، میبینید اطرافیان میگویند بعد از شهادت عبدالله این محله عزادار شده است. او از هیچ کار کوچکی دریغ نمیکرد. هر کاری که از دستش برمیآمد، انجام میداد و "نه" به کسی نمیگفت. همیشه فکر دیگران بود. شوخطبع بود. همانطور که با دیگران زیاد شوخی میکرد، ظرفیت زیادی هم نسبت به شوخطبعی اطرافیان داشت.
هر وقت صحبت فرزند میشد، میگفت: من دوست دارم فرزندم پسر باشد؛ به این دلیل که اگر من نبودم، از شما مواظبت کند. میگفتم: خوب خودت هستی.
جواب میداد: نه. من زود میروم.
انگار میدانست زود خواهد رفت.
خدا خواست ما صاحب دو فرزند دختر شدیم؛ محدثه و زینب. زینب نسبت به محدثه خیلی بیشتر به پدرش وابسته بود، البته اقتضای سنش هم بود، چون کوچکتر بود. وقتی حتی آقا عبدالله سر کار میرفت، من را کلافه میکرد و دائم بهانه پدرش را میگرفت.
زمانی که پدرش شهید شد و عکسها و بنرها را میچسباندند و میگفتند شهید باقری، زینب میگفت: عکس بابام رو ببینید! بابام چقدر خوشگل است. عکسش را همه جا زدهاند. دلم تنگ شده و میخواهم عکسش را نگاه کنم.
زینب، مثل همه دخترهای دیگر بابایی است و حالا در این چند ماه یا نمیخواهد پرواز ملائکهوار او را باور کند، یا به خاطر سن کم، هنوز متوجه کلمه مرگ یا شهادت نیست. مادرش میگوید: ما به زینب میگوییم پدرت توی بهشت است.
میگوید: خوب، برویم بهشت. ما کی میرویم بهشت؟ میگویم: هر موقع کارهای خوب انجام بدهیم.
میگوید: خوب زود کارهای خوب بکنیم تا زود برویم بهشت.
گاهی میپرسد: بهشت تلفن ندارد تا من با بابا حرف بزنم؟
نظرات بینندگان
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *