صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

روایت زندگی شهید مدافع حرمی که تمام زندگی اش امام حسین (ع) بود

۰۸ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۸:۱۹:۵۷
کد خبر: ۲۴۴۰۸۹
دسته بندی‌: سیاست ، دفاعی و مقاومت
داود جوانمرد از جمله شهدای مدافع حرم یگان ویژه فاتحین است که خواندن بخش هایی از زندگی اش نکات آموزنده ای را برای ما روایت می کند.
-گروه سیاسی: داود جوانمرد از جمله شهدای مدافع حرم یگان ویژه فاتحین است که خواندن بخش هایی از زندگی اش نکات آموزنده ای را برای ما روایت می کند:

اگر سرش می‌رفت، عزاداری‌اش برای امام حسین(ع) نمی‌رفت. زمانی که اول محرم می‌شد، با اشتیاق فراوان می‌رفت برای مداحی، صدای خوبی داشت. 

همیشه جلسات حاج منصور و شب‌های جمعه حرم حضرت عبدالعظیم (ع) را می‌رفت. اعتقادش به امام حسین(ع) خیلی قوی بود و از عمق وجود عزاداری می‌کرد. روزهایی که هیأت به صورت عزاداری از تکیه خارج می‌شد، باز هم داود زبانزد خاص و عام بود. همه می‌گفتند: داود خیلی چشم پاک است و مراقب که چشمش به نامحرمی نیفتد. 

وقتی عزاداری می‌کرد، در حال خودش نبود. حتی گاهی از هیأت برمی‌گشت، ولی باز هم در حال و هوای عزاداری بود. یک بار که از هیأت برگشت، دیدم لب‌هایش خشک و سفید شده. گفت: مامان خیلی تشنه‌ام. 

گفتم: این همه آب و شربت پخش می‌کنند، چرا نخوردی؟ چرا به خودت ظلم می‌کنی؟ 

گفت: مامان مگر امام حسین(ع) با لب تشنه به شهادت نرسید؟!

محرم سال گذشته وقتی از عزاداری برگشت، گوشه‌ای از اتاق نشست و دست به زانو گذاشت. داشتم با او صحبت می‌کردم، ولی صورتش را یک طرف دیگر کرده بود. گفتم: مگر با تو حرف نمی‌زنم؟ چرا نگاه نمی‌کنی؟ وقتی برگشت، دیدم دارد گریه می‌کند. همان موقع تلویزیون داشت کربلا را نشان می‌داد. حسابی گریه کرد. 

آخرین محرمی که در دسته عزاداری مداحی می‌کرد، دو تا دخترهایش هم در دسته بودند. دختر بزرگش می‌رود و او را می‌بوسد، می‌گوید: بابا خیلی قشنگ می‌خوانی، باز هم بخوان.

چند روز قبل از اعزام به سوریه، آمد گفت: یک مسافرت در پیش دارم. حدس می‌زدم که مشهد باشد. یک هفته بعد تماس گرفت و گفت: مامان، من از طرف صدا و سیما دارم می‌روم عراق. یک یا دو ماه آن جا هستم. 

گفتم: داود جان تو دوتا دختر داری، به تو وابسته‌اند. آنها واجب‌ترند. 

بعد گفت: مامان جان عیبی ندارد. صبرش می‌آید. تلفن را بده به خواهرم فاطمه صحبت کنم.
 
به او گفته بود مراقب مامان باش و بگو به بچه‌های من سر بزند. بعد از دو هفته زنگ زد. صدایش گرفته بود. گفت: سرماخوردم. 

پرسیدم: کجائید؟

گفت: عراق.

۲۵ روز بیشتر نگذشت که خبر شهادتش را آوردند. رفته بودیم منزل یکی از شهدای مدافع حرم که تازگی به شهادت رسیده بود. نزدیک اذان بود که برمی‌گشتیم. سه شنبه ۱۳ آذر بود؛ شب چله. با این که معمولا بچه‌ها جمعه می‌آمدند و دور هم بودیم، گفتم کمی تنقلات بخریم که بچه‌ها آمدند. شب چله را برگزار کنیم. در حال برگشت، گوشی فاطمه زنگ خورد. حسن بود. گفت: کجائید؟ زودتر بیایید.

دیدم فاطمه تندتر می‌رود. گفت: من زودتر می‌روم شما هم بیا.

وقتی رسیدم، دیدم حسن در کوچه قدم می‌زند ولی به من نگاه نمی‌کند. احساس کردم اوضاع غیرعادی است. رفتم جلوتر، دیدم چشم‌های حسن ورم کرده و قرمز شده است. گفتم: چه خبر شده؟

گفت: هیچی مامان.

گفتم: با این حالت هیچی؟ چرا دروغ می‌گویی؟

وارد خانه شدم. فاطمه هم گریه می‌کرد. یاد صبح افتادم. یک عکس از داود روی دیوار بود. بدون هيج دليلی افتاد و شکست. داود یک برنامه‌ی همیشگی داشت. همیشه می‌رفت بهشت زهرا(س) و معراج شهدا. تقدیر این گونه بود که آخرین دیدار ما با او در معراج شهدا باشد. سه شنبه شب یا همان شب چله به شهادت رسیده و دو روز هم در همان محل شهادت مانده بود. شب شنبه بود که پیکر پاک او را در معراج به ما نشان دادند. روز یکشنبه هم به خاک سپرده شد.

وقتی به سن تکلیف رسیدم، یک چادر و سجاده به من هدیه داد. برای پوشیدن چادری که هدیه گرفته بودم، خیلی شوق داشتم. همیشه چادر می‌پوشیدم. خیلی تشویق به حجاب می‌کرد. هم به من، هم به دخترهایش سفارش می‌کرد که حجاب را حفظ کنیم. با این که ۱۶ سال از من بزرگتر بود، ولی از کودکی‌ام با احترام با من برخورد می‌کرد. این باعث شده بود او را همیشه داداش صدا کنم و اسمش را به تنهایی نبرم. این ارتباط محترمانه را به همه کوچکترها داشت. با برادرزاده‌ام خیلی بازی می‌کرد. بعد از شهادت داداش داود، از او پرسیدم دلت برای عمو تنگ شده؟ گفت: بله. دلم برای بازی‌هایی که با من می‌کرد تنگ شده. با وجود مشغله‌های زیادی که داشت ولی برای من خیلی وقت می‌گذاشت. مرا پارک و سینما می‌برد. یادم هست فیلم‌های الو الو من جوجوام، کلاه قرمزی و... را با او در سینما دیدم. مرا با خودش به بهشت زهرا(س) و زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) می‌برد.

منزل ما دو طبقه بود و داود در طبقه‌ی دوم اطاق اختصاصی داشت. اطاقش را به نگارخانه‌ی شهدا تبدیل کرده بود. دور تا دور اطاقش را عکس شهدا نصب کرده بود و وصیت‌نامه شهدا را در کمد مخصوص نگهداری می‌کرد. هروقت حوصله‌ام سر می‌رفت و یا در اوقات فراغت، می‌رفتم اطاق داداشم. یک بار خودش صدایم کرد. گفت: فاطمه بیا بالا. 

رفتم. گفت: دستت را بیاور جلو.

دستم را بردم جلو. یک تفنگ گذاشت در دست من. یک کلت سنگین که خشابش را درآورده بود. خیلی وحشت کردم. به همین خاطر چند وقت به اطاقش نمی‌رفتم. بعد از مدتی که برایم عادی شد، فشنگ‌ها را برمی‌داشتم و روی حاشیه فرش، قطار بازی می‌کردم. یک نارنجک داشت که داخلش را خالی کرده بود. با آن هم بازی می‌کردم، ولی چون نمی‌دانستم داخلش خالی است و فکر می‌کردم واقعی است، بالا و پایین نمی‌انداختم.

به ما می‌گفت می‌رویم اربیل عراق استودیو بسازیم. من نمی‌دانستم نرفته اربیل، ولی داداش حسنم خبر داشت. یک بار گفت: احتمالا ثبت‌نام می‌کنم برای جنگ با داعش و می‌روم سوریه. فکر می‌کردم اگر ثبت‌نام هم بکند، به این زودی‌ها اعزام نمی‌شود. این طور که شنیدم سال ۹۰ ثبت‌نام کرده بوده است. خیلی صاف و صادق بود. هر اتفاقی می‌افتاد، در میان می‌گذاشت. ولی این موضوع را ۴ سال به زبان نیاورده بود.

تا آنجا که می‌توانست دوست داشت به همه کمک کند. شبی که به مناسبت شهادتش مراسم گرفته بودیم، شخصی آمد گفت: مشکلی در زندگی‌ام داشتم. نمی‌دانم آقا داود شماره‌ام را از کجا پیدا کرده بود. زنگ زد، گفت: اگر مشکلی داری بگو حل می‌کنم. برایت در صدا و سیما کار جور می‌کنم. به این صورت هم شاغل می‌شوی و هم مشکل مالی‌ات برطرف می‌شود.

در یکی از یادواره‌های شهدا خانواده‌های شهدای مدافع حرم معرفی و از آنها تجلیل و تقدیر می‌شد. بعد از این که مادرم به عنوان مادر شهید تجلیل شد، یکی از مادران شهدا آمد سمت ما. پرسید: شما چه نسبتی با شهید جوانمرد داری؟

گفتم: من خواهرش هستم.

گفت: ایشان مادر شهید هستند؟

گفتم: بله.

گفت: مطلبی را می‌گویم ولی جایی درز نکند. در یک مراسم دیگر شبیه این مراسم همینطور که من شما را پیدا کردم مادر شهید مرا پیدا کرد و گفت: چند وقت پیش در کار پسرم گره افتاده بود. خیلی تلاش می‌کرد به سوریه اعزام شود ولی به هر دری می‌زد، نمی‌شد. چند وقتی به همین منوال گذشت. بعد از مدتی کارش درست شد. وقتی داشت اعزام می‌شد، به من گفت: مادر اگر رفتم و برگشتم، که هیچ؛ شهادت قسمتم نبوده. ولی اگر شهید شدم، خوابی را دیده‌ام که می‌خواهم برای دو نفر تعریف کنی. وقتی به کارم گره افتاده بود و باز نمی‌شد، در عالم رؤیا امام زمان(عج) را دیدم. به ایشان گفتم: هر شب جمعه نامه اعمال ما به دست شما می‌رسد. خواسته‌ای دارم و آن این که بتوانم برای دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها به سوریه بروم و در آنجا شهید شوم. نامه اعمال مرا این گونه امضا بفرمایید.
امام در جواب بنده فرمودند: من دو نائب دارم یکی داود جوانمرد و دیگری مهدی نوروزی. اگر این دو نامه شما را امضا کنند، مثل این است که من امضا کرده‌ام. حالا که فرزندم شهید شده و در این جا شما را دیدم، از فرصت استفاده کردم تا به شما بگویم فرزندتان تذکره‌ی شهادت پسر مرا امضا کرده است.

شعری در وصف برادرم سروده شده که من آن را خیلی دوست دارم:

در حریم عشق رسم عاشقان دلدادگی است
هان مپندارید هرگز کارشان دیوانگی است
سر در شهر حلب با خط خون باید نوشت
کار داود جوانمرد، جوانمردانگی است




ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *