صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

ای کاش سران عرب مثل آیت الله خامنه ای بودند/نمی‌دانستم پسرم عضو حزب‌الله است

۲۷ مهر ۱۳۹۵ - ۱۴:۱۹:۴۶
کد خبر: ۲۳۳۸۵۰
اگر سران عرب و جهان اسلام مانند سیدالقائد «آیت الله خامنه ای» و سید حسن نصرالله بودند جهان گلستان می شد.
به نقل از فارس، بحران سوریه علی‌رغم ظاهرش اما مساله پیچیده‌ای نیست؛ دنیای استکبار از آن سوی دنیا تصمیم می‌گیرد سرنوشت و حکومت و دولتی را برای اغراض خبیث خود تغییر دهد.

داستان، حکایت آشنایی است، قریب 35 سال پیش نیز تمام دنیا امکاناتش را بسیج کرد تا انقلاب نوپای اسلامی را به زانو درآورد. 8 سال از هیچ جنایتی فروگذار نکرد، شهرها و بیمارستان‌ها و روستاها را بمباران کرد، سلاح شیمیایی به کار برد، هواپیمای مسافربری را سرنگون کرد تا ملتی را به زانو در آورد اما جوانان این کشور دنیا را روسیاه کردند و ذره‌‌ای از خاک کشور را به بیگانه نسپردند.

اکنون همان کشورهای سلطه‌گر دنیا تصمیم گرفتند حکومتی را که محور مقاومت منطقه است نابود کنند، مخالفان دولت را تا بن دندان مسلح کردند تا به جان مردمی بی دفاع بیفتند و حکومت سوریه را متلاشی کنند.

تلاشی که از دل آن چندین گروه جهادی متشکل از جوانان سوری زاده شد و هزاران شهیدی که مادران شهدا در این راه تقدیم کردند.

مرقومه زیر گفتگو با یکی از مادران داغدار سوری است، زنی که علاوه بر تحمل سالها نابسامانی اوضاع کشور، ناامنی و جنگ داخلی فرزند خود را نیز تقدیم دفاع از حریم اهل بیت کرده است و قامتش همچنان استوار است و می‌بالد که پسر در راه امنیت و آزادی سوریه قربانی شده است.

مادر شهید «محمد الزیر» 26 ساله، بانویی 48 است و سختی و آوارگی جنگ، سبب شده پیرتر به نظر آید. ٦ فرزند دارد، پنج پسر و یک دختر که محمد فرزند دومش بود. می‌گوید: «ما در حمص زندگی می کردیم ولی وقتی جنگ شد و به حمص حمله کردند، محبور شدیم از آنجا خارج شویم و به حاشیه حمص بیاییم.»

مادر محمد با شوق خاصی از فرزند شهیدش سخن می‌گوید: «محصل بود اما پنج سال قبل و زمانی که گروه جهادی حزب الله درخواست نیرو کرد درسش را رها کرد و عضو حزب الله شد. بیشتر با پدرش حرف می زد و رازهایش را به او می گفت ولی من را خیلی دوست داشت و به من محبت می کرد.»

چشمانش برق می‌زند وقتی صفات محمدش را به یاد می‌آورد: «خیلی رازدار بود و حتی به ما هم نگفته بود که عضو حزب الله شده است، برادر بزرگترش هم عضو حزب الله بود. از بچگی خوش اخلاق و اهل بگو بخند بود اما اجازه نمی داد کسی حقش رو بخورد.»

یادآوری خاطره تنها باری که به پسرش سیلی زد چشمانش را نمناک می‌کند:« یک بار که کلاس هفتم بود کاری کرد که من خیلی ناراحت و عصبانی شدم و یک سیلی به او زدم ولی محمد دستم را بوسید و گذاشت روی پیشانی‌اش. این تنها باری بود که من تنبیهش کردم.»

دلخوشی هر مادری سر و سامان گرفتن و ازدواج فرزندش است، از ماجرای خواستگاری محمد که می‌گوید صدایش می‌لرزد، یاد شادی‌ها و دلخوشی‌های آن روزها می‌افتد: «می خواستیم براش زن بگیریم، حتی یک بار هم خواستگاری رفتیم و قرار بود این بار که برگشت عروسی بگیریم. همه کارها را هم کرده‌ بودیم. هرچیزی لازم بود مثل طلا و لباس هم خریده بودیم.»

پسر اما گویی به زندگی دنیایی در این کشور پرآشوب دل نبسته بود و دوست داشت شهید شود، اما مادر نمی‌توانست دل از پسر رشیدش بردارد و می‌گفت: «تو باید سالم برگردی و محمد اصرار می‌کرد که اگر من را دوست داری دعا کن شهید شوم.»

حلب آخرین مقصد محمد بود و مکانی که آرزویش محقق می‌شد. در عملیات آزادسازی نبل و الزهرا شرکت کرد و ٢٠١٦/٢/٥ در عملیاتی دیگری در حلب به همراه ١٦ تن دیگر از دوستانش به شهادت رسید.

چند ماهی است که از رفتن پسر دومش می‌گذرد، غم در چشم‌های مهربانش دو دو می زند اما صبورانه خاطرات آن روزها را بازگو می‌کند: «٢٥ روزی از محمد خبر نداشتیم. آخرین بار یک شب قبل از شهادتش، با پدرش صحبت کرد و گفت که داریم برای عملیات می رویم و به ما اطمینان خاطر داد که همه چیز خوب است.»

در برابر مشیت الهی سر تعظیم فرود می آورد اما دل نازک و لطیف مادرانه‌اش تاب تحمل بی سرو سامانی پیکر فرزند جوانش را نداشت و به حسین (ع) متوسل می‌شود و او که عصاره رحمت خداوند است هیچ نگاه تضرعی را بی پاسخ نمی‌گذارد: «جنازه اش مدت کوتاهی دست تروریست‌ها مانده بود. به امام حسین(ع) گفتم پسر من مثل تازه دامادها بود و از حضرت خواستم که پیکرش را برگرداند و خیلی زود هم برگشت.»

از او در مورد چگونگی شهادت خبر پسر می‌پرسیم: «قلبم به من گفت که محمد شهید شده است. یادم می‌آید خواهرش داشت می خندید که گفتم ساکت باش! پرسید چیزی شده؟ گفتم احساس می کنم برادرت شهید شده باشد. پسر بزرگترم خبر داشت و به همسرش گفته بود که به ما خبر بدهند. عروسم هم به همراه دختر عمویش آمده بودند تا خبر شهادت محمد را به من بگویند. قبل از اینکه حرفی بزنند گفتم: لازم نیست چیزی بگوید. می‌دانم محمد شهید شده است.»

یادآوری روزی که پیکر پسر را بازگرداند قلب مادر را به درد می‌آورد و اشک‌هایش جاری می‌شود: «تابوت را که باز کردم، لباس نظامی به تن داشت و دکمه هایش باز بود. صورتش سالم بود. درست شبیه کسی که خیلی آرام و راحت خوابیده است ولی اجازه ندادند بقیه بدنش را ببینم.»

خوابش را می‌بیند و وقتی از خواب بیدار می‌شود بوی خوش محمدش تا ساعت‌ها دلتنگش می‌کند: «یک بار در ماه رمضان خوابش را دیدم. خواب دیدم روی قبرش نشسته‌ام. قبرش هم پر بود از گل و بوی خوبی می آمد. یک آن محمد از قبر بیرون آمد. بغلش کردم و بوسیدمش. پسر دیگرم (علی) آمد و دست محمد را گرفت و گفت بیا برویم خانه که بابا را هم ببینی. محمد گفت من اینجا کار زیادی دارم و نمی توانم بیایم، اما به بابا بگو من همیشه شما را می بینم. این را که گفت من از خواب پریدم. دستانم طوری بود که انگار هنوز تو بغلم است و همان بوی خوش می آمد.»

اراده مصمم و ایمان راسخش در چشمهایش موج می‌زند و می‌گوید: «هیچ وقت مانع جبهه رفتن پسرهایم نشدم. حتی آخرین بار خودم ساکش را بستم. محمدم می گفت مادر هیچوقت راضی نشو که حضرت زینب(س) یک بار دیگه در اسیری دیده شود. الان هم پسر بزرگم و پسر سومم (علی) در جبهه هستند. پدرشان هم هیچ زمانی مانع رفتن آنها نشد و حتی ترغیبشان هم می کند.»

«وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌعِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُون» را به دل و جان باور دارد: «دوست ندارم کسی شهادت محمد را به من تسلیت بگوید. دوست دارم همه بگویند خوش به سعادتش که شهید شد.»

در سرزمینی که عقیله بنی هاشم در آن آرمیده است ذکر همیشگی شیعیانش لبیک یا زینب(س) و لبیک یا حسین(ع) است و به این همجواری افتخار می کنند: «هر وقت به حرم حضرت زینب(س) میروم با شرمندگی به حضرت زهرا(س) می گویم ببخشید که پسرم دیر به یاری شما آمد. ما دیر آمدیم ولی به هر حال شما ما را طلبیدید و آمدیم.»

نام دختر و عروسش «فاطمه» است، نامی که شیعه به آن می‌بالد ، محمد خواهر ٢٣ سالشه‌اش را بسیار دوست داشت و همین محبت باعث شد زمانی که برای آخرین بار خداحافظی می‌کند به همسرش بگوید: «خواهر من امانت است و من دوست دارم شما مراقبش باشید.» غیرت است که شیعه را شیعه نگاه می‌دارد.

«مدافعین حرم» نامی است که این بانوی 48 ساله سوری را منقلب می کند، دفاع از حریم زینب کبری افتخاری است که آنان قدرش را می‌دانند: «خدا را شکر می کنم بابت سعادتی که به واسطه شهادت محمد نصیب من کرد و نام خانواده ما هم در زمره مدافعین حرم بانو سیده زینب قرار گرفت.»

مادر محمد همه رزمندگانی را که برای دفاع از اهل بیت و مقدسات در سوریه می جنگند مانند پسران خود دوست دارد و می‌گوید: «مدافعان حرم چه ایرانی و سوری و عراقی و لبنانی مانند فرزندان ما هستند و برای سلامتی و پیروزی‌شان دعا می کنیم.»
مادر شهید «محمد الزیر» تکفیری‌ها و تروریست‌ها را مانند یاران یزید می‌داند که با حسین (ع) جنگیدند و می‌گوید: «اگر سران عرب و جهان اسلام مانند سیدالقائد (ایت الله خامنه ای) و سید حسن نصرالله بودند، جهان گلستان می شد، ان شاء الله پیروزی برتکفیری‌ها و داعشی ها به دست همین جوانان ایرانی و سوری وعراقی و لبنانی و... بسیار نزدیک خواهد بود.»

به هیچ عنوان پشیمان نیست که پسرش را در راه دفاع از حریم اهل بیت فدا کرده است و خجالت زده می گوید: «در برابر مصیبت‌های حضرت زینب (س) هیچ حرفی برای گفتن نداریم.»
گفتگوی کوتاه ما با مادر شهید محمد الزیر تمام می‌شود و ما در جوار حریم حرم، زهرای کربلا و عقیله بنی هاشم این سخن سید شهیدان اهل قلم را به یاد می‌آوریم که: «تنها عاشوراییان را بدان بلا نیازموده اند. صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است و کار به «یا لیتنا کنا معک» ختم نمی شود و هنوز که هنوز است ندای « هل من ناصر ینصرنی» حسین در عالم به گوش می‌رسد.

/انتهای پیام/

خبرگزاری میزان: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *