روایتی از آخرین روزهای حضور سردار همدانی در منزل
همسر سردار شهید حاج حسین همدانی با ذکر خاطره ای از آخرین روزهای حضور سردار همدانی در منزل گفت: زندگی من سراسر انتظار و امروز تماما خاطره است.
به نقل از دفاع پرس، پروانه چراغ نوروزی همسر سردار شهید "حاج حسین همدانی" در خاطره ای از آخرین روزهای حضور سردار همدانی در منزل اینگونه روایت می کند: زندگی من سراسر انتظار و امروز تماما خاطره است.
سردار همدانی از روز اول تا آخر جنگ درجبهه حضور داشت و سه سال هم در سوریه بود.
هنگامی که ماموریت جدید به او دادند آمد منزل و گفت که دوباره باید به سوریه برود. گفتم این همه نیرو چرا شما؟ گفت کار مهمی است باید بروم
12 روزی می شد که رفته بود. سه روزی را به ایران برگشت و گفت طرحی را آورده ام که با آن موافقت شده و باید برگردم. این بار دخترم گفت چرا شما به سوریه می روید؟! در دفاع مقدس حضور داشتید، خسته شدید با این سن نباید دور از کشور باشید، حاج حسین گفت اگر بروید و بفهمید چه چیزهایی با چشم دیدم خودتان می گویید، بروم
وقتی وارد حلب شدیم قرار بود به منطقه ای برویم که خطرناک بود، هر کار می کردم راننده سوری نمی رفت و می گفت خطرناک است با داد و دعوا بلاخره رفت، منطقه را توجیح کردیم و برگشتیم در راه در پمپ بنزینی توقف کردیم که دیدیم سرهای بریده مردم را آنجا گذاشته بودند تا باعث وحشت دیگران شوند.
حاج حسین می گفت برای دفاع از زنان و بچه ها است که به سوریه می روم. تعریف می کرد تکفیری ها یک خانواده 17 نفره را کشته و دست و پای یکی از دخترها را قطع کرده بودند و در انذار مردم نشان می دادند. اگر بمانم نمی توانم راحت زندگی کنم. دخترم که این صحبت ها را شنید سکوت کرد.
قرار بود یکشنبه برود ولی تلفن شد که دوشنبه با مقام معظم رهبری دیدار داری. ظهر دوشنبه که از دیدار برگشت پرسیدم چرا زود آمدی گفت سرم در می کند. ناهار را باهم خوردیم، خانمی در کارهای منزل به من کمک می کند حاج حسین به ایشام اصرار کرد که باید با ما غذا بخورد، بعد از نهار رفتم که استراحت کنم فکر کردم حاج حسین هم برای استراحت رفته که همان خانم به من گفت حاج آقا که استراحت نمی کند دارد فریزر را تمیز می کند.
رفتم و گفتم حاج آقا چه کار می کنی؟! گفت: حالا که می خواهم بروم فریزر را تمیز می کنم گفتم: آخر خیلی طول می کشد. گفت: اشکال ندارد. با زحمت تمیز کرد.
دخترم چایی آورد. حاج حسین خواست چایی را با سوهان بخورد که دخترم گفت بابا سوهان نخور قند داری. نگاهی به دخترم کرد و گفت: بابا ایندفعه برود شهید می شود. من اولین بار بود چنین حرفی می شنیدم. گفتم: حاج آقا اگر شهید شدی من را هم شفاعت میکنی؟ گفت: بله. گفتم من پیکرت را همدان نمیبرم. با لحن شوخی گفت: نه، ببرید. آن لحظه چهره اش چنان می درخشید که بی سابقه بود. چهره ای که می دیدم گویا برگشتی نداشت.
با دخترم صحبت کرد دخترم خیلی گریه کرد گفتم: حاج آقا روضه می خوانید؟!
ساکش را آماده کردم دیدم اتاقش را تغییر داده و سجاده و کتاب و عبایش را جمع کرده. حتی فرشش را جمع کرده بود. تعجب کردم. ساکش را باز کرد و وسایلی که همیشه می برد را خالی کرد. گفت: زود برمی گردم. گفتم همه وسایلتان را که گذاشتی اینطوری اذیت میشوی، گفت: نه، زود برمی گردم.
با بچه ها خداحافظی کرد و سه بار از زیر قرآن ردش کردم، دوباره به سمتم برگشت، گفتم چیزی شده؟ چیزی نگفت. با اینکه اهل پیامک نبود ولی برایم پیامک خداحافظی هم نوشت.
سه روز از رفتنش گذشته بود که خبر دادند حاجی شهید شده.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
سردار همدانی از روز اول تا آخر جنگ درجبهه حضور داشت و سه سال هم در سوریه بود.
هنگامی که ماموریت جدید به او دادند آمد منزل و گفت که دوباره باید به سوریه برود. گفتم این همه نیرو چرا شما؟ گفت کار مهمی است باید بروم
12 روزی می شد که رفته بود. سه روزی را به ایران برگشت و گفت طرحی را آورده ام که با آن موافقت شده و باید برگردم. این بار دخترم گفت چرا شما به سوریه می روید؟! در دفاع مقدس حضور داشتید، خسته شدید با این سن نباید دور از کشور باشید، حاج حسین گفت اگر بروید و بفهمید چه چیزهایی با چشم دیدم خودتان می گویید، بروم
وقتی وارد حلب شدیم قرار بود به منطقه ای برویم که خطرناک بود، هر کار می کردم راننده سوری نمی رفت و می گفت خطرناک است با داد و دعوا بلاخره رفت، منطقه را توجیح کردیم و برگشتیم در راه در پمپ بنزینی توقف کردیم که دیدیم سرهای بریده مردم را آنجا گذاشته بودند تا باعث وحشت دیگران شوند.
حاج حسین می گفت برای دفاع از زنان و بچه ها است که به سوریه می روم. تعریف می کرد تکفیری ها یک خانواده 17 نفره را کشته و دست و پای یکی از دخترها را قطع کرده بودند و در انذار مردم نشان می دادند. اگر بمانم نمی توانم راحت زندگی کنم. دخترم که این صحبت ها را شنید سکوت کرد.
قرار بود یکشنبه برود ولی تلفن شد که دوشنبه با مقام معظم رهبری دیدار داری. ظهر دوشنبه که از دیدار برگشت پرسیدم چرا زود آمدی گفت سرم در می کند. ناهار را باهم خوردیم، خانمی در کارهای منزل به من کمک می کند حاج حسین به ایشام اصرار کرد که باید با ما غذا بخورد، بعد از نهار رفتم که استراحت کنم فکر کردم حاج حسین هم برای استراحت رفته که همان خانم به من گفت حاج آقا که استراحت نمی کند دارد فریزر را تمیز می کند.
رفتم و گفتم حاج آقا چه کار می کنی؟! گفت: حالا که می خواهم بروم فریزر را تمیز می کنم گفتم: آخر خیلی طول می کشد. گفت: اشکال ندارد. با زحمت تمیز کرد.
دخترم چایی آورد. حاج حسین خواست چایی را با سوهان بخورد که دخترم گفت بابا سوهان نخور قند داری. نگاهی به دخترم کرد و گفت: بابا ایندفعه برود شهید می شود. من اولین بار بود چنین حرفی می شنیدم. گفتم: حاج آقا اگر شهید شدی من را هم شفاعت میکنی؟ گفت: بله. گفتم من پیکرت را همدان نمیبرم. با لحن شوخی گفت: نه، ببرید. آن لحظه چهره اش چنان می درخشید که بی سابقه بود. چهره ای که می دیدم گویا برگشتی نداشت.
با دخترم صحبت کرد دخترم خیلی گریه کرد گفتم: حاج آقا روضه می خوانید؟!
ساکش را آماده کردم دیدم اتاقش را تغییر داده و سجاده و کتاب و عبایش را جمع کرده. حتی فرشش را جمع کرده بود. تعجب کردم. ساکش را باز کرد و وسایلی که همیشه می برد را خالی کرد. گفت: زود برمی گردم. گفتم همه وسایلتان را که گذاشتی اینطوری اذیت میشوی، گفت: نه، زود برمی گردم.
با بچه ها خداحافظی کرد و سه بار از زیر قرآن ردش کردم، دوباره به سمتم برگشت، گفتم چیزی شده؟ چیزی نگفت. با اینکه اهل پیامک نبود ولی برایم پیامک خداحافظی هم نوشت.
سه روز از رفتنش گذشته بود که خبر دادند حاجی شهید شده.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *