کاش همسران شهدا نادیده گرفته نشوند
همسر شهید مدافع حرم گفت: بارها شنیده ام که گفتند فلان شهید بخاطر پول رفته پس همان بهتر که مرده؛ این یک تصور اشتباه است آیا در ایران کاری وجود ندارد که آن فرد مجبور باشد برای پول از جانش مایه بگذارد و به میان توپ و تیر برود.
به نقل از کوله بار، شهید هادی جعفری فروردین سال 1365 در روستای رییس آباد شهرستان آمل متولد شدو و درست 29 سال بعد، در روز سوم فروردین 1394 در روز تولدش در منطقه نهروان در نزدیکی سامرا به شهادت رسید.او همیشه می گفت اولین شهید رییس آباد خواهم شد و در نهایت به آرزویش رسید. او اولین بار اسفند سال 93 راهی عراق شد. شهیدجعفری دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد مهندسی مواد گرایش جوشکاری بود و در قرارگاه خاتم الانبیا تهران مشغول به کار بود. او فرزندی نداشت و این دلتنگی فاطمه رحمانی همسرش را بیشتر می کند.
او متولد ۱۳۷۰ ، فرزند ارشد خانواده و دارای مدرک کارشناسی ارشد در رشته مهندسی شیمی گرایش بیوتکنولوژی است.او و شهید هادی جعفری سال ۸۹ باهم عقد و اسفند ۹۲ عروسی و زندگی مشترکشان را در تهران آغاز کردند.این همسر شهید گلایه های زیادی از دیده نشدنش دارد و می گوید من با خدا معامله کردم اما همه تنها پدر و مادر شهید را می بینند و از آنها دلجویی می کنند و گویی شهید جعفری همسری نداشته است و بی توجهی به من بسیار زیاد بوده است.فکر نمی کنم ایرادی داشته باشد اگر در کنار پدر و مادر شهید دلجویی از همسر شهید هم بشود و گاهی آنقدر نادیده گرفته می شوم احساس می کنم با هادی هیچ نسبتی نداشته ام. خبرنگار کوله بار گفت و گویی با فاطمه رحمانی همسر شهید هادی جعفری داشته است که در ادامه می خوانید:
تا به حال در منطقه های جنگی و اردوی راهیان حضورداشته اید؟چه حس وحالی برایتان به همراه دارد؟
بله در منطقه های جنگی مثل شلمچه بسیارحضور داشته ام البته معمولا به همراه خانواده به صورت شخصی رفته ام وهمیشه وقتی می رفتم سنم خیلی کم بود و متوجه نبودم اما حالا که خود جای همه آنها قرار گرفته ام همیشه می گویم باید خاک پای همه همسران شهدای دفاع مقدس را بوسید که 30 سال است اینهمه دلتنگی را طاقت می آورند و البته فرزندان شهدا که با این همه حسرت بزرگ شده اند.کاش کسانی که حسرت سهمیه شهدا را می خورند می دانستند آنها حاضرند همه این سهمیه ها را بدهند اما یک لحظه شهیدشان در کنارشان باشد ،کاش حال فرزند شهیدی که شب عروسی اش پدرش در کنارش نیست را می دانستند.
از ویژگی های اخلاقی همسرتان شهید هادی جعفری می گویید؟
بسیار مهربان و شوخ طبع بود و تا جایی که در توان داشت به دیگران کمک می کرد.
اولین بار چطور با شما بحث رفتن به عراق را مطرح کرد؟
اولین باری که عراق رفتند شهریور 93 بود.ما ساکن تهران بودیم اما هر دو اصلیتمان آملی بود. پدر مادرمان آمل بودند.من و برادرم تهران خانه بودیم که همسرم تماس گرفت و گفت آماده باش باید برویم آمل. گفتم چی شده ؟گفت برایم ماموریت پیش آمده و باید بروم ماموریت و به من گفت به لبنان می روم.اما من می دانستم یا به سوریه یا عراق می رود و وقتی فهمید و اصرار من را دید گفت به عراق می روم. ظاهرا به چندنفر از همکاران آقا هادی گفته بودند و آنها قبول نکرده بودند و وقتی به هادی گفته بودند او قبول کرده بود ، حتی به او گفته بودند اگر همسرت راضی است و او هم گفته بود مشکلی نیست و بدون اینکه به من بگوید قبول کرده بود.من را به آمل رساند و چون خیلی از هم دور بودیم به او گفتم آقا هادی من دیگر از اینهمه دوری خسته شده ام .گفت قول می دهم رفتم و برگشتم دیگر نروم.اما رفت و برگشت و باز هم رفت و ...یکبار که برگشت گفتم دیگر نرو.گفت امام حسین(ع) تنهاست.مثل زنان کوفی نباش.
آن روز را به خاطر دارید که برای اولین بار رفتند ؟
من را به امل رساندند. صبح فردای آن روز قرار بود بروند تهران و شب هم پرواز داشتند.در راه به من وصیتهایشان را کردند و به من گفتند تو برایم خیلی عزیز هستی.اگر اتفاقی برایم افتاد این را بدان.فردای آن روز هم که من را به خانه مادرم رساند و آمد خداحافظی کند و برود به او گفتم صبرکن با هم عکس بگیریم. خندید و گفت می ترسی بروم و شهید شوم و دیگر نیایم. گفتم برو شهادت لیاقت می خواد.این حرف را نزن. او را بدرقه کردم و رفت.
از نحوه شهادتشان بگویید.
همسرم و همکارانش در عراق کارگاهی داشتند. پهباد آمریکایی این کارگاه را شناسایی کرده بوده و اینها متوجه شده بودند و داشتند کارگاه را تخلیه می کردند تا به جای دیگر بروند. به همکارش که او هم با همسرم شهید شده بود می گوید علی آقا اینجا را نزنند و شهید یزدانی می گوید ما کجا و شهادت کجا.روز سوم فرودین بوده و روز تولد آقا هادی.شب قبلش تا چهار صبح بیدار بودند و با همکارانش مشغول شوخی و خنده بوده اند و صبح زود ساعت 7 هم رفته بودند سرکار. معمولا ساعت یک ظهر کار را برای نهار و نماز تعطیل می کردند و ساعت 3 و 4 ظهر دوباره مشغول کار می شدند اما آن روز بعد از نماز و نهار بلافاصله مشغول کار شده بودند.حتی صبح یک سری از همکاران برای زیارت به نجف می رفتند و به همسرم گفته بودند واصرار کرده بودند که همراهشان برود اما او قبول نکرده بود.او گفته بود باید زودتر کارها را تمام کنیم.مشغول کار بودند که پهباد موشک را زده بود و شهید یزدانی درجا شهید می شوند و کل پیکرشان سوخته و پودر می شود، چون موشک به او خورده بود و آقا هادی هم پاهایش قطع می شود و بدنشان پرت می شود.همکارشان که بالای سرشان رسیده بود می گوید او در حالت اغما بوده است و چون وضعیت جسمی او خیلی بد بوده، نمی توانستند او را بلند کنند و می روند تا پتو بیاورند می بینند بمب های دیگر هم دارند فعال می شوند و همه قرارگاه را تخلیه می کنند.
بیشتر برایمان توضیح می دهید؟
پیکر همسرم در دو بخش آمد. چون شدت انفجار زیاد بود محل کارگاهشان در چند کیلومتری عراق چند ساعت در آتش می سوخته.حتی دوست مشترک پدرم و پدرهمسرم که در سفارت عراق بودند می گویند ساعت دو و نیم سه بعدازظهر صدای انفجار بسیار مهیبی شنیده بودند.چون انفجار بسیار مهیب بود فکر نمی کردند چیزی از پیکر او باقی مانده باشد و قرار بود لباس ها یا بخشی ازخاک محل شهادتش را بیاورند اما گشته بودند و تکه هایی از پیکرش را پیدا کرده بودند و بعد از تشخیص هویت او را آورده بودند.8 فروردین بخش هایی از پیکرشان که چند تکه گوشت بود را آوردند و تشیییع کردیم و شانزده فروردین بود که خبر دادند بخش دیگری از پیکرها پیدا شده اما نمی دانند مربوط به کدام شهید است.می خواستند آن را در وادی السلام دفن کنند که ایرانی ها نگذاشتند و آزمایش دی ان ای گرفتند تا مشخص شود و مشخص شد. نصف دیگر پیکر که از سرتا کمرشان بود 23 فروردین آمد.درست روز تولد من و خیال می کنم همسرم اینطور به من کادو داد.حتی با دفتر مقام معظم رهبری (مدضله العالی) هم تماس گرفتیم و ایشان گفتند نمی شود جسم یک آدم در دو جا دفن شود.
خبر شهادت همسرتان را چطور شنیدید؟
در شلمچه بودیم. از طرف محل کار پدرم خانوادگی به شلمچه رفته بودیم.دقیقا شب قبل از شهادت او،طبق عادت همیشگی که تولدها یا سالگرد ازدواجمان را وقتی واردش می شدیم یعنی بعد از ساعت 12 شب به هم تبریک می گفتیم، ساعت 12 شب قبل از شهادتش با او تماس گرفتم و تولدش را تبریک گفتم و با صحبت کردیم و شوخی کردیم و خندیدیم و پرسید صبح می روید شلمچه و گفت مراقب خودتان باشید. بنابراین صبح دیگر با او تماس نگرفتم چون تازه صحبت کرده بودیم.ساعت دو نیم سه ظهر بود که تماس گرفتم و چند بوق خورد و قطع شد و بعد از آن هرچه تماس گرفتم به عربی می گفت مشترک مورد نظر در دسترس نیست یا اینکه خاموش است.تا نیمه های شب تماس می گرفتم و خبری نشد.انگار روح در بدن نداشتم اما در عین حال به دل خودم بد راه نمی دادم.آن شب ما آبادان خوابیدیم و صبح برای نماز بیدار شدیم و دوباره شروع به تماس گرفتن کردیم و گفتم حتی اگر خواب باشد باید بیدار شود.باز هم تماس گرفتم و بعد با خودم گفتم شاید تهران آمده باشد تا غافلگیرم کند. خودم را با این فکرها آرام می کردم.در شلمچه با مادرم مشغول گوش دادن به سخنرانی بودیم که برادرم و پدرم از پشت سر می آمدند، از دور صدایمان زد و گفت بلند شوید باید برویم خانه و با دستش علامت خانه را نشان داد.
آن لحظه چه حسی به شما دست داد؟
همانجا دلم لرزید و گفتم خانه ام خراب شدم.به برادر و پدرم گفتم هادی شهید شده؟ آنها گفتند حال مادربزرگم بد شده است و باید برویم.اما من باور نکردم و گفتم هادی از دیروز تلفنش را جواب نمی دهد.ممکن نبود او جایی بخواهد برود و به من اطلاع ندهد. حتما اتفاقی برایش افتاده است.همانجا با همراه بردارم با بردار همسرم تماس گرفتم و او وقتی گوشی را جواب داد گریه می کرد. وقتی صدای من را شنید خندید و گفت گریه نمی کنم و از هادی خبری ندارم.بردارم بعد گوشی را من گرفت و نگذاشت صحبت کنم.ماشین خبر کرده بودند که مارا ببرد.
از شلمچه تا آبادان، از آبادان تا اهواز خیلی حال بدی داشتم،توی تب می سوختم، تلفن همراه پدرم دایم زنگ می خورد و او مجبور شد تلفنش را خاموش کند.وقتی به اهواز رسیدیم مادرم من را دلداری می داد که اتفاقی نیفتاده اگر هم اتفاقی افتاده باشد راهی بود که خود هادی انتخاب کرده. بعد از آن یکی از دوستانم با من تماس گرفت و گفت فاطمه چه خبر؟گفتم آمنه سیاه بخت شدم و او شروع کرد به گریه کردن و گفت پس راسته؟ بعد تلفن قطع شد و از این حرف دوستم مطمئن شدم که حقیقت دارد. تا آن لحظه در دلم دعا می کردم اشتباه کنم و هادی با من تماس بگیرد و بگوید سالم است.با پدر شوهرم تماس گرفتم و گفتم بابا هادی را آورده اند و او هم گفت نه ،گفتم اگر او را آوردند ببرید در خانه تهرانمان بگردانید بعد ببرید امل.هنوز هیچ خبری نداشتم و همه انکار می کردند.پدر شوهرم گریه کرد پشت تلفن.
چه زمانی از شهادتش مطمئن شدید؟
در هوایپما در راه خودم را دلداری می دادم و می گفتم عیبی ندارد شهادت افتخار است ، بعد با خودم می گفتم 14 روز ندیدنش را چه کنم؟ بعد با خودم گفتم پیکرش را می بینم و با آن وداع می کنم.بعد مانده بودم چطور با پیکرش روبرو شوم. به تهران رسیدیم و از تهران تا آمل می لرزیدم از ترس اینکه مبادا بنری از هادی در شهر باشد که این حقیقت را توی سرم بزند. رسیدیم آمل و 2 شبانه روز نخوابیدم تا برسیم و صبح شود و بروم خانه پدرشوهرم.بعد دختر عمویم گفت خبرشهادت روی سایت ها رفته، من سریع لب تاب را برداشتم و به اتاق برادرم که اینترنت داشت رفتم .هنوز خبر نداشتم چطور به شهادت رسیده. فقط به ما گفته بودند یک انفجار بوده.همینکه اسم هادی را زدم آمد شهادت جوان مازندارنی که پیکرش در آتش سوخته و چیزی برای بازماندگانش ندارد...
اگر در پایان حرفی برای گفتن دارید، بفرمایید؟
متاسفانه در مورد همسر شهید و به ویژه شهدای مدافع حرم حرف و حدیث بسیار است.بارها شنیده ام که گفتند فلان شهید بخاطر پول رفته پس همان بهتر که مرده( با نارحتی )این یک تصور اشتباه است آیا در ایران کاری وجود ندارد که آن فرد مجبور باشد برای پول از جانش مایه بگذارد و به میان توپ و تیر برود؟چه کسی حاضر است به خاطر پول ( با هر مبلغی) به آن جا برود؟مبلغی که همه تصور می کنند به شهدای مدافع حرم می دهند کاملا اشتباه است.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
او متولد ۱۳۷۰ ، فرزند ارشد خانواده و دارای مدرک کارشناسی ارشد در رشته مهندسی شیمی گرایش بیوتکنولوژی است.او و شهید هادی جعفری سال ۸۹ باهم عقد و اسفند ۹۲ عروسی و زندگی مشترکشان را در تهران آغاز کردند.این همسر شهید گلایه های زیادی از دیده نشدنش دارد و می گوید من با خدا معامله کردم اما همه تنها پدر و مادر شهید را می بینند و از آنها دلجویی می کنند و گویی شهید جعفری همسری نداشته است و بی توجهی به من بسیار زیاد بوده است.فکر نمی کنم ایرادی داشته باشد اگر در کنار پدر و مادر شهید دلجویی از همسر شهید هم بشود و گاهی آنقدر نادیده گرفته می شوم احساس می کنم با هادی هیچ نسبتی نداشته ام. خبرنگار کوله بار گفت و گویی با فاطمه رحمانی همسر شهید هادی جعفری داشته است که در ادامه می خوانید:
تا به حال در منطقه های جنگی و اردوی راهیان حضورداشته اید؟چه حس وحالی برایتان به همراه دارد؟
بله در منطقه های جنگی مثل شلمچه بسیارحضور داشته ام البته معمولا به همراه خانواده به صورت شخصی رفته ام وهمیشه وقتی می رفتم سنم خیلی کم بود و متوجه نبودم اما حالا که خود جای همه آنها قرار گرفته ام همیشه می گویم باید خاک پای همه همسران شهدای دفاع مقدس را بوسید که 30 سال است اینهمه دلتنگی را طاقت می آورند و البته فرزندان شهدا که با این همه حسرت بزرگ شده اند.کاش کسانی که حسرت سهمیه شهدا را می خورند می دانستند آنها حاضرند همه این سهمیه ها را بدهند اما یک لحظه شهیدشان در کنارشان باشد ،کاش حال فرزند شهیدی که شب عروسی اش پدرش در کنارش نیست را می دانستند.
از ویژگی های اخلاقی همسرتان شهید هادی جعفری می گویید؟
بسیار مهربان و شوخ طبع بود و تا جایی که در توان داشت به دیگران کمک می کرد.
اولین بار چطور با شما بحث رفتن به عراق را مطرح کرد؟
اولین باری که عراق رفتند شهریور 93 بود.ما ساکن تهران بودیم اما هر دو اصلیتمان آملی بود. پدر مادرمان آمل بودند.من و برادرم تهران خانه بودیم که همسرم تماس گرفت و گفت آماده باش باید برویم آمل. گفتم چی شده ؟گفت برایم ماموریت پیش آمده و باید بروم ماموریت و به من گفت به لبنان می روم.اما من می دانستم یا به سوریه یا عراق می رود و وقتی فهمید و اصرار من را دید گفت به عراق می روم. ظاهرا به چندنفر از همکاران آقا هادی گفته بودند و آنها قبول نکرده بودند و وقتی به هادی گفته بودند او قبول کرده بود ، حتی به او گفته بودند اگر همسرت راضی است و او هم گفته بود مشکلی نیست و بدون اینکه به من بگوید قبول کرده بود.من را به آمل رساند و چون خیلی از هم دور بودیم به او گفتم آقا هادی من دیگر از اینهمه دوری خسته شده ام .گفت قول می دهم رفتم و برگشتم دیگر نروم.اما رفت و برگشت و باز هم رفت و ...یکبار که برگشت گفتم دیگر نرو.گفت امام حسین(ع) تنهاست.مثل زنان کوفی نباش.
آن روز را به خاطر دارید که برای اولین بار رفتند ؟
من را به امل رساندند. صبح فردای آن روز قرار بود بروند تهران و شب هم پرواز داشتند.در راه به من وصیتهایشان را کردند و به من گفتند تو برایم خیلی عزیز هستی.اگر اتفاقی برایم افتاد این را بدان.فردای آن روز هم که من را به خانه مادرم رساند و آمد خداحافظی کند و برود به او گفتم صبرکن با هم عکس بگیریم. خندید و گفت می ترسی بروم و شهید شوم و دیگر نیایم. گفتم برو شهادت لیاقت می خواد.این حرف را نزن. او را بدرقه کردم و رفت.
از نحوه شهادتشان بگویید.
همسرم و همکارانش در عراق کارگاهی داشتند. پهباد آمریکایی این کارگاه را شناسایی کرده بوده و اینها متوجه شده بودند و داشتند کارگاه را تخلیه می کردند تا به جای دیگر بروند. به همکارش که او هم با همسرم شهید شده بود می گوید علی آقا اینجا را نزنند و شهید یزدانی می گوید ما کجا و شهادت کجا.روز سوم فرودین بوده و روز تولد آقا هادی.شب قبلش تا چهار صبح بیدار بودند و با همکارانش مشغول شوخی و خنده بوده اند و صبح زود ساعت 7 هم رفته بودند سرکار. معمولا ساعت یک ظهر کار را برای نهار و نماز تعطیل می کردند و ساعت 3 و 4 ظهر دوباره مشغول کار می شدند اما آن روز بعد از نماز و نهار بلافاصله مشغول کار شده بودند.حتی صبح یک سری از همکاران برای زیارت به نجف می رفتند و به همسرم گفته بودند واصرار کرده بودند که همراهشان برود اما او قبول نکرده بود.او گفته بود باید زودتر کارها را تمام کنیم.مشغول کار بودند که پهباد موشک را زده بود و شهید یزدانی درجا شهید می شوند و کل پیکرشان سوخته و پودر می شود، چون موشک به او خورده بود و آقا هادی هم پاهایش قطع می شود و بدنشان پرت می شود.همکارشان که بالای سرشان رسیده بود می گوید او در حالت اغما بوده است و چون وضعیت جسمی او خیلی بد بوده، نمی توانستند او را بلند کنند و می روند تا پتو بیاورند می بینند بمب های دیگر هم دارند فعال می شوند و همه قرارگاه را تخلیه می کنند.
بیشتر برایمان توضیح می دهید؟
پیکر همسرم در دو بخش آمد. چون شدت انفجار زیاد بود محل کارگاهشان در چند کیلومتری عراق چند ساعت در آتش می سوخته.حتی دوست مشترک پدرم و پدرهمسرم که در سفارت عراق بودند می گویند ساعت دو و نیم سه بعدازظهر صدای انفجار بسیار مهیبی شنیده بودند.چون انفجار بسیار مهیب بود فکر نمی کردند چیزی از پیکر او باقی مانده باشد و قرار بود لباس ها یا بخشی ازخاک محل شهادتش را بیاورند اما گشته بودند و تکه هایی از پیکرش را پیدا کرده بودند و بعد از تشخیص هویت او را آورده بودند.8 فروردین بخش هایی از پیکرشان که چند تکه گوشت بود را آوردند و تشیییع کردیم و شانزده فروردین بود که خبر دادند بخش دیگری از پیکرها پیدا شده اما نمی دانند مربوط به کدام شهید است.می خواستند آن را در وادی السلام دفن کنند که ایرانی ها نگذاشتند و آزمایش دی ان ای گرفتند تا مشخص شود و مشخص شد. نصف دیگر پیکر که از سرتا کمرشان بود 23 فروردین آمد.درست روز تولد من و خیال می کنم همسرم اینطور به من کادو داد.حتی با دفتر مقام معظم رهبری (مدضله العالی) هم تماس گرفتیم و ایشان گفتند نمی شود جسم یک آدم در دو جا دفن شود.
خبر شهادت همسرتان را چطور شنیدید؟
در شلمچه بودیم. از طرف محل کار پدرم خانوادگی به شلمچه رفته بودیم.دقیقا شب قبل از شهادت او،طبق عادت همیشگی که تولدها یا سالگرد ازدواجمان را وقتی واردش می شدیم یعنی بعد از ساعت 12 شب به هم تبریک می گفتیم، ساعت 12 شب قبل از شهادتش با او تماس گرفتم و تولدش را تبریک گفتم و با صحبت کردیم و شوخی کردیم و خندیدیم و پرسید صبح می روید شلمچه و گفت مراقب خودتان باشید. بنابراین صبح دیگر با او تماس نگرفتم چون تازه صحبت کرده بودیم.ساعت دو نیم سه ظهر بود که تماس گرفتم و چند بوق خورد و قطع شد و بعد از آن هرچه تماس گرفتم به عربی می گفت مشترک مورد نظر در دسترس نیست یا اینکه خاموش است.تا نیمه های شب تماس می گرفتم و خبری نشد.انگار روح در بدن نداشتم اما در عین حال به دل خودم بد راه نمی دادم.آن شب ما آبادان خوابیدیم و صبح برای نماز بیدار شدیم و دوباره شروع به تماس گرفتن کردیم و گفتم حتی اگر خواب باشد باید بیدار شود.باز هم تماس گرفتم و بعد با خودم گفتم شاید تهران آمده باشد تا غافلگیرم کند. خودم را با این فکرها آرام می کردم.در شلمچه با مادرم مشغول گوش دادن به سخنرانی بودیم که برادرم و پدرم از پشت سر می آمدند، از دور صدایمان زد و گفت بلند شوید باید برویم خانه و با دستش علامت خانه را نشان داد.
آن لحظه چه حسی به شما دست داد؟
همانجا دلم لرزید و گفتم خانه ام خراب شدم.به برادر و پدرم گفتم هادی شهید شده؟ آنها گفتند حال مادربزرگم بد شده است و باید برویم.اما من باور نکردم و گفتم هادی از دیروز تلفنش را جواب نمی دهد.ممکن نبود او جایی بخواهد برود و به من اطلاع ندهد. حتما اتفاقی برایش افتاده است.همانجا با همراه بردارم با بردار همسرم تماس گرفتم و او وقتی گوشی را جواب داد گریه می کرد. وقتی صدای من را شنید خندید و گفت گریه نمی کنم و از هادی خبری ندارم.بردارم بعد گوشی را من گرفت و نگذاشت صحبت کنم.ماشین خبر کرده بودند که مارا ببرد.
از شلمچه تا آبادان، از آبادان تا اهواز خیلی حال بدی داشتم،توی تب می سوختم، تلفن همراه پدرم دایم زنگ می خورد و او مجبور شد تلفنش را خاموش کند.وقتی به اهواز رسیدیم مادرم من را دلداری می داد که اتفاقی نیفتاده اگر هم اتفاقی افتاده باشد راهی بود که خود هادی انتخاب کرده. بعد از آن یکی از دوستانم با من تماس گرفت و گفت فاطمه چه خبر؟گفتم آمنه سیاه بخت شدم و او شروع کرد به گریه کردن و گفت پس راسته؟ بعد تلفن قطع شد و از این حرف دوستم مطمئن شدم که حقیقت دارد. تا آن لحظه در دلم دعا می کردم اشتباه کنم و هادی با من تماس بگیرد و بگوید سالم است.با پدر شوهرم تماس گرفتم و گفتم بابا هادی را آورده اند و او هم گفت نه ،گفتم اگر او را آوردند ببرید در خانه تهرانمان بگردانید بعد ببرید امل.هنوز هیچ خبری نداشتم و همه انکار می کردند.پدر شوهرم گریه کرد پشت تلفن.
چه زمانی از شهادتش مطمئن شدید؟
در هوایپما در راه خودم را دلداری می دادم و می گفتم عیبی ندارد شهادت افتخار است ، بعد با خودم می گفتم 14 روز ندیدنش را چه کنم؟ بعد با خودم گفتم پیکرش را می بینم و با آن وداع می کنم.بعد مانده بودم چطور با پیکرش روبرو شوم. به تهران رسیدیم و از تهران تا آمل می لرزیدم از ترس اینکه مبادا بنری از هادی در شهر باشد که این حقیقت را توی سرم بزند. رسیدیم آمل و 2 شبانه روز نخوابیدم تا برسیم و صبح شود و بروم خانه پدرشوهرم.بعد دختر عمویم گفت خبرشهادت روی سایت ها رفته، من سریع لب تاب را برداشتم و به اتاق برادرم که اینترنت داشت رفتم .هنوز خبر نداشتم چطور به شهادت رسیده. فقط به ما گفته بودند یک انفجار بوده.همینکه اسم هادی را زدم آمد شهادت جوان مازندارنی که پیکرش در آتش سوخته و چیزی برای بازماندگانش ندارد...
اگر در پایان حرفی برای گفتن دارید، بفرمایید؟
متاسفانه در مورد همسر شهید و به ویژه شهدای مدافع حرم حرف و حدیث بسیار است.بارها شنیده ام که گفتند فلان شهید بخاطر پول رفته پس همان بهتر که مرده( با نارحتی )این یک تصور اشتباه است آیا در ایران کاری وجود ندارد که آن فرد مجبور باشد برای پول از جانش مایه بگذارد و به میان توپ و تیر برود؟چه کسی حاضر است به خاطر پول ( با هر مبلغی) به آن جا برود؟مبلغی که همه تصور می کنند به شهدای مدافع حرم می دهند کاملا اشتباه است.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *