صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

با شناسایی پیکر بهروز بعد از 31 سال قلبم آرام گرفت/ مادران شهدا فرزندانشان را تبلیغ نمی‌کنند

۰۵ مهر ۱۳۹۵ - ۱۳:۲۰:۵۰
کد خبر: ۲۲۵۳۶۵
مادر شهید صبوری گفت: بهروز عصای دستم بود ستون خانه ام برای دفاع از حجاب و ناموس کشور رفت؛ ما پیش ملت و حضرت زهرا (س) رو سفیدیم و خانواده شهدای حرم نزد حضرت زینب (س).
به نقل از راه دانا؛ چندی پیش بانو "زرین تاج بهرامی"، مادر شهید بهروز صبوری میهمان پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس بود.

"زرین تاج" خانم، همان بانویی که سالیان سال مویه های او را در مراسم تشییع پیکر شهدای گمنام در تهران از طریق صدا و سیما دیده بودیم. "زرین تاج" خانم همان مادر دلشکسته و چشم انتظاری بود که پای پیاده در حالی که قاب تصویری از شهید جوانش را در دستان داشت به دنبال کاروان شهدا مرثیه خوان، حرکت می کرد و سراغ پسرش را از دوستان همرزمش می گرفت. "زرین تاج" خانم اکنون پیرزنی خوش زبان با لهجه شیرین زنجانی است که بیش از سه سال است، با پیدا شدن پیکر مطهر پسرش دیگر آرزویی ندارد و می گوید:« دست دکتر تولایی را می بوسم، دست بچه های تفحص را می بوسم که استخوان ریز و درشت بچه های ما را جمع می کنند و با برگرداندن بخشی از وجودمان، ما خانواده شهدا را خوشحال می کنند . »



او بی تکلف خود را اینگونه معرفی می کند: من زرین تاج صبوری، مادر شهید بهروز صبوری هستم. بیش از 70 سال است که ساکن تهران، محله امامزاده حسن هستیم. همسرم تکنسین اتاق عمل بیمارستان سوانح و سوختگی شهید مطهری بود. 32 سال پیش یک هفته بعد از تولد 50 سالگی اش که جشنی خانوادگی گرفته بودیم، فوت کرد. یک دختر و چهار پسر دارم که بهروز فرزند دوم من بود که در 18 سالگی در منطقه عملیاتی سومار، عملیات مسلم بن عقیل در سال 61 شهید شد و بیش از سی سال مفقود الاثر بود.

خانم بهرامی در پاسخ به این سؤال که بهروز چگونه فرزندی بود؟می گوید: « مادران شهدا متهم به تبلیغ فرزندان خود هستند! اما به خدا قسم من تبلیغ نمی کنم، بهروز بسیار مهربان و مظلوم بود. درست عین یک دختر، کمک حالم بود. در سال های دهه ی پنجاه، هنوز خانه ها لوله کشی آب نداشت و وسایل گرما زا و پخت و پز با نفت کار می کرد. به یاد دارم که هر وقت رخت می شستم، بهروز سبد رخت ها را بر دوش می گرفت و آنها را برای آبکشی به سر کوچه در کنار قنات آب، می گذاشت. آنقدر بالای سرم می ایستاد تا رخت ها را آب بکشم و دوباره برای پهن کردن به خانه بیاورد.

روزهای زمستان، صف توزیع نفت، بسیار شلوغ می شد. بهروز که برای کمک همراه من آمده بود به سایر زن ها و پیرمردها کمک می کرد. پیت های نفت آنها را بلند می کرد و به خانه شان می برد و دوباره وارد صف می شد تا نوبت خودمان شود.



خاطره ای از دوران کودکی بهروز به یاد دارید؟  

خاطره که بسیار است. حتی نحوه تولدش هم خاطره ای شیرین است. یکی از شب زمستان سال 43 قرار بود به دنیا بیاید، همسرم در منزل بود با یکی از اقوام به بیمارستان رفتم، دکتر گفت فعلا زود است 12 شب بار دیگر به بیمارستان بیا... وقتی رسیدم خانه هوا سرد بود، رفتم زیر کرسی، حال خوشی نداشتم. خیلی کلافه بودم متوجه شدم بچه در حال به دنیا آمدن است. قابله ای در محله داشتیم بچه را به کمک او به دنیا آوردم، نوزادی زیبا و تُپُل بود. عمویش تازه از کربلا آمده بود و تُربَت امام حسین علیه السلام را آوردند و بر لبانش مالیدند. ما زنجانی ها بسیار بچه دوست هستیم و عقیده داریم که بند ناف بچه را در پشت بام مسجد بیاندازیم، بچه مان مؤمن می شود؛ من هم بندناف بهروز را روی پشت بام مسجد انداختم.

وقتی بزرگتر شد از همه فرزندان آرام تر بود، البته شیطنت های بچگی را داشت. ماشین های کوچکی داشتند که با برادرش بازی می کردند. ماشین ها را بهم می کوبید و می گفت: « من می خواهم تو را بکشم! تو دشمن هستی.» یا اینکه می گفت: « می خواهم آتش نشان شود و بروم هر جا که آتش گرفته خاموش کنم.»

در مدرسه از منظم ترین و درس خوان ترین بچه ها بود. دوران نوجوانی اش با مبارزات انقلابی مردم همزمان شده بود. در فعالیت های انقلابی همراه با برادرش،شرکت می کرد. به یاد دارم، یک بار جلوی در دانشگاه سربازان مردم را به گلوله بسته بودند، بِکُش بِکُشی بود. نگران بودم به خیابان دانشگاه بروند. در را قفل کردم و مشغول آشپزی شدم. بعد از ساعتی وقتی وارد اتاق شدم، خبری از بهروز و برادرش نبود! از پنجره اتاقی که رو به کوچه باز می شد، خانه را ترک کرده بودند. آن زمان بهروز 14 ساله و برادرش 17 ساله بود؛ وقتی آمدند دیدم سر تا پای شان خونی است. گفتند سربازان مردم را به گلوله بسته بودند و جنازه و مجروح زیاد بود، آنها را جمع آوری می کردیم. یک بار هم جلوی باغ شاه قدیم که الان به نام میدان حر، می شناسیمش، بچه ام را گرفته و حسابی کتکش زده بودند. پسر بزرگم نیز همراهش بود اما او توانسته بود فرار کند و ساواک بهروز را گرفته بود. بعدا رهایش کردند.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تأسیس بسیج به فرمان امام خمینی، بهروز وارد بسیج شد. صبح ها درس می خواند، ظهرها کمک حال من بود و شب ها در خیابان کشیک می داد. درست سال 1361آخر دبیرستان بود که روزی آمد خانه و به پدرش گفت: «امام جنگ را تکلیف اعلام کرده اند و من هم می خواهم به جبهه بروم. پدرش گفت که باید از مادرت اجازه بگیری. وقتی دو زانو جلوی من نشست و گفت :"می خواهم به جبهه بروم"، ده دقیقه ای سکوت کردم و او خوشحال رو به پدرش گفت: "مادر سکوت کرد، یعنی رضایت دارد.گفت یک ماه دیگر امتحان دارم و کتاب هایش را برداشت و از همان راهرو که هنوز هم به آن دست نزده ام از زیر قرآن ردش کردم و رفت به غرب منطقه سومار .»

لحظه ای که داشت از خانه خارج می شد، همراهی اش نکردم، ترسیدم هر دو تایمان ناراحت شویم! یکی از پسرهایم تعریف می کند که بهروز، پشت سرش را نگاه می کرد.

"زرین تاج" خانم تأکید زیادی دارد که به ساختمان خانه دست نزده است. می دانم چرا؟ اما باز هم می پرسم!می گوید: «در این ساختمانم عروس شدم؛ در این ساختمان بهروز را از زیر قرآن برای رفتن به جبهه رد کردم، 31 سال از بهروز بی خبر بودم، در خانه‌مان موزه‌ای درست کرده و عکس‌ها و وسایل پسرم را در آن گذاشته‌ بودم، خانه را نذاشتم بسازنند می گفتم «بچه ام بهروز بر می گردد یه وقت، خونه رو پیدا نمی کند.»  بالاخره هم آمد، تشییع پیکر باشکوهی بود، قاب عکس پدرش را روی تابوتش گذاشتیم... و بعد با حس مادرانه ای می گوید: « بهروزم الان 52 ساله است.»

این اولین باری بود که شهید بهروز به جبهه می رفت؟

نه! یک بار هم 16 ساله بود که به من خبر دادند « مادر بهروز، صبوری برای اعزام به منطقه جنگی رفته است راه آهن. خودم را به راه آهن رساندم، دیدم 30 جوان همسن و سال او به همراه معلمشان آقای باباییان می خواهند سوار قطار شوند. رفتم جلو و گفتم: بهروز بدون اجازه پدرت کجا می روی؟ گفت: مامان آبروی مرا نَبر، بگذار من از دبیرم خداحافظی کنم بعد با هم برویم. من باورم شد! 15 دقیقه ای گذشت دیدم قطار در حال حرکت است، سوار قطار شدم تا پیدایش کنم اما هر چه گشتم نبود! در دستشویی قطار قایم شده بود، رفت جنوب.... بعد از 18 روز، زنگ خانه را زدند، بهروز پشت در بود!  گفتم چرا برگشتی؟ من اجازه نداده بودم بروی، بابایت اجازه نداده بود بروی.. گفت: مادر به خدا خواب دیدم تو مریض هستی، آمدم ببینمت.

چند ماه بعد از اعزام دوم به شهادت رسیدند؟

درست 45 روز بعد از اعزام دوم در عملیات مسلم بن عقیل در منطقه سومار به شهادت رسید. در این مدت سه نامه برای من نوشته بود، با این نامه ها سال ها هر روز این نامه ها را می خواندم. بهروز شب عملیات یعنی همان شبی که به شهادت رسید دست خطی نوشته است که « فرمانده مان گفته امشب قرار است حمله ای داشته باشیم...» از بچه های عملیات مسلم بن عقیل، چند نفری بیشتر زنده نمانده اند، تعریف می کنند که لشکر بعث از اداواتی استفاده می کرد که وقت برخورد به زمین بدن بچه ها را تکه تکه می کرد و ..

می دانستم بهروزم در منطقه سومار شهید شده است، اما کجای آن خاک نمی دانستم. بچه های کوچکم را می گذاشتم منزل همسایه ها و اقوام و سالی دو یا سه بار به سومار می رفتم. سبک می شدم، آرام می شدم و دوباره بر می گشتم. بار آخری که رفتم، با وجودی که دو تا از جوان ها زیر بغلم را گرفته بودند، زمین خوردم رو به بهروز کردم و گفتم: «بهروز دیگر پیر شدم. کور شدم. دیگر توانایی ندارم، تو مرا پیدا کن. » پدرش طاقت نیاورده بود و بعد از 19 ماه بی خبری از او سکته کرد و به رحمت خدا رفت و من تنهاتر شده بودم، خیلی نذر و نیاز می کردم. در یک سفر مشهد نذر امام رضا کردم تا خبری از بهروز به دستم برسد بعد از اینکه استخوان های او را با آزمایش DNA تشخیص دادند، بلافاصله رفتم مشهد و نذرم را ادا کردم.

چهار سال پیش از من و برادرش نمونه خون گرفتند تا بتوانند از این طریق آزمایش DNA استخوان های شهدای تفحص، فرزندان مفقودالاثر ما را پیدا کنند.«من دست دکتر تولایی و بچه های تفحص را می بوسم که استخوان ریز و درشت بچه های ما را جمع می کنند و با برگرداندن بخشی از وجودمان، ما خانواده شهدا را خوشحال می کنند . » سال 92 بود که بعد از 31 سال، چشم انتظاری دوباره به بچه ام رسیدم. در تمام این سال ها فقط از خداوند صبر خواستم اینکه حتی یک بند از انگشت بهروزم را به من برساند. حالا هم که به جای بهروز 70 کیلویی، تکه استخوانی، یک کیلویی از بدن مطهر او به من رسیده است راضی هستم .

در طول این مدت چشم انتظاری، خوابی یا رویایی ندیده بودید؟

 فقط یکبار. اوایل شهادتش، خواب دیدم که در خانه را می زنند، بهروز بود؛ من را با خود تا سر کوچه بُرد دیدم یک آمبولانس آنجاست، گفت: مادر اینها شهید هستند.

چگونه خبر، شناسایی شهید را به شما دادند؟ چه حال و حوایی داشتید؟

سال 92 به دعوت برخی از مدیران ارشد گاز پارس جنوبی و پایانه های نفتی به عسلویه رفتم. بعد از اینکه برگشتم خبری نبود تا یک روز صبح تلفن زنگ زد و پسر کوچکم را خواستند. من رفتم سر مزار پدرش، دیدم پسر کوچکم هم آنجاست.معمولاً این موقع روز آنجا نمی رفت. چندین نفر و دو آمبولانس هم آنجا ایستاده اند.رفتم سر مزار فاتحه بخوانم که یکی آمد و گفت:« مادر دلت می خواهد پسرت را پیدا کنی؟ گفتم شوخی می کنی، معلوم است که می خواهم. این همه سال دنبالش گشتم. گفت مادر پیدا شده است. وقتی این را گفت اولش باور نکردم و بعد رفتیم معراج شهدا و همه به همراه چندین عکاس و خبرنگار حضور داشتند. فردای آن روز رفتیم به پابوس آقا امام رضا(ع) و از ایشان تشکر کردیم و پس از بازگشت از آنجا ، برای دیدن بهروزم به بوشهر رفتیم.

مردم بوشهر به رسم ما زنجانی ها، مراسم حنابندان گرفته بودند. ما زنجانی ها رسم داریم برای جوان ناکام، مراسم حنابندان می گیرم ، چند سال پیش که دیگر گفتند خبری از بهروز نیست ما هم همین مراسم را در تهران برگزار کردیم.. پسرها از طرف داماد و دخترها هم به نیابت عروس می آیند و عزاداری می کنند. من فرزندانم را زود زن می دهم. پسر بزرگم 18 ساله بود که ازدواج کرد. برای بهروز هم دختری از همسایه را در نظر گرفته بودم.

از حال و هوای روزی که شهید بهروز شناسایی شد برایمان بگویید؟

من نمی توانستم حال خودم را بروز دهم اما قلبم از درون می تپید. از دورن خوشحال بودم که بچه ام را پیدا کرده ام. امام رضا علیه السلام را قسم داده بودم به نان و نمکش که پیکرش برگردد، بهروز که برگشت، نذرم را ادا کردم. پیکرش را دانشگاه بوشهر به تهران، امامزاده حسن انتقال دادم. در کنار پسرم یک شهید گمنام دفن شده بود ابتدا به آن شهید گمنام سر زدم چرا که آن مادر نداشت و لحظه ای که بر سر جنازه پسر شهیدم رفتم از عسل برای من شیرین تر بود.

چه شد که تصمیم گرفتید پیکر پسرتان را از بوشهر به تهران و محله خودتان منتقل کنید؟

ما 70 سال است که خاک امامزده حسن(ع) را خورده ایم و این جا زندگی کرده ایم. حالا کار من تمام شده و من نتیجه صبرم را گرفتم. بهروز را به خادمان امامزاده حسن(ع) می سپارم تا از برادرشان نگهداری کنند.

برای جوانان چه توصیه ای دارید؟

اکثر دخترهای باحجاب و مؤمنه درب خانه ما را می زنند من به آنها می گویم که بهروز عصای دستم بود، ستون خانه ام بود. شهدا برای حجاب و ناموس شان رفتند. بهروزم می گفت: برای پاسداری از کشورش و مردمش به جبهه می رود و حالا نوبت همه شما جوانان است که چگونه از او و از آرمان های او نگهداری می کنید؟ شهیدان برای امنیت و رفاه شما رفتند و انتظار آن ها از شما این است که یاد سالار و سرور شهیدان را زنده نگه دارید تا دل نازنین صاحب الزمان(عج) از ما راضی باشد.

خانم بهرامی، مادرانی هستند که فرزندانشان شهدای مدافع حرم هستند، بعضی از این شهدا پیکری ندارند..

بله اتفاقا به دعوت سردار دهقان پیش از عید در مراسمی که تعداد زیادی از خانواده شهدای افغان حضور داشتند شرکت کردم. هر کدام از این شهدا 5 و 6 فرزند داشتند. یکی از آن بانوان، همسرش شهید مدافع حرم بود و پیکر دو فرزندش را نیاورده بودند، من به او گفتم که ما پیش ملت و حضرت فاطمه زهرا سلام الله رو سفید هستیم و شما پیش حضرت زینب سلام الله، فرزندان شما از ناموس امام حسین علیه السلام دافع می کنند...

اتفاقا یکی از پسرهای من هم زمزمه رفتن می کند، من خالفتی نمی کنم از حضرت زینب سلام الله خجالت می کشم، هر چه صلاح خداست همان می شود.

/انتهای پیام/

: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *