مدافع حرمی که «یا حسین» آخرین ذکرش شد
محسن به دوستانش گفته بود بروید به اینهایی که اهل قمهزنی هستند بگویید الان حرم حضرت زینب(س) در خطر است اگر مرد عمل هستید بیایید اینجا و بجنگید.
به نقل از فارس، داستانها به لطف حضور قهرمانها زیبا و خواندنی میشوند و این رفتار قهرمانهاست که داستانی را جذاب و دوست داشتنی میکند؛ ما قهرمان داستانها را دوست داریم چون انعکاسی از صفات والای انسانی هستند و رفتارشان تبلور خصلتهایی است که زمینه ظهور و بروزشان میتواند در ما وجود داشته باشد یا نباشد. اما وقتی داستان زندگی یک قهرمان خواندنیتر میشود که واقعیتر باشد و بدانیم او هم انسانی چون ما بود که براثر رفتاری پسندیده، عاقبتی نیک یافته است. اینجاست که قهرمان از قصه بیرون میآید و یکی از خود ما میشود. شهدای مدافع حرم قهرمانهای زمانه ما هستند که ماجرای قهرمانیها و پهلوانیهایشان قصه نیست و در همین نزدیکی و زمانه ما رخ میدهد. متنی که پیش رو دارید روایت یکی دیگر از پهلوانان گمنام سرزمین ما، شهید محسن حیدری از زبان همسرش ملیحه نقد علی است که 28 مردادماه سال 92 در سوریه به شهادت رسید.
کمی از خودتان و همسرتان بگویید. آقا محسن زمان شهادت چند سال داشتند؟
من متولد 30 فروردین 68 هستم و همسرم متولد سوم فروردین سال 63 بود. ما یک هفته قبل از نیمه شعبان سال 87 با هم عقد کردیم و مراسممان بسیار ساده بود. محسن مهندسی توپخانه و لیسانس علوم تربیتی داشت و من هم لیسانس حوزه دارم. شهادت آقا محسن در بیست و هشتم مرداد سال 92 رخ داد. آن زمان 31 سال داشت و به عنوان اولین شهید مدافع حرم خمینیشهر مطرح شد.
زمان ازدواجتان شهید شغل نظامی داشت؟
بله، پاسدار لشکر 8 نجف اشرف (نجف آباد) بود و امان داشت مأموریتهای زیاد برود. در مراسم خواستگاری این موضوع را به من گفته و توجیهم کرده بود. من هم در جوابش گفتم که خیلی وابسته به خانواده نیستم. در صورتی که نسبت به یکدیگر محبت عمیقی داشتیم.
فرزندی هم از زندگی مشترک دارید؟
حاصل ازدواج ما دخترم مرضیه است که الان چهار سال و 8 ماه دارد و متولد مهر 90 است. زمانی که پدرش شهید شد دوسال بیشتر نداشت.
شهید حیدری تقریباً از اولین شهدای مدافع حرم هستند، چطور شد که بحث سوریه رفتنشان پیش آمد؟
اگر یادتان باشد چند سال پیش دو اتوبوس از درجهداران سپاه به عنوان زائر به سوریه رفته بودند که یکی از اتوبوسها به دست تروریستها افتاد. آقا محسن آن روز با دادن این خبر به خانه آمد و داشتیم با هم صحبت میکردیم که ناگهان برگشت به من گفت شاید بخواهند من را به عنوان زائر به سوریه بفرستند. خندیدم گفتم چه خوب! پس ما را هم با خودت میبری؟ ایشان گفتند نه فقط نظامیها را میبرند. گذشت و ظهر یکی از روزهای خرداد 92 محسن به خانه آمد و گفت «لشکریها شهید دادهاند»؛ منظورش شهید کافیزاده اولین شهید استان اصفهان بود. وقتی این خبر را شنیدم با خود گفتم «خدا به زن و بچهاش رحم بکند، خیلی سخت است». تمام فکرم سراغ خانواده شهید کافیزاده رفته بود. آن روز وقتی آقا محسن از تشییع جنازه شهید کافیزاده برگشت، حرف از سوریه زد و گفت شهید کافیزاده در مدت حضورش در جبهه نتوانست با خانوادهاش تماس بگیرد و چقدر مظلومانه تشییع شد و حتی روی سنگ قبرش هم اعلام نکردند که جزو شهدای مدافع حرم است. آن زمان در بیان لفظ مدافعان حرم کمی احتیاط میشد. محسن داشت با این حرفها من را آماده رفتن خودش به سوریه میکرد، اما من خیلی در وادی صحبتهای او نبودم. از طرفی آن موقع آقا محسن در لشکر نبودند و مشغول درس خواندن دوره عالی دانشکده امیرالمؤمنین (ع) اصفهان بود.
آن زمان خیلی بحث سوریه مطرح نبود، همسرتان چطور شما را برای رفتنش قانع کرد؟
محسن جزو گروه سابقون بود و هر وقت حضرت آقا سخنی میگفتند پیگیر میشد و سعی میکرد اول از همه به فرمایش ایشان عمل کند. یادم است وقتی بحث رفتنش جدی شد، تیر ماه سال 92 بود. آن روزها هر وقت از سرکار به خانه برمیگشت، گاهی اوقات به شوخی از رفتنش میگفت. چون روحیه شوخی داشت مجبور میشدم بگویم بیا جدی حرف بزنیم. محسن میگفت میرویم آنجا آن قدر میجنگیم تا شهید شویم و من هم از این حرفهایش میترسیدم و دلم نمیخواست آن را قبول کنم. شاید او داشت جدی حرف میزد، اما من نمیخواستم حرفهایش را جدی بگیرم. وقتی هم که خبر اصابت گلوله به گنبد حرم حضرت زینب (س) آمد، گفت دیگر وقت رفتن ما فرا رسیده است. حتی پیرو فرمایشات رهبر با اعتقادی که داشت میگفت: به نظر من حرم حضرت زینب(س) ناموس خداست و خدا نمیگذارد هیچ گونه تجاوزی به آن شود. اما وظیفه ما است در این جهاد شرکت کنیم و با این حرفهایی که زد من نتوانستم مخالف رفتنش شوم. هرچند از رفتنش دلتنگ میشدم. برای همین از آقا محسن سؤال کردم جدی میخواهی بروی؟ برگشت و گفت: بله یک مأموریت 40 روزه میروم و برمیگردم. بعد گفت شاید هم نتوانم اصلاً زنگ بزنم. پرسیدم میخواهید آنجا چه کار کنید؟ که جواب روشنی به من نداد. آقا محسن بسیار آدم حفاظتی بود. وقتی تهران رفت، از او سؤال میکردم که دارید چه کار میکنید؟ به من میگفت این صحبتها را پشت تلفن نکن. کمی بعد هم از تهران به سوریه اعزام شدند. آن زمان ممنوع بود که کسی گوشی با خود ببرد. تلفن همراه محسن را هم در تهران نگه داشته بودند. بنابراین او خودش از مقری که حضور داشتند به ما زنگ میزد. در تماسهایش خیلی حرف نمیزد. وقتی که حرفهای دلتنگی خودم را پشت تلفن میزدم میگفت از این حرفها نزن که اینجا شنود دارد. خیلی هم از گریه بدش میآمد و دلش نمیآمد که من گریه کنم.
دقیقاً چه روزی به سوریه اعزام شدند؟
فرمانده آقا محسن با اعزام ایشان به علت داشتن بچه کوچک مخالفت میکرد. ولی با پافشاری که آقا محسن در رفتن داشت، عاقبت موفق شد دوازدهم رمضان مصادف با 30تیرماه 92 اعزام شود. همسرم خودش مسئول تایپ لیست اعزامیها به سوریه بود که اسم خودش را در لحظه آخر به لیست اضافه کرده بود و رفتنش ناگهانی شد. برای همین همکارانش نتوانستند فیلم و بنری که از قبل برای اعزامیها تهیه میکردند برای او تهیه کنند. خوب یادم است ساعت یک ربع به 3 بعد از ظهر سی ام تیرماه بود که محسن به خانه آمد و گفت ساک من را بستهاید؟ تعجب کردم و گفتم مگر قرار است الان بروید. گفت بله و زود وسایلش را جمع کردم. اما هر خوراکی که برایش میگذاشتم قبول نمیکرد. شربت آلبالو برایش گذاشتم که موقع افطار درست کند و بخورد اما قبول نکرد. من هم برگشتم به او گفتم آن کسی که مجرد است مادرش برایش خوراکی میگذارد و کسی هم که متأهل است همسرش، گذاشتن خوراکی که اشکال ندارد. محسن موقع خداحافظی مرضیه را بوسید و دخترمان شروع به گریه کرد. میگفت بابایی ما هم با تو میآییم. محسن داشت دیرش میشد و به دخترمان گفت«مرضیه خانم برین آماده شین من منتظرتان هستم.» الان که به حرفش فکر میکنم به نظرم میرسد منظورش از انتظار در جهانی دیگر بود. محسن وصیتنامهای از خودش برجای نگذاشت.
فکر شهادتش را کرده بودید؟
راستش نه، چون آن موقع زیاد اعزامی و شهید از سوریه نداشتیم. من هم از اوضاع آنجا هیچ خبری نداشتم و وقتی که از آقا محسن میپرسیدم قرار است بروید چه کار کنید؟ به من چیزی نمیگفت. در تماس تلفنی که از جایش سؤال میکردم میگفت ما خوبیم برای عدهای از شیعیان دعا کنید که دو سال است در محاصره به سر میبرند.
برای ما سخت است تصور کنیم چطور یک پدر از دختر خردسالش دل میکند.
محسن دخترمان را خیلی دوست داشت. اما در موسم رفتنش کلامی به زبان نیاورد. در حالی که عشق بین این پدر و دختر در مدت دوسالی که کنار هم بودند، قابل توصیف نیست. شبهای امتحانی که من درس میخواندم آقا محسن آن قدر با مرضیه بازی میکرد که بعضی مواقع درس خواندن را رها میکردم و مجذوب کارهای این دو میشدم و از عشق بابا و دختر فیلم میگرفتم.
آخرین تماستان با شهید چه روزی بود؟
شب شهادتش بود. آقا محسن ساعت 10 شب با ما تماس گرفت که گفتم دلم برایت خیلی تنگ شده و دیگر طاقت ندارم. به جز من و برادرش دیگر کسی اطلاع نداشت که محسن به سوریه رفته است. حتی پدرم من را تحت فشار قرار میداد و میگفت پس شوهرت کجاست که اینقدر دیر به دیر تماس میگیرد. با خنده به پدرم میگفتم مأموریت سپاه همین طوری است. در همان تماس تلفنی آخر به من گفت زهرا خانم میتوانی به همه بگویی من کجا هستم! گفتم چرا؟ من که این همه روز را تحمل کردم حالا که میخواهی بیایی به همه بگویم !بعد با مرضیه حرف زد که مرضیه گفت بابا بیا من را ببر پارک که باز هم گفت به زودی برمیگردم.
از نحوه شهادتشان یا حضورشان در جبهه سوریه خاطرهای شنیدهاید؟
یکی از همرزمان آقا محسن میگفت: یک ساعت بعد از تماسش با ما به خاطر اینکه کار آقا محسن دیدهبانی بود، یک ساعت کرونومتردار از برادر دوستش میگیرد و روی دستش میبندد. اما موقع انجام کاری شیشه ساعت ترک میخورد و دوستش میگوید حالا به برادرم چه بگویم؟ آقا محسن میگوید طوری نیست به برادرت بگو این را از روی دست شهید باز کردهام و آوردهام. محسن به دوستانش گفته بود اگر من شهید شدم دوست دارم جنازهام را سالم به دست خانوادهام برسانید. گفته بود بروید به اینهایی که اهل قمهزنی هستند بگویید الان حرم حضرت زینب(س) در خطر است اگر مرد عمل هستید بیایید اینجا و بجنگید. آقا محسن در همان بار اول اعزام به سوریه شهید شد. یک نیت 40 روزه داشت در سوریه بماند و بعد از گذشت 10 روز از ماه رمضان که مصادف با 28 مردادماه بود، به درجه شهادت نائل آمد. روز شهادتش هم گویا محسن که دیدهبان بود ابتدا مجروح میشود، اما چون یک تانک خودی به سمت دشمن در حرکت بوده، آقا محسن با همان مجروحیتی که داشت با یک دوربین کوچک در کنار این تانک شروع به حرکت میکند و به فرمانده گزارش میدهد که ناگهان فریاد میزند: «دشمن ما را زد.» چون محسن خیلی شوخطبع بود، فرمانده به او میگوید شوخی نکن. بعدش میشنوند که محسن ذکر «یا حسین» را میگوید و دیگر صدایی از آنها به گوش نمیرسد. همسرم با ذکر «یا حسین» به شهادت رسید.
موقعی که مرضیه کوچولو بهانه بابا را میگیرد پدرش را چطور برای او معرفی میکنید؟
من الان به مرضیه که چهار سال سن بیشتر ندارد میگویم پدرت یک قهرمان بود. وقتی که بهانه بابایش را میگیرد من به او میگویم بابا رفته با دشمنان بجنگد. چون یکبار بعد از شهادت آقا محسن ما را به سوریه بردند، من به مرضیه میگویم که اگر پدرت اینجا با دشمنان نمیجنگید این حرم را دشمنان خراب میکردند. آنقدر دخترم عاقل است که با گفتن این حرفها آرام میشود.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانههای داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.
کمی از خودتان و همسرتان بگویید. آقا محسن زمان شهادت چند سال داشتند؟
من متولد 30 فروردین 68 هستم و همسرم متولد سوم فروردین سال 63 بود. ما یک هفته قبل از نیمه شعبان سال 87 با هم عقد کردیم و مراسممان بسیار ساده بود. محسن مهندسی توپخانه و لیسانس علوم تربیتی داشت و من هم لیسانس حوزه دارم. شهادت آقا محسن در بیست و هشتم مرداد سال 92 رخ داد. آن زمان 31 سال داشت و به عنوان اولین شهید مدافع حرم خمینیشهر مطرح شد.
زمان ازدواجتان شهید شغل نظامی داشت؟
بله، پاسدار لشکر 8 نجف اشرف (نجف آباد) بود و امان داشت مأموریتهای زیاد برود. در مراسم خواستگاری این موضوع را به من گفته و توجیهم کرده بود. من هم در جوابش گفتم که خیلی وابسته به خانواده نیستم. در صورتی که نسبت به یکدیگر محبت عمیقی داشتیم.
فرزندی هم از زندگی مشترک دارید؟
حاصل ازدواج ما دخترم مرضیه است که الان چهار سال و 8 ماه دارد و متولد مهر 90 است. زمانی که پدرش شهید شد دوسال بیشتر نداشت.
شهید حیدری تقریباً از اولین شهدای مدافع حرم هستند، چطور شد که بحث سوریه رفتنشان پیش آمد؟
اگر یادتان باشد چند سال پیش دو اتوبوس از درجهداران سپاه به عنوان زائر به سوریه رفته بودند که یکی از اتوبوسها به دست تروریستها افتاد. آقا محسن آن روز با دادن این خبر به خانه آمد و داشتیم با هم صحبت میکردیم که ناگهان برگشت به من گفت شاید بخواهند من را به عنوان زائر به سوریه بفرستند. خندیدم گفتم چه خوب! پس ما را هم با خودت میبری؟ ایشان گفتند نه فقط نظامیها را میبرند. گذشت و ظهر یکی از روزهای خرداد 92 محسن به خانه آمد و گفت «لشکریها شهید دادهاند»؛ منظورش شهید کافیزاده اولین شهید استان اصفهان بود. وقتی این خبر را شنیدم با خود گفتم «خدا به زن و بچهاش رحم بکند، خیلی سخت است». تمام فکرم سراغ خانواده شهید کافیزاده رفته بود. آن روز وقتی آقا محسن از تشییع جنازه شهید کافیزاده برگشت، حرف از سوریه زد و گفت شهید کافیزاده در مدت حضورش در جبهه نتوانست با خانوادهاش تماس بگیرد و چقدر مظلومانه تشییع شد و حتی روی سنگ قبرش هم اعلام نکردند که جزو شهدای مدافع حرم است. آن زمان در بیان لفظ مدافعان حرم کمی احتیاط میشد. محسن داشت با این حرفها من را آماده رفتن خودش به سوریه میکرد، اما من خیلی در وادی صحبتهای او نبودم. از طرفی آن موقع آقا محسن در لشکر نبودند و مشغول درس خواندن دوره عالی دانشکده امیرالمؤمنین (ع) اصفهان بود.
آن زمان خیلی بحث سوریه مطرح نبود، همسرتان چطور شما را برای رفتنش قانع کرد؟
محسن جزو گروه سابقون بود و هر وقت حضرت آقا سخنی میگفتند پیگیر میشد و سعی میکرد اول از همه به فرمایش ایشان عمل کند. یادم است وقتی بحث رفتنش جدی شد، تیر ماه سال 92 بود. آن روزها هر وقت از سرکار به خانه برمیگشت، گاهی اوقات به شوخی از رفتنش میگفت. چون روحیه شوخی داشت مجبور میشدم بگویم بیا جدی حرف بزنیم. محسن میگفت میرویم آنجا آن قدر میجنگیم تا شهید شویم و من هم از این حرفهایش میترسیدم و دلم نمیخواست آن را قبول کنم. شاید او داشت جدی حرف میزد، اما من نمیخواستم حرفهایش را جدی بگیرم. وقتی هم که خبر اصابت گلوله به گنبد حرم حضرت زینب (س) آمد، گفت دیگر وقت رفتن ما فرا رسیده است. حتی پیرو فرمایشات رهبر با اعتقادی که داشت میگفت: به نظر من حرم حضرت زینب(س) ناموس خداست و خدا نمیگذارد هیچ گونه تجاوزی به آن شود. اما وظیفه ما است در این جهاد شرکت کنیم و با این حرفهایی که زد من نتوانستم مخالف رفتنش شوم. هرچند از رفتنش دلتنگ میشدم. برای همین از آقا محسن سؤال کردم جدی میخواهی بروی؟ برگشت و گفت: بله یک مأموریت 40 روزه میروم و برمیگردم. بعد گفت شاید هم نتوانم اصلاً زنگ بزنم. پرسیدم میخواهید آنجا چه کار کنید؟ که جواب روشنی به من نداد. آقا محسن بسیار آدم حفاظتی بود. وقتی تهران رفت، از او سؤال میکردم که دارید چه کار میکنید؟ به من میگفت این صحبتها را پشت تلفن نکن. کمی بعد هم از تهران به سوریه اعزام شدند. آن زمان ممنوع بود که کسی گوشی با خود ببرد. تلفن همراه محسن را هم در تهران نگه داشته بودند. بنابراین او خودش از مقری که حضور داشتند به ما زنگ میزد. در تماسهایش خیلی حرف نمیزد. وقتی که حرفهای دلتنگی خودم را پشت تلفن میزدم میگفت از این حرفها نزن که اینجا شنود دارد. خیلی هم از گریه بدش میآمد و دلش نمیآمد که من گریه کنم.
دقیقاً چه روزی به سوریه اعزام شدند؟
فرمانده آقا محسن با اعزام ایشان به علت داشتن بچه کوچک مخالفت میکرد. ولی با پافشاری که آقا محسن در رفتن داشت، عاقبت موفق شد دوازدهم رمضان مصادف با 30تیرماه 92 اعزام شود. همسرم خودش مسئول تایپ لیست اعزامیها به سوریه بود که اسم خودش را در لحظه آخر به لیست اضافه کرده بود و رفتنش ناگهانی شد. برای همین همکارانش نتوانستند فیلم و بنری که از قبل برای اعزامیها تهیه میکردند برای او تهیه کنند. خوب یادم است ساعت یک ربع به 3 بعد از ظهر سی ام تیرماه بود که محسن به خانه آمد و گفت ساک من را بستهاید؟ تعجب کردم و گفتم مگر قرار است الان بروید. گفت بله و زود وسایلش را جمع کردم. اما هر خوراکی که برایش میگذاشتم قبول نمیکرد. شربت آلبالو برایش گذاشتم که موقع افطار درست کند و بخورد اما قبول نکرد. من هم برگشتم به او گفتم آن کسی که مجرد است مادرش برایش خوراکی میگذارد و کسی هم که متأهل است همسرش، گذاشتن خوراکی که اشکال ندارد. محسن موقع خداحافظی مرضیه را بوسید و دخترمان شروع به گریه کرد. میگفت بابایی ما هم با تو میآییم. محسن داشت دیرش میشد و به دخترمان گفت«مرضیه خانم برین آماده شین من منتظرتان هستم.» الان که به حرفش فکر میکنم به نظرم میرسد منظورش از انتظار در جهانی دیگر بود. محسن وصیتنامهای از خودش برجای نگذاشت.
فکر شهادتش را کرده بودید؟
راستش نه، چون آن موقع زیاد اعزامی و شهید از سوریه نداشتیم. من هم از اوضاع آنجا هیچ خبری نداشتم و وقتی که از آقا محسن میپرسیدم قرار است بروید چه کار کنید؟ به من چیزی نمیگفت. در تماس تلفنی که از جایش سؤال میکردم میگفت ما خوبیم برای عدهای از شیعیان دعا کنید که دو سال است در محاصره به سر میبرند.
برای ما سخت است تصور کنیم چطور یک پدر از دختر خردسالش دل میکند.
محسن دخترمان را خیلی دوست داشت. اما در موسم رفتنش کلامی به زبان نیاورد. در حالی که عشق بین این پدر و دختر در مدت دوسالی که کنار هم بودند، قابل توصیف نیست. شبهای امتحانی که من درس میخواندم آقا محسن آن قدر با مرضیه بازی میکرد که بعضی مواقع درس خواندن را رها میکردم و مجذوب کارهای این دو میشدم و از عشق بابا و دختر فیلم میگرفتم.
آخرین تماستان با شهید چه روزی بود؟
شب شهادتش بود. آقا محسن ساعت 10 شب با ما تماس گرفت که گفتم دلم برایت خیلی تنگ شده و دیگر طاقت ندارم. به جز من و برادرش دیگر کسی اطلاع نداشت که محسن به سوریه رفته است. حتی پدرم من را تحت فشار قرار میداد و میگفت پس شوهرت کجاست که اینقدر دیر به دیر تماس میگیرد. با خنده به پدرم میگفتم مأموریت سپاه همین طوری است. در همان تماس تلفنی آخر به من گفت زهرا خانم میتوانی به همه بگویی من کجا هستم! گفتم چرا؟ من که این همه روز را تحمل کردم حالا که میخواهی بیایی به همه بگویم !بعد با مرضیه حرف زد که مرضیه گفت بابا بیا من را ببر پارک که باز هم گفت به زودی برمیگردم.
از نحوه شهادتشان یا حضورشان در جبهه سوریه خاطرهای شنیدهاید؟
یکی از همرزمان آقا محسن میگفت: یک ساعت بعد از تماسش با ما به خاطر اینکه کار آقا محسن دیدهبانی بود، یک ساعت کرونومتردار از برادر دوستش میگیرد و روی دستش میبندد. اما موقع انجام کاری شیشه ساعت ترک میخورد و دوستش میگوید حالا به برادرم چه بگویم؟ آقا محسن میگوید طوری نیست به برادرت بگو این را از روی دست شهید باز کردهام و آوردهام. محسن به دوستانش گفته بود اگر من شهید شدم دوست دارم جنازهام را سالم به دست خانوادهام برسانید. گفته بود بروید به اینهایی که اهل قمهزنی هستند بگویید الان حرم حضرت زینب(س) در خطر است اگر مرد عمل هستید بیایید اینجا و بجنگید. آقا محسن در همان بار اول اعزام به سوریه شهید شد. یک نیت 40 روزه داشت در سوریه بماند و بعد از گذشت 10 روز از ماه رمضان که مصادف با 28 مردادماه بود، به درجه شهادت نائل آمد. روز شهادتش هم گویا محسن که دیدهبان بود ابتدا مجروح میشود، اما چون یک تانک خودی به سمت دشمن در حرکت بوده، آقا محسن با همان مجروحیتی که داشت با یک دوربین کوچک در کنار این تانک شروع به حرکت میکند و به فرمانده گزارش میدهد که ناگهان فریاد میزند: «دشمن ما را زد.» چون محسن خیلی شوخطبع بود، فرمانده به او میگوید شوخی نکن. بعدش میشنوند که محسن ذکر «یا حسین» را میگوید و دیگر صدایی از آنها به گوش نمیرسد. همسرم با ذکر «یا حسین» به شهادت رسید.
موقعی که مرضیه کوچولو بهانه بابا را میگیرد پدرش را چطور برای او معرفی میکنید؟
من الان به مرضیه که چهار سال سن بیشتر ندارد میگویم پدرت یک قهرمان بود. وقتی که بهانه بابایش را میگیرد من به او میگویم بابا رفته با دشمنان بجنگد. چون یکبار بعد از شهادت آقا محسن ما را به سوریه بردند، من به مرضیه میگویم که اگر پدرت اینجا با دشمنان نمیجنگید این حرم را دشمنان خراب میکردند. آنقدر دخترم عاقل است که با گفتن این حرفها آرام میشود.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانههای داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.
نظرات بینندگان
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *