هر کی صلوات نفرسته با داعش محشور شه
آری، هیچگاه تصور نمی کردم که قرار باشد روزی از محمد بنویسم او که گمنام زیست، مظلومانه به شهادت رسید و شهرتش جهانی شد.
به گزارش گروه فرهنگی ، اسماعیل احمدی طی یادداشتی به بیان خاطراتی از شهیدمدافع حرم محمدبلباسی پرداخت و نوشت:
آنها که محمد را از نزدیک دیده و چند صباحی با او رفت و آمدی داشتند حتما حرف مرا تایید می کنند:
محمد تجسم عینی ایثار بود و فداکاری، مظهر اخلاق بود و تواضع، دریای آرامش بود و البته طوفانی در درون جانش، و نیز ابر مهربانی بود و رافت.
اگر اشتباه نکنم اواخر 88 بود که تلفنم زنگ خورد. طبق معمول که اهل جواب ندادن نیستم و به دلیل مشکلات حنجره ارتباطاتم «پیامکی» است برای تماس گیرنده فرستادم «سلام. لطفا نام و پیام» و او پاسخ داد«سلام. بلباسی هستم مسئول بسیج دانشجویی شهرستان قائم شهر.» نوشتم« اگر ممکن است پیامک دهید او امرتان را » و او پاسخ داد «خواهش می کنم. در مورد اردوی جهادی مشورت می خواستم برادر احمدی»
تا نام اردوی جهادی آمد مشتاقانه زنگ زدم و مفصل با او که نمیشناختمش صحبت کردم. مصوبه مذاکرات مان «تشکیل قرارگاه جهادی علمدار» بود که البته او به دلیل عشق و ارادتش به سید مجتبی علمدار، آن مداح شهید پرآوازه و زیبا آواز، این نام را انتخاب کرد و غافل از اینکه من نیز سالها بود و هست که عاشق و شیدای سید بوده و هستم.
ارتباط مستمر من و محمد آغاز شد شاید هفتگی یکبار و هر بار هم ده ها دقیقه در باب اردوهای جهادی دانشجویان تا قرارگاه علمدار و صد البته گلایه های مستمر و تمام ناشدنی محمد از عدم حمایت های کافی و گاه نامهری های ادارات و نهادها که دیگر این شکوه ها بیت الغزل محمد شده بود.
یادم می آید در خصوص همراهی فرماندهان تا مسئولان شهرستان و استان راهکارهای زیادی ارایه شد از سامانه پیامک قرارگاه تا سایت خبری و اقدامات رسانه ای و گزارش های مکتوب اقدامات جهادی. خلاصه محمد که در بسیج دانشجویی قائمشهر، کارهای زیادی داشت اما اردوی جهادی را به مثابه ی شعبه ای عظیم و مستقل در کارها می دید و اینگونه شد که او خود علمدار اردوهای جهادی مازندران شد و حقیقتا گزاف نیست اگر بگویم اردوهای جهادی آن استان مدیون همت والا و جهاد بی وقفه اوست.
یادم هست وقتی در جذب امکانات و همراهی مسئولان به اقدامات رسانه ای توصیه کردم او طلب یاری کرد و به این بهانه اولین دیدار حضوری مان رقم خورد. آن هم در ماه مبارک رمضان.
تازه خاکریز خبرنگاران و عکاسان جبهه جهادی منتظران خورشید را راه اندازی کرده بودیم که نمی دانم چه شد که بر سرم زد تا ماه رمضان را برای انعکاس جهاد دانشجویان به مناطق محروم برویم. ابتدا به محمد زنگ زدم که الحمدلله گفت 3 گروه خواهران در روستاهای نکا مشغول خدمت رسانی هستند.
خداوند یاری ام کرد و به همت خواهری که مسئولیت خاکریز رسانه را بر عهده داشت ظرف کمتر از 48 ساعت 12 عکاس و خبرنگار خواهر را از خبرگزاری ها و روزنامه های سراسری هماهنگ کرده و با شکستن روزه و البته نماز راه افتادیم. قرارمان میدان اول قائمشهر بود که دفتر بسیج دانشجویی نیز همانجا بود. به محمد زنگ زدم که رسیدیم و او نیز در دم، مقابل ما ظاهر شد.
چهره و رفتارش به گونه ای بود که همان دفعه ی اول همراهش می شدی، قدی افراشته و محاسنی بلند که هیچگاه کوتاه شدنش را ندیدم. ابتدا ما را به اتاق جلسات دعوت کرد تا صبحانه ای را به ما روزه خواران بدهد.
دو روز گشت و گذار در روستاهای نکا همچون شیت و... و مدیریت میدانی محمد و البته ارتباطات انسانی او با دانشجویان و اهالی؛ حقیقتا روابط ما را عمیق تر کرد بویژه شب اول که در منزل یکی از اهالی خوابیدیم.
یادم هست آنقدر خندیدم و صحبت کردیم که بنده ی خدا راننده ی با صفای ما گفت من با اجازه می روم جای دیگر استراحت کنم. نگو او رفته بود در انباری خانه که محل تعویض روغن تراکتور است از فرط خستگی خوابیده بود و تازه صبح فهمیده بود که چه خطایی کرده و باز هم خنده هامان ادامه یافت البته این بار آقای راننده که حسابی خوش مشرب بود نیز به جمع ما پیوست.
آری، خاطرات شیرین من و محمد از مازندران به خوزستان رفت آنگاه که قرارگاه علمدار به روستاهای شادگان بخش خنافره رفت و نوروز را نزد جهاگران عاشق مازنی رفتم که یادم هست سفرنامه ای را نیز در توصیف جهاد و هجرت ارزنده شان نگاشتم که به نفس گرم محمد و سایر خواهران و برادران مجاهد آن قرارگاه آسمانی، هنوز شادگان، متنعم به حضور آنان است.
اما خب آن روز که محمد زنگ زد و گفت که قرار است به سازمان اردویی و راهیان نور سپاه استان برود حقیقتش ناراحت شدم و البته خودش نیز ناراحت بود. چرا که قرارگاه شدیدا در استان شکل گرفته بود و دانشگاه ها یکی پس از دیگری گروه جهادی را در دانشگاه شان تاسیس می کردند و تازه مصوبه ی جدیدی با محمد داشتیم که قرارگاه را مستقل کند.
به او گفتم الان وقت استقلال قرارگاه هست که هرکجای نظام هم توفیق خدمت داشتی، اما قرارگاه را کار دل کن تا بچه ها نیز بمانند. اما خب به هر دلیل این اتفاق نیفتاد و محمد به سنگر راهیان نور رفت.
برای من که با او رفیق شده بودم خیلی فرقی نکرد چون دایما در جلسات راهیان نور در تهران و خوزستان همدیگر را می دیدیم و البته بحث ثابت و همیشگی ما همان جهادی بود و قرارگاه.
یادم نمی آید که هیچگاه با هم صحبتی غیر از این داشته باشیم که حتی آخرین بار که 20 اسفند 94 او را در اردوگاه شهید باکری دیدم دوباره صحبت مان بر سر استقلال قرارگاه و تداوم آن بود و حتی او را راضی کردم تا بار دیگر همان خواهران و برادران قدیمی را حول هم جمع کرده و من نیز سفری به مازندران داشته باشم تا گپ و گفتی بزنیم.
درست همان شب بود که بچه های جهادی قرارگاه امام رضا علیه السلام برای کمک و پشتیبانی درخواستی داشتند که اول از همه ذهنم به مسئول راهیان نور سپاه مازندران معطوف و متوجه شد یعنی محمد بلباسی.
شماره اش را گرفتم و گفتم«محمد کجایی» و او گفت«قرارگاه مازندران» گفتم « میشه زود بیایی جلوی سالن شهید جهان آرا ؟» به و او نیز با همان تواضع همیشگی که داشت چند دقیقه بعد با موتور تریل معروفش که دیگر جزیی از خودش شده بود آمد. موتوری که اگر اشتباه نکنم به آذربایجان شرقی نیز آورده بود و در بازسازی زلزله ارس باران نیز او را دیدم که سخت در حال جهاد و خدمت به زلزله زدگان بود که خستگی ناپذیری اصلی ترین ویژگی او بود.
خلاصه او برای کمک به جهادگران فعال خرمشهر نیز اعلام آمادگی کرد که یادم هست به دوستان گفتم «محمد خودش جهادگر است او را سفت و سخت بگیرید و بچسبید که هر کاری بتواند انجام می دهد» و این آخرین دیدار من با شهید بلباسی بود.
محمدی که یکبار صبحانه در قرارگاه راهیان نور مازندران میهمانش بودم و رابطه ی صمیمانه ی او را با سربازان و نیروهایش دیدم که همانجا نیز چون یکی دو برادر و خواهر جهادگر را برای خادمی راهیان نور آورده بود جلسه ای گذاشت اما باز هم با موضوع جهادی. چرا که او قلب و جانش برای محرومین بی قرار بود و بی تاب.
وقتی شنیدم در خان طومان به شهادت رسیده است خیلی دلم گرفت چون نوروز 95توفیق حضور در جبهه ی شمالی سوریه را داشتم و رزمندگان مقاومت را درخان طومان دیدم که چگونه شیران مازندران آنجا نیز آوازه شان پیچیده بود. یادم هست وقتی با آنها صحبت کردم، موقع خداحافظی به شوخی گفتم «هر کی صلوات نفرسته با داعش محشور بشه» که همه شون با همان چهره های الهی و بهشتی قه قه خندیده و صلوات بلندی فرستادند.
همونجا فرماندهی که همراهمون بود گفت «بچه ها چون ایام نوروز هست ان شااله عیدی مون زیارت و پابوس آقا امام رضا(ع)» که همه دوباره بلند صلوات فرستادن و من هم باز به شوخی گفتم «ایشاالله چندتاتون شهید بشید که من بجاتون برم زیارت» و اونها که صفا و تواضع در جانشون موج می زد باز خندیدند...
آری، محمد و کابلی و بقیه ی شهدای مدافع حرم مازندرانی تا ابد می خندند و میهمان ارباب شون ابا عبدالله هستند که مدافع حرم خواهرجانش بودند اما این من روسیاه هستم که تا ابد گریان هجران محمد و یارانش هستم و هنوز اندر خم یک کوچه گرفتار.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *