صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

روز معلم پیاز هدیه گرفتم + تصاویر

۰۳ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۱:۵۶:۱۷
کد خبر: ۱۷۷۰۱۱
مقداد باقرزاده «آموزگار یکی از دورترین و محروم‌ترین روستاهای ایران» است که حالا داستان ساده او و شاگردانش حسابی سروصدا کرده و آوازه‌شان را به پایتخت هم رسانده است.
به گزارش گروه فضای مجازی ، اینجا نقطه صفر مرزی است و به قول بچه‌های روستا، آخر دنیا. روستایی بر بلندای ایران و چسبیده به مرز ترکمنستان. اینجا نه خبری از ساختمان‌های سر به‌ فلک‌ کشیده است نه حتی امکانات ساده‌ای مثل گاز و تلفن. بچه‌های «آیرقایه» از میان تمام نداشتن‌ها آقا معلمی دارند که کمر بسته به برآوردن آرزوهای آنها. معلمی که هم با موتورسیکلتش سرویس مدرسه بچه‌ها می‌شود، هم با آنها پابه‌توپ گل‌کوچک بازی می‌کند و هم دست آنها را می‌گیرد و با خود به تماشای شهر می‌برد. آقا معلم ۲۶ساله‌ای که حالا با عکسهای اینستاگرامش، خودش و شاگردانش حسابی معروف شده‌اند. در بی‌آنتنی آیرقایه به سختی او را پیدا می‌کنیم و از او می‌خواهیم از روزهای معلمی‌اش که روایت تصویری آنها را پیش از این در اینستاگرامش دیده‌ایم، بگوید.

از نوجوانی می‌خواستم معلم شوم

«مقداد باقرزاده» متولد بهمن ۶۹ در خراسان شمالی و شهر شیروان است. خودش اصالتاً روستایی است؛ اما در شهر زندگی می‌کند. از سوم راهنمایی شغل آینده‌اش را انتخاب می‌کند و از همان موقع‌ها تصمیم می‌گیرد معلم شود. «من ابتدا می‌خواستم دبیر فیزیک شوم؛ اما هنگامی که در سال ۸۸ کنکور دادم، اطراف ما گزینه‌ای به عنوان دبیری فیزیک نبود و فقط معلم ابتدایی بود. من هم برای اینکه به خواسته‌ام یعنی معلمی برسم، تربیت معلم بجنورد را انتخاب کردم. از سال ۹۱ هم استخدام آموزش و پرورش شدم و الان چهار سال است که در روستای آیرقایه خدمت می‌کنم.» البته آقای باقرزاده در کنار معلمی، تحصیلاتش را هم ادامه می‌دهد و به تازگی مدرک فوق لیسانسش را در رشته مشاوره گرفته است.


در محروم‌ترین روستا معلم شدم

مثل تمام معلم‌ها باید سالهای اول خدمت خود را در منطقه‌ای محروم سپری می‌کرد؛ اما برخلاف بقیه سخت‌ترین منطقه را انتخاب می‌کند. «از سال دوم خدمت به بعد مختار بودیم که کدام منطقه خدمت کنیم که من «آیرقایه» را انتخاب کردم. ما در سالهای اول خدمت باید در یک منطقه‌ای محروم کار کنیم. من هم با خودم گفتم پس چه بهتر که محروم‌ترین روستا را انتخاب کنم. خود آیرقایه هم به چند بخش تقسیم می‌شود که من آن بخش آخر یعنی در آیرقایه پنجم هستم. این روستا مشکلات زیادی دارد مثلا مغازه، نانوایی و گاز ندارد. تا سال گذشته آب هم نداشت. مسیر مناسبی ندارد و بچه ها برای رسیدن به مدرسه باید از رودخانه بگذرند.» آموزگار به خاطر همین بیشتر اوقات سرویس مدرسه بچه‌ها هم می‌شود. «آموزگار» اسمی است که بچه‌ها با آن معلم خود را صدا می‌زنند.

آقای باقرزاده برای رسیدن به دبستان «معرفت» باید راهی دور و دراز طی کند. «فاصله شهر ما تا روستا ۲۷۰ کیلومتر است؛ یعنی حدود سه چهار ساعت طول می‌کشد که به روستا برسم. برای همین صبح‌های شنبه باید ساعت سه و نیم صبح راه بیفتم.» آموزگار از شنبه صبح تا چهارشنبه عصر در خانه معلم در روستا روزگار سپری می‌کند. تازه باز هم در این چند روز هم مشکل رفت‌وآمد دارد؛ چرا که خانه معلم در مسیری دورتر از مدرسه در روستای همسایه قرار دارد و برای همین روزانه باید دو ساعت طی کند تا به مدرسه برسد. «این روستا آنقدر کوچک است که خانه خالی برای سکونت معلم  وجود ندارد؛ برای همین مجبورم در منطقه ای دورتر خانه‌ای اجاره کنم و صبح‌ ها با موتور سیکلت به مدرسه بیایم.»

بیشتر رفیق هستم تا معلم

رابطه بچه ها با آموزگار جوان خود شبیه شهری‌ها نیست. اینجا رابطه معلم و شاگردی عمیق‌تر از این حرف‌هاست. «من فقط معلم نیستم. با بچه ها بازی می‌کنم. خانه آنها می روم. بچه ها برای من نان خانگی می‌آورند یا اگر چیزی احتیاج داشته باشم، برای من می‌آورند. موتور بازی می‌کنیم و در روستا گشت می‌زنیم. خلاصه با بچه‌ها دوست هستیم. من در شهر هم در چند موسسه شاگرد خصوصی دارم. اما بچه های این روستا جور دیگری هستند. ذوق و شوق بچه‌ها موقع شنیدن صدای موتور من باورکردنی نیست. همه علاقه‌مند هستند که به خانه‌هایشان بروم. به نظرم این به دنیا می‌ارزد که بچه ها به معلم خود عشق بورزند.»

خاطراتی که «سیل» برای ما می‌سازد

رودخانه و سیل‌های گاه و بی‌گاهش خاطرات تلخ و شیرنی برای او ثبت کرده است.«ما از سیل هم خاطره زیاد داریم. معمولا برای عبور و مرور بچه ها از روی رودخانه پل موقتی با کمک اهالی می سازیم. اما با یک سیل دوباره خراب می‌شود. من هم معمولاً با موتورسیکلت از رودخانه رد می‌شوم. برای همین بارها با موتورم در رودخانه گیر کرده‌ام که بچه ها به کمکم آمدند و موتور را درآوردیم. بارها پاهایم در اثر خوردن به سنگ های رودخانه زخمی شده‌اند. یکی از بچه ها دستمال آورده، یکی چسب و دیگری لباس آورده است. تعداد دفعاتی که این شکلی آسیب جسمی دیده‌ام، زیادند!»

در روز معلم، پیاز هدیه گرفتم!

روز معلم برای همه معلم‌ها از خاطره‌انگیزترین روزهای کاریشان است. روزهایی که هر یک دانش‌آموزان با کادوهای کوچک و بزرگ خود، سعی در غافلگیر کردن معلم خود دارند. آقای باقرزاده هم از یکی از دلچسب‌ترین کادوهایی که در روز معلم نصیبش شده، می‌گوید: «اینجا وضعیت خانواده‌ها به گونه‌ای نیست که بتوانند کادویی گرانقیمت تهیه کنند؛ برای همین تا به حال هرکسی در حد توانش هدیه‌ای آورده است. یکی بیسکوییت می‌اورد، یکی شکلات. دیگری از سر راهش گلی می‌کند و می‌آورد. اما هدیه یکی از بچه ها خیلی به من چسبید. سه چهار سال پیش اتفاق جالبی افتاد. یکی از بچه ها نگاه کرد که بقیه با خودشان هدیه‌ای آورده‌اند و او چیزی نیاورده است. زنگ تفریح اجازه گرفت و رفت و بعد با یک نایلون برگشت. تقریباً دو کیلو پیاز جمع کرده بود به عنوان هدیه! من خیلی لذت بردم و واقعا این هدیه به من چسبید.»

وقتی «کیمیا» برای بچه ‌های آیرقایه نامه نوشت

از ورود تلویزیون به روستای آیرقایه فقط حدود یک سال و چند ماهی می‌گذرد و از همان روزهای اول جعبه جادو شور و نشاط را  از شهر به سوغات می‌آورد. «به نظر آمدن تلویزیون در روستایی که زبانشان زبان فارسی نیست، در آموختن زبان فارسی به اهالی کمک بزرگی می‌کند و واقعاً در روان صحبت کردن فارسی تلویزیون خیلی موثر بود. بچه ها الان دیگر فارسی را به راحتی صحبت می‌کنند. روزهای اول، بچه ها ذوق زده بودند و در مدرسه همیشه حرف ها حول برنامه های تلویزیون بود.»

شبکه های اجتماعی و علی الخصوص اینستاگرام چراغ جادوی آقای باقرزاده می‌شود برای برآورده کردن آرزوهای ریز و درشت بچه‌ها. کل قضیه اینستاگرام و معروف شدن بچه ها هم از همین ورود تلویزیون به روستا و شروع سریال کیمیا شروع می‌شود. تلویزیون اندکی قبل از سریال کیمیا وارد روستا شد؛ اما با شروع پخش آن علاقه و توجه بچه ها به تلویزیون و نقش اول آن زیاد شد. «هر روز برای من از سریال تعریف می‌کردند و عکس و نامه‌ به من می‌دادند که به خانم شریفی‌نیا برسانم. من از همان زمان اینستاگرام دبستان معرفت را راه انداختم؛ البته از مدت ها قبل صفحه داشتم اما حدود یک سالی می‌شود که تمام عکسهای قبلی را پاک کردم و آن را به صفحه دبستان معرفت تبدیل کردم. بعد از آن بود که با کسانی مثل خانم لواسانی و بقیه بازیگران و چهره‌ها ارتباط گرفتم. با این وسیله من نامه‌ها و عکسهای بچه‌ها را برای خانم شریفی نیا فرستادم که در جواب برای بچه‌ها نامه نوشتند. بعد از نامه خانم شریفی‌نیا به بچه‌های روستا و واکنش بقیه بازیگرها کم‌کم مدرسه معرفت معروف شد.»

از تاب‌بازی کردن تا دیدن «تهران»؛ آرزوی بچه‌های آیرقایه

سقف آرزوهای کودکان آیرقایه خیلی بلند نیست. «بچه‌ها آرزوهای کوچک و بزرگی دارند. مثلا گاهی که به روستاهای اطراف که سر می‌زنند و وسایل بازی را می‌بینند، دلشان وسایل بازی می‌خواهد. یکی می‌گوید برایم سرسره بیاور آن یکی تاب می‌خواهد؛ اما آرزوی بزرگ اکثر آنها این بوده که شهر و به ویژه تهران را از نزدیک ببینند و با تعدادی از بازیگرها هم از نزدیک دیدار داشته باشند.»

آموزگار برای برآوردن آرزوی بچه ها به هر ضرب و زوری که شده سه چهارتایی از بچه‌ها را با خود به تهران می‌آورد و در میان اعجاب و بهت، آنها را در پایتخت می‌چرخاند. «من فقط توانستم آرزوی چهار نفر از این بچه‌ها را برآورده کنم.» این جمله را با حسرت می‌گوید و ادامه می‌دهد: «فقط توانستم برای همین چهار نفر مجوز بگیرم؛ اما همین هم خاطره خوبی شد. مدام اشاره می کردند آموزگار این چیه آموزگار آن چیه؟ آنکه بالا بود چی بود اینکه الان رد شد چیه؟ آنچه که بیش از همه بچه ها را از شهر بیزار می کرد شلوغی و سر وصدا بود و می‌گفتند چرا آنقدر ماشین زیاد است؟ چرا ما نمی‌رسیم؟ یا می‌گفتند چرا خانم‌ها اینجا این شکلی هستند؟ و از تمام شهر هم آسمانخراش ها نظرشان را جلب کرد. و می گفتند چقدر اینها بلند هستند یا چقدر بعضی پارک ها خوشگل هستند.» بچه‌ها در شهر «کیمیا» را از نزدیک می‌بینند و به برج میلاد تا پارکهای مختلف سر می‌زنند و حتی قرار بوده در برنامه «دورهمی» مهران مدیری هم شرکت کنند که آقامعلم خود آن را کنسل می‌کند.

با تمام زیبایی‌های شهر، بچه‌های آیرقایه، روستای کوچک خود را با شلوغی و دود و دم شهر عوض نمی‌کنند. «بچه‌ها بعد از دیدن تهران، باز دوست داشتند به روستای خود برگردند و همانجا بمانند.»

مردم برای بچه‌ها هدیه می‌فرستند

از او می‌پرسم که چقدر از جیبش برای این بچه ها خرج کرده که بگوید: «درست نیست این را بگویم؛ اما تا پیش از اینستاگرام دار شدنم اغلب خودم برای بچه ها خرج می کردم اما الان هدیه های های زیادی از دور و نزدیک برای بچه ها می رسد.» رصد این هدیه ها کار سختی نیست. این را می‌توان از لباس فوتبالی بچه‌ها که «وحید طالب‌لو» دروازه بان استقلالی‌ها بر تن بچه ها نشانده است، فهمید یا از رایانه‌ای که یک متخصص مغز و اعصاب به دبستان معرفت هدیه داده است. کمک‌های پولی و غیر پولی زیادی برای آقای باقرزاده ارسال می‌شود که عکس بیشتر آنها را می‌توانیم در اینستاگرامش ببینیم.

آقا اجازه تو آدمی؟!

بچه‌ها آنقدر معلم خود را دوست دارند که تصورات عجیب و غریب و ماورایی از او دارند. «یک خاطره جالب من از بچه ها به چند سال قبل برمی‌گردد. من صبح های شنبه معمولاً خسته از راه می رسم. یک روز بچه ها به من گفتند: اجازه شما آدمی؟! گفتم یعنی چه؟ بچه ها گفتند: یعنی شما خسته می‌شوید؟ گرسنه می‌شوید؟ اصلا غذا می‌خورید؟ که من مجبور شدم برای بچه ها توضیح بدهم که بچه ها من هم مثل بقیه آدمها غذا می‌خورم من هم نهار می خورم. من هم خسته می‌شوم حتی! اوایل فکر می‌کردند من آدم فضایی هستم.»

معلم ما ختم روزگاره!

خاطره‌ای هم دارد از شوخی‌ با شاگردانش که جدی گرفته می‌شود. «من گاهی وقت ها به بچه‌ها مواقعی که مشقی فراموش می کنند بنویسند یا به نحوی اذیت می‌کنند، به شوخی می گویم: «آقاجان این کار را نکن. من خودم ختم روزگارم!» یک بار که از طرف اداره منابع طبیعی برای بازدید آمده بودند از بچه ها پرسیدند معلم شما کیه؟ بچه ها همه متفق القول گفتند: معلم ما ختم روزگاره!»

می پرسم شده از بچه ها عصبانی شود که می گوید زیاد تا بپرسم این عصبانیت به تنبیه کشیده شده یا نه که می‌گوید: «تنبیه بدنی که به هیچ عنوان اما داد کشیده‌ام! من معمولاً بچه ها را با چیزهایی که دوست دارند تنبیه می کنم. مثلاً دوست دارند با دوستان خود بازی کنند که اجازه نداده‌ام یا به آنها تمرین اضافی می‌دهم. تنبیه ما در همین حد است. اما در بیشتر مواقع با بچه ها دوست هستم.»

آیرقایه می‌مانم

آموزگار فداکار دبستان معرفت حدوداً یک میلیون و ۴۰۰ هزارتومان حقوق می‌گیرد که تقریباً ۳۰۰ هزار تومان آن خرج رفت‌وآمد و اقامتش در روستا می‌شود؛ اما باز هم راضی است و هنوز هم دوست دارد در آیرقایه بماند. «خانواده دوست دارند من نزدیکتر بیایم؛ حداقل جایی باشم که موبایلم آنتن بدهد؛ اما خودم فعلاً دوست دارم تا سه چهار سال بعد هم آیرقایه بمانم. اتفاقاً وقتی امسال به اداره آموزش و پرورش گفتم سال بعد هم این روستا می مانم همه با خنده به من گفتند آنجا خالی است خیالت راحت باشد!»

/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه‌های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای منتشر می‌شود.


نظرات بینندگان
هادی
|
|
۱۴:۴۹ - ۱۳۹۵/۱۰/۱۵
انسانیت به معنای واقعی... دوست داشتن و عشق واقعی... چقدر زیباست رفتار این معلم عزیز و چقدر ما دوریم از این گونه رفتارها... همیشه در صحت و سلامت باشی معلم مهربان...
وحید
|
|
۱۵:۳۷ - ۱۳۹۵/۰۴/۲۰
از ته دلم میگم دمت گرم ... یه اشکی اومد پشت چشمم که هر لحظه که فکرشو میکنم اماده روونه شدنه ... اصلا مطمئنم که این مطلب رو کسی نمیخونه ولی فقط واسه دل خودم نوشتم ... خیلی مراقب خودت باش دوست من ... امیدوارم یه روزی تو بهشت ببینمت.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *