صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

سنگ لحد برای تنظیم ماهواره؟

۰۶ فروردين ۱۳۹۵ - ۰۲:۴۰:۰۱
کد خبر: ۱۳۵۵۲۶
دسته بندی‌: جامعه ، عمومی
گفتم تو پارکینگ اداره ام، میرم مجلس ختم فلانی. گفت: نیا بیرون همونجا باش. گفتم: فلانی اتفاقی افتاده؟ گفت نه ! چند تا سنگ لحد بذار صندوق عقب ماشینت بیار خونتون، من میام می‌برم. توی همین دیالوگ من فکر کردم این بنده خدا مادرش فوت کرده است.

به گزارش گروه جامعه ، فصل بهار فرصتی برای نو شدن است و این نو شدن، گاه گاهی نیاز به یادآوری واژه مرگ دارد، تا بدانیم در پس هر نو شدنی، نکته ای نهفته است و اندیشیدن به مرگ، حتی در روزهای آغازین سال، اندیشیدن به زندگی دوباره است.

یادداشتی با عنوان"سنگ لحد"، خاطره ای از اسماعیل دانش پژوه  را در ادامه خبر می‌خوانید.

ما که توی بهشت زهرا(سلام الله علیها) کار می‌کنیم معمولا تلفنمون زیاد زنگ می خوره که همه هم کار متوفا دارند.

شاید ما کارمون به خیلی از سازمان ها نخوره اما همه افراد از هر قشری با بهشت زهرا(سلام الله علیها) کار دارند. بر همین اساس ما وقتی تلفنمون زنگ می خوره، آماده ایم تا بگیم خدا رحمتش کنه . زمان هایی هست که شخصی تلفن میزنه و ادعا می کنه زنگ زدم حالت رو بپرسم اما وقتی ته قضیه روشن میشه که طرف یا متوفا داره یا با بهشت زهرا(سلام الله علیها) کار داره.

حالا بگذریم این یک مقدمه بود برای اینکه بگم یک روز پنج شنبه بعد از ظهر توی دفتر کارم نشسته بودم که همسرم زنگ زد و یادآوری کرد که باید به مراسم چلهم یکی از بستگان برویم و من متوجه شدم که یک مقداری هم دیر شده.

بلافاصله دفتر رو ترک کردم. اومدم سراغ ماشین که توی پارکینگ اداره بود. ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم به سمت بیرون که ناگهان تلفن همراهم زنگ زد. آن طرف یکی از بستگاه دور بود. بعد از احوالپرسی گفت: فلانی کجائی؟ من همین طور که داشتم باهاش احوالپرسی می کردم، طبق عادت همیشگی فکر کردم که چون این بنده خدا مادرش مریض بود الان براش اتفاقی افتاده؛ پاسخ دادم چطور مگه؟ اتفاقی افتاده؟ گفت نه تو بگو الان دقیقا کجائی؟

گفتم تو پارکینگ اداره ام، میرم مجلس ختم فلانی. گفت: نیا بیرون همونجا باش. گفتم: فلانی اتفاقی افتاده؟ گفت نه ! چند تا سنگ لحد بذار صندوق عقب ماشینت بیار خونتون، من میام می برم.

توی همین دیالوگ من فکر کردم این بنده خدا مادرش فوت کرده، می‌خواد توی مسجد یا حیاط خونشون دفن کنه (یه همچنین تفکری داشت) گفت: ناراحت نشو اتفاقی نیفتاده. من یک آنتن ماهواره خریدم، می‌خوام پایه هاش رو با سنگ لحد روی پشت بام محکم کنم!!

من که اصلا فکر نمی‌کردم با چنین درخواستی روبرو بشم نا خودآگاه تلفن همراهم رو قطع کردم و دیگه پاسخ ندادم.

*برگرفته از کتاب "این خاطرات ماست"، برگزیده خاطراتی از کارکنان سازمان بهشت زهرا(س)




ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *