صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

خواب عجیبی که روی سنگ غسالخانه تعبیر شد

۰۵ فروردين ۱۳۹۵ - ۰۲:۴۰:۰۱
کد خبر: ۱۳۵۵۲۵
دسته بندی‌: جامعه ، عمومی
زمان استراحت شد و رفتیم برای آماده شدن و رفتن در حال پوشیدن لباسهامون بودیم که عده ای از همکارام رو صدا زدن که جنازه ای برای شستن آورده اند. چند لحظه ای از رفتن اونها نگذشته بود که دیدم با تعجب و سراسیمه اومدند و گفتند: همون که می گفتی را آوردند!

به گزارش گروه جامعه ، فصل بهار فرصتی برای نو شدن است و این نو شدن، گاه گاهی نیاز به یادآوری واژه مرگ دارد، تا بدانیم در پس هر نو شدنی، نکته ای نهفته است و اندیشیدن به مرگ، حتی در روزهای آغازین سال، اندیشیدن به زندگی دوباره است.

یادداشتی با عنوان"خواب عجیب"، خاطره ای از مریم آثاری نسب  را در ادامه خبر می‌خوانید.

ساعت کاری تموم شد. مثل همیشه آماده رفتن به منزل شدیم و باز مثل روزهای دیگه تو راه بازگشت به جسدهایی که در آن روز دیده بودم، فکر می کردم. اون شب چون خیلی خسته بودم، زود به خواب رفتم و خواب عجیبی دیدم.

خانمی را که برای شستشو به غسالخانه آورده بودند، زنده بود و دست و پایش را با زنجیر بسته بودند و روی سنگ گذاشتنش و شروع به شستن کردند. فقط انگار جای سیلی و ضربه روی صورتش بود.

در خواب خیلی منقلب شدم، گریه کردم و برام خیلی عجیب بود. صبح در حالی که درگیر تعبیر این خواب در ذهنم بودم به بهشت زهرا(سلام الله علیها) اومدم و برای کار روزانه آماده شدم در ابتدا قبل از شروع کار برای همکارانم ماجرای خوابم را تعریف کردم. حتی اینکه اون خانم چه لباسی پوشیده بود و یا روی کدام سنگ او رو می شستند. اون روز تا غروب جنازه ها را شستیم و همه چیز عادی بود.

زمان استراحت شد و رفتیم برای آماده شدن و رفتن در حال پوشیدن لباسهامون بودیم که عده ای از همکارام رو صدا زدن که جنازه ای برای شستن آورده اند. چند لحظه ای از رفتن اونها نگذشته بود که دیدم با تعجب و سراسیمه اومدند که آثاری آثاری بیا همون رو که می گفتی آوردند!

خشکم زد با صدای لرزان گفتم چه می گویید؟ چی شده؟ من؟ من گفتم؟ آهسته آهسته با ترس عجیب رفتم داخل غسالخانه. باور کردنی نبود نه تنها من بلکه آن روز 14 یا 15 نفر بودیم همه این صحنه را دیدند. روی پاهام نمی تونستم بایستم. خانمی سیلی خورده! چه می بینم!

چند لحظه بعد به خودم اومدم رفتم از اقوامش ماجرا رو بپرسم یکی از بستگانش گفت چند سال پیش بر اثر فشارهای روحی زیاد این بنده خدا مجنون میشه و در حالت شدید روحی قرار می گیره . اونو با زنجیر به تخت بیمارستان می بستن. این اواخر هم حال بدی داشت تا اینکه خودش رو از پشت بام بیمارستان به پائین می اندازه و فوت می‌کنه...

ماجرای خیلی عجیبی بود. ارتباط این بنده خدا با خواب من! گیج بودم.خودم اونو شستم و بدنش را با برگ‌های قرآن پوشوندم و به نوعی تطهیرش کردم و خدا رو قسم دادم به قرآنش که ببخشدش و بیامرزدش.


*برگرفته از کتاب "این خاطرات ماست"، برگزیده خاطراتی از کارکنان سازمان بهشت زهرا(س)




ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *