صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

ماجرای مرگ ناگهانی کودک شیرخوار

۰۴ فروردين ۱۳۹۵ - ۰۲:۴۰:۰۱
کد خبر: ۱۳۵۵۲۴
دسته بندی‌: جامعه ، عمومی
وقتی با شتاب به سمت شیشه رفتم دیدم خانمی با مشت به شیشه می زند و فرزندش را از من می خواهد ماتم برده بود فقط می‌کوبید به شیشه و می‌گفت تو رو خدا بچه ام رو بهم نشون بده، تو رو خدا دخترم خوابه نمرده...!

به گزارش گروه جامعه ، فصل بهار فرصتی برای نو شدن است و این نو شدن، گاه گاهی نیاز به یادآوری واژه مرگ دارد، تا بدانیم در پس هر نو شدنی، نکته ای نهفته است و اندیشیدن به مرگ، حتی در روزهای آغازین سال، اندیشیدن به زندگی دوباره است.

یادداشتی با عنوان"کودک شیرخوار"، خاطره ای از الهام آقازاده  را در ادامه خبر می‌خوانید.

اون روز هم مثل همه روزها سنگین و آرام آرام از کنار سردخانه رد شدم و وارد سالن استراحت غسالخانه شدم. بعد از حضور و غیاب و نوشتن یک حدیث روی تخته وایت برد و تنظیم کارهای روزانه ماسکم را زدم و وارد سالن تطهیر شدم.

روز خیلی سردی بود و البته هوا هم ابری و خیلی دلگیر، یواش یواش کار شستشو شروع شد و پشت شیشه هم طبق معمول شلوغ بود دم دمای ظهر بود که خلوت شده بود و خانم‌های غسال یکی یکی به اتاق استراحت می رفتند، ولی من به عنوان مسئول مجبور بودم تا لحظه آخر توی سالن بمانم تو حال خودم بودم که جیغ و فریاد عجیبی، پشتم را لرزاند.

وقتی با شتاب به سمت شیشه رفتم دیدم خانمی با مشت به شیشه می زند و فرزندش را از من می خواهد ماتم برده بود فقط می کوبید به شیشه و می گفت تو رو خدا بچه ام رو بهم نشون بده، تو رو خدا دخترم خوابه نمرده...!

وقتی کودک دو ساله را آوردند و شروع به شستن کردند، فقط به ضجه های مادرش نگام می کردم که می گفت؛ به خدا ساعت 8 صبح بهش شیر دادم و خوابید. بعد آرام گذاشتمش تو رختخواب بعد از دو ساعت که بیدار نشد، رفتم سراغش و دیدم نفس نمی کشه و دستای کوچولوش یخ کرده و ...

اون روز اون مادر ضجه می زد و منم آرام آرام بالای سر دختر 2 ساله اش گریه می‌کردم که یک دفعه یاد دختر کوچولوی خودم افتادم!

به سرعت سالن را ترک کردم و به طرف اتاق استراحت دویدم. شماره تلفن منزل رو گرفتم و با صدای لرزان پرسیدم....کجاست؟ بیداره؟ حالش خوبه؟ و همسرم که خیلی تعجب کرده بود گفت: مگه چیزی شده؟ داره بازی می کنه!

دیگه چیزی نگفتم. تلفن رو قطع کردم و یک نفس راحت کشیدم. آخه چطور می شه که یک کودک شیرخواره بدون هیچ اتفاقی یک دفعه مرده باشه؟ هرگز جرات اینکه خودم رو جای مادرش بذارم نداشتم اون روز خیلی بهم سخت گذشت ولی برای همیشه برام خاطره تلخی شد.

*برگرفته از کتاب "این خاطرات ماست"، برگزیده خاطراتی از کارکنان سازمان بهشت زهرا(س)



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *