رهبر ارکستر سمفونیک تهران بابانوئل شد
رهبر ارکستر سمفونیک تهران و ارمنستان در آستانه سال نو میلادی، به خانه اولین شهید ارمنی رفت و برای بچههای منتظر سال نو بابانوئل شد.
به گزارش ، نگاه مادر که روی عکس ۳۰ سال جوان مانده روی دیوار گره میشود، به طور واضحی دیگر آن میزبان سابق نیست. آن قدر خیره میشود که اسم زوریک روی چشمهایش جاری میشود. بعد پسرش را با همان لباس خاکی رنگ از قاب عکس به لابه لای صدای جنگ میبرد و وسط همان کارزار، شهیدش میکند.
لوریس چکناواریان بابانوئل میشود
این روزها در حالی که «دود»، تیتر یک تهران است، بسیاری از فروشگاهها «کاج» میفروشند.
بابانوئلهای سالخورده توی این هوا هم، همبازی بچهها شدهاند. سال نو میلادی به جای برف از آسمان دود میبارد که با لوریس چکناواریان سر میخوریم بین نتهای موسیقی کلیسا و داخل مغازهها و خریدها؛ اینجا محله ارامنه است.
خندههای رهای کودکانه از داخل فروشگاهها به خیابان میریزد. ترافیک بوق میزند و رهبر ارکستر سمفونیک ایران و ارمنستان کلاه قرمز و سفید را که روی سرش میگذارد، بابانوئل میشود.
جشن تولد کبریتی زوریک
چشمهای مادر هنوز روی صورتِ قاب، مانده است.
هنوز ۲۰ روز از جنگ نگذشته بود که پسرش توی سراسر محله تکثیر شد. ارامنه رسم حجله ترحیم ندارند، اما دوستان مسلمان زوریک، محله را پرکردند از حجلههایی که عکس او را به دوش گرفته بودند.
اینجا خانه زوریک مرادیان، اولین شهید ارمنی است.
لبخند یکهو پخش میشود روی پهنه صورت مادر، تولد متفاوت بیست سالگی پسرش توی ذهن او زنده میشود: توی جبهه ۲۰ کبریت را به نشانه ۲۰ سالگی زوریک روی بشقاب برنجش روشن کردند.
این آخرین لبخند ثبت شده زوریک است.
۷ سالگی دو زاریام افتاد
توی مغازهها بچهها از سر و کول بابانوئلها بالا میروند؛ پیرمردهای خندانی که قرار است شب عید با گوزن قطبی سر برسند و از توی کیسههای بزرگشان هدیهها را کنار کاجهای تزئین شده بگذارند.
وسواس توی چشم بچهها برق میزند؛ دنبال بهترین هدیهای میگردند تا اسمش را روی کاغذ برای بابانوئل بنویسند و کنار کاجها بگذارند.
زمانی اوج آرزوی بچهها عروسک بود و قطارهای اسباببازی، اما الان بابانوئل کاغذها را که باز میکند، مبهوت میشود از اسم آی پد و تبلت و گوشیهای عجیب و غریب.
چکناواریان زُل میزند به بابانوئل و می رود به ۷۰ و چند سال قبل، موقعی که پدر و مادرش صبح زود پنجرهها را باز میکردند، فریاد میزدند که ای داد و بیداد، بابانوئل همین الان با گوزنش از پنجره پرواز کرد و رفت: اشکمان جاری میشد که باز هم پیرمرد مهربان را ندیدهایم، اما وقتی کادوهای رنگارنگ را پای کاج میدیدیم، بابانوئل به کلی فراموش میشد.
قهقهه میزند و میگوید: وقتی ۷ سالم بود با اولین تراژدی زندگیام روبهرو شدم. برای بابانوئل نامه نوشته بودم که قطار میخواهم. هنوز چشمهایم سنگین نشده بود که پدرم به مادرم گفت قطار را خریدهام. پدرم بابانوئل بود.
کاجهایی که چینی شدهاند/۱۳ به در ارمنی
درخت کاج را زیر عکس زوریک تزئین کردهاند. بوی بورساق(شیرینی محلی) با عطر تند قهوه قاطی میشود. مادر، نقطهای را نشان میدهد و میگوید: سال ۸۹ که رهبری به خانه ما آمدند، آن جا نشسته بودند.
«آن جا» چشمها را دنبال خودش میکشد.
چکناواریان ادامه ۴ و ۵ سالگیاش را میگیرد و ما را میبرد به مرکز تهران. آن موقع که کاجها مثل الان پلاستیکی نبودند: دور تا دور سفارتخانه ها پر میشد از درختهای کاج و شادی بچهها که پخش بود بین کاجها. الان کاجها هم چینی شدهاند!
کاجهای «میلادی» سرگذشتی شبیه سبزههای «خورشیدی» دارند. ۱۳ روز بعد از سال نو، کاجها را جمع میکنند. این ها را ژانت، خواهر زوریک میگوید. بعد گفتوگوهای از هر سو، به سمت غذای شب سال نو میرود و ماهی، بدون هیچ منطقی غذای ویژه شب عید ارمنیها میشود.
عاشق دیدن زندگیام/ شلوغی به من وحی میکند
ناقوسها قرار است ساعت ۱۲ امشب، سال نو میلادی را فریاد بزنند. بچهها ویترینهای غنی شده را بغل کردهاند و دل نمیکنند. هر چه آدم بیشتر توی خیابانها تزریق میکنند، چکناواریان بیشتر از ۸۰ سالگیاش فاصله میگیرد. فریاد میزند: عاشق دیدن زندگیام.
با همه عکس سلفی میگیرد. میگوید: همیشه توی شلوغترین خیابانها زندگی کردهام.
انگار صدای شلوغی، «وحی» آهنگسازی اوست.
صدای گوزنهای شمالی، به محله نزدیکتر میشود، لیست خرید بابانوئل هنوز دست بزرگترهاست. آخرین آرزوها هم کادو میشوند. بچهها امشب خواب بابانوئل میبینند؛ «چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد».
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانههای داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.
این روزها در حالی که «دود»، تیتر یک تهران است، بسیاری از فروشگاهها «کاج» میفروشند.
بابانوئلهای سالخورده توی این هوا هم، همبازی بچهها شدهاند. سال نو میلادی به جای برف از آسمان دود میبارد که با لوریس چکناواریان سر میخوریم بین نتهای موسیقی کلیسا و داخل مغازهها و خریدها؛ اینجا محله ارامنه است.
خندههای رهای کودکانه از داخل فروشگاهها به خیابان میریزد. ترافیک بوق میزند و رهبر ارکستر سمفونیک ایران و ارمنستان کلاه قرمز و سفید را که روی سرش میگذارد، بابانوئل میشود.
چشمهای مادر هنوز روی صورتِ قاب، مانده است.
هنوز ۲۰ روز از جنگ نگذشته بود که پسرش توی سراسر محله تکثیر شد. ارامنه رسم حجله ترحیم ندارند، اما دوستان مسلمان زوریک، محله را پرکردند از حجلههایی که عکس او را به دوش گرفته بودند.
اینجا خانه زوریک مرادیان، اولین شهید ارمنی است.
لبخند یکهو پخش میشود روی پهنه صورت مادر، تولد متفاوت بیست سالگی پسرش توی ذهن او زنده میشود: توی جبهه ۲۰ کبریت را به نشانه ۲۰ سالگی زوریک روی بشقاب برنجش روشن کردند.
این آخرین لبخند ثبت شده زوریک است.
۷ سالگی دو زاریام افتاد
توی مغازهها بچهها از سر و کول بابانوئلها بالا میروند؛ پیرمردهای خندانی که قرار است شب عید با گوزن قطبی سر برسند و از توی کیسههای بزرگشان هدیهها را کنار کاجهای تزئین شده بگذارند.
وسواس توی چشم بچهها برق میزند؛ دنبال بهترین هدیهای میگردند تا اسمش را روی کاغذ برای بابانوئل بنویسند و کنار کاجها بگذارند.
زمانی اوج آرزوی بچهها عروسک بود و قطارهای اسباببازی، اما الان بابانوئل کاغذها را که باز میکند، مبهوت میشود از اسم آی پد و تبلت و گوشیهای عجیب و غریب.
چکناواریان زُل میزند به بابانوئل و می رود به ۷۰ و چند سال قبل، موقعی که پدر و مادرش صبح زود پنجرهها را باز میکردند، فریاد میزدند که ای داد و بیداد، بابانوئل همین الان با گوزنش از پنجره پرواز کرد و رفت: اشکمان جاری میشد که باز هم پیرمرد مهربان را ندیدهایم، اما وقتی کادوهای رنگارنگ را پای کاج میدیدیم، بابانوئل به کلی فراموش میشد.
قهقهه میزند و میگوید: وقتی ۷ سالم بود با اولین تراژدی زندگیام روبهرو شدم. برای بابانوئل نامه نوشته بودم که قطار میخواهم. هنوز چشمهایم سنگین نشده بود که پدرم به مادرم گفت قطار را خریدهام. پدرم بابانوئل بود.
کاجهایی که چینی شدهاند/۱۳ به در ارمنی
درخت کاج را زیر عکس زوریک تزئین کردهاند. بوی بورساق(شیرینی محلی) با عطر تند قهوه قاطی میشود. مادر، نقطهای را نشان میدهد و میگوید: سال ۸۹ که رهبری به خانه ما آمدند، آن جا نشسته بودند.
«آن جا» چشمها را دنبال خودش میکشد.
چکناواریان ادامه ۴ و ۵ سالگیاش را میگیرد و ما را میبرد به مرکز تهران. آن موقع که کاجها مثل الان پلاستیکی نبودند: دور تا دور سفارتخانه ها پر میشد از درختهای کاج و شادی بچهها که پخش بود بین کاجها. الان کاجها هم چینی شدهاند!
کاجهای «میلادی» سرگذشتی شبیه سبزههای «خورشیدی» دارند. ۱۳ روز بعد از سال نو، کاجها را جمع میکنند. این ها را ژانت، خواهر زوریک میگوید. بعد گفتوگوهای از هر سو، به سمت غذای شب سال نو میرود و ماهی، بدون هیچ منطقی غذای ویژه شب عید ارمنیها میشود.
عاشق دیدن زندگیام/ شلوغی به من وحی میکند
ناقوسها قرار است ساعت ۱۲ امشب، سال نو میلادی را فریاد بزنند. بچهها ویترینهای غنی شده را بغل کردهاند و دل نمیکنند. هر چه آدم بیشتر توی خیابانها تزریق میکنند، چکناواریان بیشتر از ۸۰ سالگیاش فاصله میگیرد. فریاد میزند: عاشق دیدن زندگیام.
با همه عکس سلفی میگیرد. میگوید: همیشه توی شلوغترین خیابانها زندگی کردهام.
انگار صدای شلوغی، «وحی» آهنگسازی اوست.
صدای گوزنهای شمالی، به محله نزدیکتر میشود، لیست خرید بابانوئل هنوز دست بزرگترهاست. آخرین آرزوها هم کادو میشوند. بچهها امشب خواب بابانوئل میبینند؛ «چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد».
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانههای داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *