ابراهیم هادی

دستم را مشت کردم و با خودم گفتم با یک مشت او را می‌کشم اما تا در مقابلش قرار گرفتم، یکباره دلم برایش سوخت.
کد خبر: ۴۲۹۹۸۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۰۷

استادکار من که از بستگان دور ما بود، یکباره با موتور جلوی ما آمد و با عصبانیت گفت: حالا جرأت کردی سرکار نیای و دنبال دوست و رفیق بری؟ بعد پیاده شد و جلوی ما آمد. او که ابراهیم را نمی‌شناخت، یکباره کشیده محکمی زد تو صورت ابراهیم! من هم با خودش برد توی محل کار و ...
کد خبر: ۴۲۹۹۸۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۰۶

تربیت کردن ابراهیم به‌صورت غیرمستقیم بود. مثلاً هربار که با هم بودیم و یک فقیر می‌دید، پول را به من می‌داد تا به فقیر بدهم. اینطوری خودش گرفتار ریا نمی‌شد و به ما هم درس برخورد با فقیر می‌داد.
کد خبر: ۴۲۹۹۸۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۰۵

پشت میز که نشستم احساس غرور بهم دست داد. گفتم اینطوری از مردم دور می‌شم. برای همین صندلی خودم را آوردم این طرف تا به مردم نزدیک‌تر باشم.
کد خبر: ۴۲۹۹۸۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۰۴

در ایام جنگ معلمی داشتم که خیلی بر من و همکلاسی‌ها تأثیر داشت. بسیاری از شاگردان او اهل نماز و جبهه و ... شدند. یک روز به ایشان گفتم: خدا را شکر که شما معلم ما هستید. دبیر ما گفت: دعایش را به جان شهید ابراهیم هادی کنید.
کد خبر: ۴۲۹۹۸۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۰۳

زمانی که هنوز چراغ روشن نشده بود، هیئت را ترک می‌کرد!! علت این کار او را بعدها فهمیدم. وقتی که شاهد بودم دوستان هیئتی، بعد از هیئت مشغول شوخی و خنده و ... می‌شدند و به تعبیری بیشتر اندوخته معنوی خود را از دست می‌دهند.
کد خبر: ۴۲۸۸۹۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۰۲

هنوز حرفش تمام نشده بود که ابراهیم زیر دو خم او را گرفت و از روی زمین بلندش کرد! یک دور بر روی تشک چرخید و او را به زمین زد و روی پُل نگه داشت. لحظاتی بعد، قلیپور ضربه فنی شد.
کد خبر: ۴۲۸۸۸۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۰۱

با تعجب گفتم: داش ابرام، سرت چی شده؟ دستی به سرش کشید با دهانی که به سختی باز می‌شد، گفت: «می‌دانی چرا گلوله جرات نکرد وارد سرم شود؟» گفتم: چرا؟ ابراهیم لبخندی زد و گفت: «گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود، چون پیشانی بند یا مهدی (عج) به سرم بسته بودم.»
کد خبر: ۴۲۸۸۸۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۳۱

ابراهیم چهار دست لباس زیر تهیه کرد و یکی یکی اسرای عراقی را به حمام فرستاد تا تمیز شوند. عصر همان روز ابراهیم به پادگان ابوذر رفت. همان موقع یک خودرو برای انتقال اسرا به محل استقرار ما آمدند. اسرای عراقی گریه می‌کردند و نمی‌رفتند! مرتب هم اسم ابراهیم را صدا می‌کردند.
کد خبر: ۴۲۸۸۷۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۳۰

وقتی شجاعت کسانی مثل اصغر و ابراهیم و دیگر سرداران گمنام دستمال سرخ‌ها را می‌دیدیم، ما هم روحیه پیدا می‌کردیم.
کد خبر: ۴۲۸۱۱۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۹

هروقت وارد زورخانه می‌شدم ابراهیم بلند می‌گفت‌:« سلامتی سیادات صلوات» بعد هم تا من وارد گود نمی‌شدم، خودش وارد نمی‌شد.
کد خبر: ۴۲۸۰۸۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۸

تفاوت ابراهیم با بقیه این بود که برای تمام افراد محل، به‌خصوص جوانان و دوستانش دل می‌سوزاند.
کد خبر: ۴۲۷۴۳۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۷

برای این دوستان ما شبهاتی پیش آمده، اینها بخاطر جو بدی که در مدرسه در مورد شخص آیت‌الله بهشتی وجود دارد سوالاتی دارند. من گفتم شما که اطلاعات بیشتری داری در این موضوع صحبت کنی.
کد خبر: ۴۲۵۵۹۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۶

من با یکی از دختران محله، مخفیانه دوست شدم. آن زمان حدود هفده سال داشتم. در یک ساعت خلوت، داشتم توی کوچه با همان دختر حرف می‌زدم. محو صحبت بودم و به اطراف و پیرامون خودم توجه نداشتم. یکباره دیدم که ابراهیم از سر کوچه به سمت ما می‌آید!
کد خبر: ۴۲۵۵۹۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۵

وقتی سر میز شام نشسته بودیم، ابراهیم به پای من زد و اشاره کرد، بگیر! دستش را از زیر میز جلو آورد و مبلغی را کف دستم گذاشت و با اشاره گفت: «حرفی نزن و برو پول غذا را حساب کن.» هفته بعد دوباره همه ما به چلوکبابی دعوت شدیم. ابراهیم گفت: «امروز مهمان فلانی هستیم.»
کد خبر: ۴۲۵۵۸۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۴

من که از خدا خواستم مثل مادر سادات حضرت زهرا (س) گمنام باشم و دیگه کارم به غسالخانه نرسه.
کد خبر: ۴۲۵۵۷۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۳

صدایش کردم و گفتم: داداش جون، هوا سرده، یخ می‌کنی. چرا توی رختخواب نمی‌خوابی؟ گفت: «خوبه، احتیاجی نیست.»
کد خبر: ۴۲۵۵۷۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۲

حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟! همینطور که آرام حرکت می‌کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: «به خورده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم!» .
کد خبر: ۴۲۵۵۷۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۱

کمی که از تمرین ما گذشت، ابراهیم با دوستانش وارد شدند. به محض ورود آنها، حاج حسن از جا بلند شد و گفت: به‌به، آقا ابراهیم هادی ، خوش آمدی پهلوان، چه عجب این‌طرف‌ها... جا خوردم. من می‌خواستم برای ابراهیم قیافه بگیرم، اما ظاهراً او قبل از ما یک ورزشکار تمام عیار بوده!
کد خبر: ۴۲۵۵۷۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۰

ابراهیم یک طرف و این سه نفر در طرف مقابل ایستادند. بچه‌هایی که برای تماشای والیبال آمده بودند، همگی ابراهیم را تشویق می‌کردند. نمی‌دانید چه شور و هیجانی در سالن ایجاد شد. دست آخر نیز ابراهیم توانست آنها را شکست بدهد! یادم هست علی پروین با تعجب به او نگاه می‌کرد.
کد خبر: ۴۲۴۰۸۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۹