ابراهیم گمشده خود را پیدا کرد
به ابراهیم نگاه کردم. دانههای درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پایین می آمد. می توانسم فکرش را بخوانم. گمشدهاش را پیدا کرده بود. «گمنامی!»
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *